دلایل چند نفر برای وبلاگ نویسی
علی مجاهد
حالا ما هر چقدر بگوییم وبلاگ چیز خوبی است شما که باورتان نمیشود. دلیل و برهان هم میآوریم. ببینید وبلاگنویسی وادارتان میکند فردیتتان را در وبلاگستان به نقد بگذارید و این بهتان شخصیت میدهد و باعث پیشرفتتان میشود و هزار و یک کارکرد دیگر. باز هم که حرف خودتان را میزنید! باور کنید آنقدرها هم که میگویید کار علاف جماعت نیستها! میتوانم هزار و یک نمونه وبلاگنویس کار و زندگیدار برایتان مثال بزنم. قبول دارم بعضیها از زور بیکاری و علافی وبلاگنویس شدند ولی همانها هم خیلی سود کردند.
عزیز من! اگر کار بیخود و بیجهتی بود که اینهمه آدم وبلاگ نمینوشتند. اصلا بیاید از همین وبلاگنویسها بپرسیم چرا وبلاگ مینویسند. بپرسیم چه فایدهای داشته وبلاگنویسی. همین وبلاگنویسهایی که انگ علاف و بیکار بودن بهشان میچسبانید.
ایمان ضیابری نوزده سال دارد؛ همان که بمب گوگلی برای یاهو راه انداخته بود. بیوگرافی وبلاگش را اگر بخوانی کلی تعجب میکنی. ایمان! از وبلاگنویسی میخواهی به کجا برسی؟
«بسم ا. . .
هدف امروز من از وبلاگنویسی با هدفی که سه سال پیش بر اساس آن این کار را شروع کردم، بسیار متفاوت است. در ابتدا انگیزهی من این بود که به عنوان یک روزنامهنگار، در ارتباطی زنده و مستقیم با مخاطبانم، از بازتاب کارها و آثارم در دیدگاهشان مطلع شوم و حضور مطبوعاتی در فضای اجتماع مجازی را تجربه کنم.
اما امروز، هدف من شخصاً بسیار متفاوت شده و بعد از کسب تجربه در این وادی، با توجه به تاثیرگذاری عمیقی که احساس میکنم معادلات دنیای مجازی بر افکار عمومی مردم و اوضاع جامعه دارد، با انگیزهی ساماندهی "جهاد مجازی" و محو کردن همهی ریشههای فساد فرهنگی و عمل کردن به یک وظیفهی ملی و دینی که ایستادگی در مقابل ناهنجاریها و ضد ارزشهاست به کارم ادامه میدهم.
از سوی دیگر، حفظ کردن مظاهر فرهنگ، هنر و تمدن ایرانی اسلامی و معرفی بیشتر زوایای پنهان آن به مردم ایران و غیرایرانیان، مبارزه با پروپاگاندای سیاهنمایی شدید غرب دربارهی ایران و کشورهای اسلامی و به تصویر کشیدن چهرهی واقعی ایران عزیزمان فعالیت میکنم و به دو زبان وبلاگ مینویسم.»
جالب است که ایمان ضیابری با صداقت تمام گفته هدف اولیهاش از وبلاگنویسی تغییر کرده است. این خودش دلیل است برای اینکه وبلاگنویسی بر روی شخصیتش تاثیر گذاشته است، بزرگش کرده است! که البته امیدوارم این روند ادامه پیدا کند و ایمان دید واقعگرایانهتری به دنیا پیدا کند.
دستنوشتههای یک کج و معوج 16+1=17 ساله، اسم وبلاگ سارا مسعودی است. این وبلاگ از جهاتی شبیه وبلاگ ایمان ضیابری است. ببینیم سارا مسعودی چرا وبلاگ مینویسد:
«همینمان مانده است که دروغگو هم بشویم و برای شما خوانندهی گرامی چاخان کنیم که آری! ما از همان اول که وارد وبلاگستان شدیم آمدیم و تصمیم گرفتیم قلممان را داخل چشم دشمن بکنیم تا چشمانش از حدقه بیرون آید (خشن) اصلا از این خبرها که میگویی نبود. ما هم مثل هر نوجوان تفریح میخواستیم. تفریح نبود، علاف بودیم! علافی نبود! جز درس خواندن آن هم در حد لطف دو ساعته، و جویدن کتابهای غیر درسی و دیدن کارتونهای تکراری کاری نداشتیم خب! (جمعیت بیکار خیلی زیاد است). آمدیم نوشتیم همین! هیچ ماجرای هیجانانگیز اکشنی هم پشتش وجود ندارد. اولها دزد بودیم! کپی میکردیم از کتابها؛ آن هم مطالب رمانتیک. نوجوانی بود و هزار درد و بلای این دوران! بعد کمکم متحول شدیم و در راستای سیاستهای نظام! آمریکاییکُش و اسرائیل برو بمیر شدیم! یک مدت هم مسلمان بودنمان گل کرد! الان هم دوباره رجوع کردیم و شدیم خودنویس! چند ماه دیگر هم که دانشجوی سال اولی شدیم جو زده میشویم دانشگاهنویس! ولمان کنید. هدف مدفمان کجا بود! بنویس بیکار نباشی!»
