اسیرم کرده چشم مستت ای دوست
قتیلم کرده تیر شستت ای دوست
خوشا عاشق که می رودگدایی
ولی دستش بود در دستت ای دوست
به راه دوست دست ازجان کشیدم
به همراهت به غربتهادویدم
به امیدی که باشی یلرعاشق
شکر خدا به هر چهخواستم رسیدم
باز هم در تنهایی به رویا رفتم
دیدم
دیدم من و دوست
دوش به دوش
پا به پای هم می رفتیم
اما به کجا ...؟
به کجا چنین شتابان؟
هیچ نمیدانستم
حتی او هم نمی دانست
رفتیم
و
رسیدیم
جایی که ذهن هم تاب آمدنش را نداشت
گویی با ریسمانی ما را به هم بافته بودند
به ناگاه ایستاد
چشم در چشم ...
آه چقدر منتظر این لحظه بودم
از ترس نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم
اگر نگاهش می کردم
دیگر چشمهایم را نمی بستم
ناگاه نسیمی آمد
ما را از هم جدا کرد
باز هم تنها شدم...
خدایا
آخر چرا...
تا به کی تنهایی و جدایی...
از خواب بیدار شدم
باز هم درانتظار رویایی دیگر
می نشینم
شاید باز هم او را ببینم.
و پسرک با چشمانی اشک بار نگاهی به آسمان کرد و گفت: باشد خدایم... هر چه تو گویی و بی آنکه به او نگاه کند رفت... چون پسرک می دانست اگر برگردد دیگر تاب رفتن ندارد...
خدایا منم تنهاترین تنهای تنهایت دلم از دست این عشقت شده
تنهاتر از نامت نمی دانم کجا رفته همان تنهای تنهایم؟ ولی یا رب....چرا باید بزارد مرا تنها همان تنهای تنهایت؟
خدایم گر کند فردای محشر مخیر از بهشت و وصل دلبر برآرد بانگ مشتاقانه عاشق که ما را وصل یار از هر چه بهتر