سارا مسعودی از همانهایی بود که میگفت علاف و بیکار و اینها! دیدید که خودش گفت متحول شده است! باز هم بگید علاف و بیکار و اینجور حرفها! بیاید از حاج آقای خانگلزاده بپرسیم؛ یکی از طلاب حوزهی علمیهی قم. حاجآقا شما که طلبهاید و کلی پا منبری دارید و هزار جا هست که حرفتان را بزنید دیگر چرا وبلاگ مینویسید؟
«بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از رموز موفقیت هر انسان به نظر بنده حرکت همراه با زمان است. به نحوی که هیچوقت از تکنولوژی روز و مدرن عقب نیفتد.
از سال 73 که با هدف خدمت به دین و تبلیغ مذهب شیعه قید کنکور سراسری و دانشگاه را زده و وارد حوزه شدم تمام سعیم این بود که از زمانه عقب نیفتم و دائما به دنبال راههایی بودم برای رسیدن به این هدف. چرا که معتقدم دشمنان ما صرفنظر از عقاید باطلشان در نزد ما، به خوبی از پیشرفتهای موجود در گذشته و حال و چه بسا در آینده برای ترویج افکار خود بهره گیرند.
پس چرا ما بهره نگیریم؟
با این تفکر بود که با کامپیوتر و اینترنت و در پرتو آن با برخی تلاشهای دشمنان آشنا شدم. همین کافی بود تا جرقه حضور بنده در دنیای مجازی را فراهم کند.
اما حرف اصلی؛ چرا وبلاگ نویسی؟ 1. تبلیغ و ترویج دین مبین اسلام به طور عام و مذهب حقه تشیع به طور خاص. 2. همراه کردن تبلیغ الکترونیکی در کنار تبلیغی چهره به چهره و منبری 3. ارتباط با نسل جوان کنونی بدون توجه به جنسیت و علایق شخصی طرف مقابل تنها برای تبادل افکار و اندیشه 4. کمک به آنهایی که میخواهند از دین و آرمانهای مقدسشان بنویسند ولی نمیتوانند؛ البته در حد بضاعت اندک خودم 5. مبارزه با افکاری که تمام توان خود را به خدمت گرفتند تا تیشه به ریشهی اسلام و شیعه بزنند؛ بازم در حد توانم 6. آنچه را که شاید جای دیگری توان بیانش نباشد را خیلی راحت در فضایی آرام بیاورم. در فضایی که دنبال نظرات خوب دوستانم باشم؛ چه منتقدین و چه موافقین.
در پناه حضرت حق»
نویسندهی وبلاگ ورونیک از آن دسته وبلاگنویسهایی است که با وبلاگش ارتباط عاطفی محکمی دارد و دربارهی هر چیزی فکر کند مینویسد. چرا وبلاگ مینویسی؟ وبلاگنویسی چه فایدهای داشته؟
«برام سخته که بگم چرا! دیگه الان هر چى باشه پنج سال میگذره، برام عادت شده! اما خب! وقتى برمیگردم آرشیو چند ماه پیشمو میخونم، یا یه لبخند میزنم، یا اخم میکنم؛ یا افسوس میخورم و از این دست! ثبت لحظات، شنیدهها و اتفاقات زندگیم برام لذت بخشه! و با توجه به اینکه هر آدمى دوس داره یه سرى چیزی رو بگه که بقیه بخونن یا بشنون، وبلاگ ایدهی بسیار خوبیه! این نوشتن بهم کمک میکنه خودمو یادم نره! اینکه چجور آدمیم، چى دوس دارم و داشتم، چى بودم و به کجا دارم میرسم! که یه آدم خشنم یا خیلى لطیفم! این رو بهم میگه! و یه دوست خوبه که اون موقعهایى که احساس خوبى ندارم، دپرسم، حوصله ندارم، میتونم بهش اعتماد کنم و خودمو خالى کنم! هر چند این مورد آخر برای اون دست وبلاگایی که زیاد شناخته شده نیستنه! وگرنه یه روزى که بنویسى حالم خوش نیس، نصیحتا میاد که واى میگذره، واى میفهممت، واى این کارو بکن، واى قهوه بخور، واى برو بیرون!:))
درضمن، از طریق وبلاگ دوستای خوب زیادى پیدا کردم، چیزای زیادى یاد گرفتم! و تصمیم دارم دوستارو حفظ کنم و به یادگاری ادامه بدم
فک کنم همینا بسهها :D»
وبلاگ گلدختر را قدیمیهای وبلاگستان خوب میشناسند. گلدختر که از طلبههای جامعه الزهرای قم است باید دلیل جالبی برای وبلاگ نوشتن داشته باشد. راستی! گلدختر فوتوبلاگ هم دارد.
«وقتی برای اولین بار با وبلاگ آشنا شدم دفترچه خاطرات شخصیام در کمد اتاقم بود و نیازی به نوشتن دوبارهاش در اینترنت نداشتم. میخواستم این بار چیزهایی بنویسم که دیگر شخصی نباشد و همه بخوانند. هیچوقت هدفم را بیپرده ننوشتم اما به گمانم میخواهم دنیا را عوض کنم! با احتیاط وارد این دنیا شدم. وبلاگ را ستون شخصیام در روزنامه بزرگ اینترنت میدانم. کمی که با هوای وبلاگستان نفس کشیدم فهمیدم اینجا بهتر از آن است که انتظارش را داشتم. وبلاگنویسی از پشت مانیتور مثل این است که در همایشی بینالمللی سخنرانی کنم؛ اما نه جلوی جمع. بلکه در اتاقی پشت میکروفن. بعد از سخنرانی هم همه نظراتشان را برایم بنویسند و من جواب بدهم. دیگر نگران این نبودم که چون دیده میشوم پای سخنم بیایند و نشنوند. وبلاگ، چادر ِ سرم است. میتوانم با خیال راحت از زندگی و محل تحصیلم بگویم. چیزهایی که برای خیلیها تازگی دارد. شاید به وبلاگستان آمدهام تا نفس بکشم. تا بگویم من هم زندهام. دنیای من و دوستانم را نشان دهم و بگویم دنیا بزرگتر از آن است که فکرش را میکنید.»
امین! جریان وبلاگنویس شدنت را برای ما تعریف کن!
«ماجرای وبلاگنویس شدن بنده برمیگرده به اوایل سال 81-82. روزهایی که پرشینبلاگ تقریبا تازه افتتاح شده بود و تا حدی ناشناخته و متروکه بود که اومد توی یکی از مجلههای آی تی درباره وبلاگ و وبلاگ نویسی نوشت. چی هست؟ به چه دردی میخوره؟ و... . من هم که هنوز فرق بین آدرس ایمیل و آدرس سایت رو نمیدونستم انگار این آدمهای خوشحال رفتیم و بعد از 10-20 بار پر کردن فرم عضویت. فکر کنم واسه شروع یه 15 باری عضو شدم تا قلقش اومد دستم. و بعد از گذر از هفت خوان رستم ارسال پست و... رو یاد گرفتم. یادمه بعضی وقتا طوری ضایع مطلب کپی میکردم که کل یه سایتو میاوردم داخل وبلاگم.
کارم شده بود فقط کلاس گذاشتن. هر کی میدید میگفت پسر عجب سایتی! کجاشو دیدی حالا؟! خودت ساختی؟ آره. مگه چیه؟ چطوری؟ خب ما اینیم دیگه!
خلاصه! پامونو گذاشتیم دوم دبیرستان تو جمع همه بچههای هم رشتهای (کامپیوتر). بعد مدتی کلاس گذاشتن اونجا و به شدت مشهور شدن در جمع بچهها، یه روز تصمیم گرفتم یکی از دوستامو با التماس خودش با ساخت وبلاگ آشنا کنم. وقتی یادش دادم و عملی همه چیز رو دید فکش افتاد. هزار تا قسمم داد که ساخت وبلاگ رو به هیچ کس دیگه یاد ندم. من هم از همه چیز غافل خبر نداشتم که این نامرد داره از این کار به طور مخفیانه بین بچهها کسب درآمد میکنه. ساخت هر وبلاگ 10 هزار تومن و. فکر کنم یه 80-90 تومنی کاسب شد و منم وقتی این موضوع رو فهمیدم که یکی از دوستام اومد با من که در اوج شهرت در دبیرستان به سر میبردم کل کل وبلاگ راه انداخت.
ماجرای دعوای من با اون دوست نامردم بماند. در مدت کوتاهی کل کلاسمون شد سرشار از زرد! بلاگرهای فوق حرفهای. الان که فکرشو میکنم میبینم باید جزء اولین بنیانگذارهای زرد بلاگر! ایران باشم.
من به کل کار وبلاگمو کنار گذاشتم و کارای این جوات ها رو تحت نظر گرفته بودم. که با چه سرعتی مثل غده سرطانی رشد کردن. آمار دوست دخترهای بچهها رفته رفته بالا و بالاتر رفت، هر کدومشون اومده بود برای هر کدوم از محترمهها یک وبلاگ با انواع جملههای عاشقانه و قربون صدقه رفتنهای پسرانه ساخته بود. قند که خوبه، سنگ تو دل این بیچارهها آب میشد. بقیه هم افتاده بودن تو کار عکس دختر و بازیگر و... که هنوز هم دارن با بهترین کیفیت فعالیت میکنن.
و من هم از اون لحظه به کل از وبلاگنویسی متنفر شدم و دیدم به کل نسبت به این کار عوض شد. وبلاگ رو که ول کردم رفتم کل پس اندازهامو جمع کردم (80 تومن) و همون سال یه سایت ثبت کردم. و این بار جوگیر شدم و یه کل بزرگ با همهشون انداختم باز هم کلاس گذاشتنها شروع شد. تا اینکه دیدم هیچکدوم فایدهای نداره. تصمیم گرفتم محتوای سایتم رو غنیتر کنم و از هیچ مجله و کتابی واسه جمع مطلب دریغ نکردم و تا حالا هم واقعا توی کارم موفق بودم.
این دورانها گذشت. تا پارسال. حس کردم همه چیز رو نمیتونم تو سایت بذارم دلم یه جا رو میخواست که بشه توش همه چیز نوشت. یه جای دنج. جایی که از فامیل و آشنا دور باشی (هرکی ببینتت نگه ای وای! مهندس از شما بعیده! ) از خودم، از زندگی، خاطرات. دوباره ذهنم به دوران جوات بلاگری منحرف شد. ولی این بار خواستم واقعا به کارم دل بدم. اولین وبلاگمو بعد این همه مدت دوری از دنیای بلاگرها پارسال ساختم. و تمام سعیمو کردم که با بقیه متفاوت باشم. چون همیشه اینو میخواستم. و الان هم علاوه بر وبلاگ خودم با چند تا از دوستای دیگه وبلاگهای مشترک راه انداختیم و در زمینههای اجتماعی و زندگی با سایر دوستان وبلاگنویس همکاری دارم.»
ببینید! یک وبلاگ حتما نباید برای به وجود آمدنش فلسفهی عمیقی داشته باشد. همین که یک جایی باشد و حرفهایت را آنجا بزنی و احتمالا چند نفر بخوانند و نظرشان را بگویند کافی است؛ نه؟
وبلاگ یک خانم ناظم را مرتب میخوانم. خصوصیتی که وبلاگ خانم ناظم دارد و باعث دوست داشتنی شدنش است صمیمیتی است که با خواننده دارد. خانم ناظم! چرا وبلاگ؟
«بسم رب القلم
چند سالی هست کار می کنم. شاید سابقهام آنقدری نباشه که قابل عرض باشه. اما خب! خاصیت کار اجرایی اینه که از همون روز اول تجربیاتی کسب میکنی که شاید یه دبیر تو کلاس، بعد از ده سال هم، اون تجربیات رو کسب نکنه. و البته برعکس -اینم محض اینکه همکارای معلمم دلگیر نشن- مخصوصا هم اینکه از روز اول کارت معاون هم باشی.
این چند سال رو که کار میکنم، خب از اونجایی که از روز اول کار معاون بودم، شاید با انرژیای مضاعف کار رو شروع کردم. اما با همون انرژی هم بعضی روزا چنان روحا میبریدم که نمیدونستم چه کنم؟ هرگز یادم نمیره. روزی که اون اوایل کارم بر اثر کنجکاویم باعث شد باند ]...[ رو که یه بوتیک بود تو نارمک تهران کشف کنم و به حراست و آگاهی تهران و منکرات کشونده شد و من خودم در انتها مجبور شدم برای نجات بچهای که خودم باعث کشف موردش شده بودم، به منکرات برم. وقتی برگشتم مدرسه، و البته با خود بچه، بدون مراعات حضور بچه و خانوادش، سرم رو گذاشتم رو میز و یه چیزی حدود یک ساعت زار زدم و کسی هم نمیتونست آرومم کنه. گریه کردم و خون خوردم و نمیدونستم کی رو نفرین کنم؟ خودمو یا باعثین انحراف بچه ها رو؟!
یا روزی که برا لیلا... وای لیلا! لیلای معصوم تازه از شهرستان اومده. باند (س...) خدااااا و باز خدا منو بکشه. بعد از دادگاه و شنیدن صحبتای... یک هفته تب کردم.
یا روزی که ساغر معصوم ما، بر اثر ضربات چاقوی خواستگاری که جواب رد شنیده بود، تو بغل تربیتی مدرسهمون، جلوی در مدرسه تموم کرد و خونش صورت تربیتیمون رو رنگی کرد. چی بگم که مردیم و مردهمون رو با ساغر دفن کردن.
اینا رو نمیگم که بگین چه خانم ناظم گلی! چه خانم ناظم ماه و دلسوزی.
نه! نه به والله! اینها رو گفتم تا بدونین در طول دوران کاریم، همیشه احساس خلأ داشتم. روزهایی مثل روزهای بالا، یا مثل ایامی که همکارای پیشکسوتم، من رو مورد سرزنش قرار میدادن که اگه اینطور کار کنی، ده سال هم نمیتونی کار کنی و باید بشینی خونه و ولشون کنی، خودشون میدونن و...
و این ایام بود که همون یک ساعت گریه هم جوابگوی دل ِخون شدهم نبود. و باز اون خلأ، تا با ورود به دنیای مجازی و آشنایی با وبلاگ و وبلاگنویسی و چیزی حدود یک سال خوندن وبلاگ قبل از باز کردن وبم، باعث شد حس کنم این محیط میتونه اون خلأ رو برام پر کنه. حالا پر هم نکنه، کمی باعث سبک شدنم بشه و شاید حرفم رو اونی که باید بشنوه، بخونه. و این شد که... خب این شد دیگه... و من در خدمتتون.
چه روزایی که از مدرسه با بغض و خستگی میاومدم و با باز کردن مدیریت و نوشتن اینجا سبک میشدم.
یادم نمیره، روزی که مامان مینا داشت منو میزد و روزی که اومد با گریه و... . و من با درد دل با شما، چقدر وقتی سرشونههاتونو برا گریه حس کردم، آروم شدم.
یا روزی که عسل قشنگمون رو براتون گفتم و نظر و لطف ائمه مهربونمون رو؛ و اینکه بعد از گفتن، چقدر از اون بار گناه و عذاب وجدانم کم شد.
یا روزی که رویا و مهتاب رویای گمشدمون وااای که بعد از گفتن چقدر با همدردیاتون خودم رو گول زدم و ساکت کردم.
یا روزایی که با تعریف کردن شیطنتای بچهها، دوست داشتم تو خندههامون سهیم بشین. اون روز که موش اومد تو مدرسه و یا جوجهی مدرسهمون یا اون روزایی که دلتنگ و خسته بودم و براتون درد دل میکردم و یا روزایی که با ذکر شیطنتای خودم تو اینجا، میخواستم به خودم تلنگری زده باشم تا شیطنتای بچهها رو درک کنم. بمونه.
البته این یه بُعدش بود. از دید دیگه، فکر میکردم شاید پدر و مادرا یا همکارایی که ما رو تشویق به بیخیالی میکنن، یا حتی، حتی مسئولین بخونن و... بازم بمونه.
صادقانه گفتم. چیزایی بود که بعد از این یه سال و نیم وبلاگنویسی، هرگز برا کسی نگفته بودم و جریاناتی که شاید هرگز نمیخواستم تو وبم بگم تا دل کسی رو خون نکنم. اما واقعیتش همین بود. انگیزهی من از وب نویسی. باشد تا مرضی درگاه حق باد.
به رسم هم او که همیشه شرمندهی محبت دوستانه. یا رب نظر تو بر نگردد.»
حالا باز هم بگویید وبلاگ مال آدمهای علاف و بیکار است و کسی توی دنیا از وبلاگنویسی به جایی نرسیده. از شوخی گذشته، رویت میشود این حرف را بزنی؟
منبع :http://shomaha.ir/