شاید پرداختن به کنسرتی که برای ۵، ۶ سال پیش است در حال حاضر بیربط به نظر برسد؛ اما میتوانید این پیشنهاد را آزمایش کنید و ببینید که بدجور جواب میدهد!
از کنسرت «همنوا با بم» میگویم. کنسرتی که پس از سالها دوری استاد محمدرضا شجریان از صحنهی موسیقی زندهی داخل کشور، او را بار دیگر با این صحنه و هواداران سینهچاکش آشتی داد. (تا پیش از این برای استفاده از لفظ «استاد» مشکل داشتم. چند بار در جاهای مختلف نوشتم که بت ساختن از هنرمندان به نفع هیچ کس نیست، نه خود آنها و نه مردم... اما امروز نه تنها واژهی استاد را برای محمدرضا شجریان کم میدانم و بر آن تأکید دارم، بلکه با خود عهد کردهام که دیگر اسم او را بدون پیشوند و پسوند تکریم نیاورم!)
بیش از یک دهه قبل بود که قرار بود کنسرت استاد در تالار وحدت برگزار شود؛ اما دوستان همین کسانی که امروز او را با ساسی مانکن مقایسه میکنند(!) مقابل ورودی تالار اجتماع کردند تا کنسرت ایشان در سختترین شرایط برگزار شود و پس از آن اعلام کند «تا وقتی اوضاع بدین ترتیب است، قید برگزاری کنسرت در ایران را میزند.»
به هر ترتیب شجریان بزرگ سالیانی را بهدور از صحنهی موسیقی ایران سپری کرد و فعالیتهایش را به برگزاری کنسرت در کشورهای خارجی و انتشار آلبوم همان کنسرتها در ایران محدود کرد؛ تا علاقهمندانش از لمس اوج پختگی هنر او و گروهش در بهترین سالهای آنها محروم بمانند و در این اشتیاق بسوزند.
بیراه نیست اگر بگویم شجریان بزرگ آن سالها را در غربت گذراند. چرا که اگر چه خودش در اینجا زندگی میکرد، اما هنرش در غربت شکوفا میشد و با تأخیر و بهصورت غیرمستقیم بهدست هموطنانش در ایران میرسید. شاید اشتباه از مرد بزرگ موسیقی ایران بود که همان کاری را کرد که مطلوب آنها بود. شاید اگر همان روز مقابل آنها و خواستههای بیمنطق و غیرقانونیشان ایستادگی میکرد، کار به اینجا نمیرسید تا آدمی که کمترین بویی از ادب نبرده، گستاخی را به آنجا برساند که استاد را در حد آن مانکن هم نداند! کاری به اینکه آن آدم در چه جایگاهی ایستاده که جرئت چنین جسارتی مییابد و اظهارنظرش به هیچ نمیارزد، ندارم، اما به هر حال باید پذیرفت که این رفتارها حاصل همین کوتاه آمدنهاست. هرچه بود شجریان بزرگ ارزش هنرش را بیش از آن میدانست که آن را خرج کلکل با یکسری کوتوله کند!
به هر روی غرض این بود که بپردازیم به کنسرت «همنوا با بم» و آن لحظات ناب پر احساس و دردمندش؛ به آن نگاههایی که در جواب آوازها بین علیزاده و کلهر رد و بدل میشود؛ به «همایون» و ساز و آواز دلنشیناش در کنار پدر؛ به شجریان بزرگ که کلمات و جملهها حس سرشار و هنر و بزرگواریاش را تاب نمیآورند؛ به آن تصنیف «فریاد» و شعر جانکاه اخوان: «خانهام آتش گرفتهست، آتشی جانسوز...»؛ به آن «مرغ سحر» آخر کنسرت و استاد که با حرکت دستهایش از مردم میخواهد او را همراهی کنند و جمعیت که یکصدا با او فریاد میزنند «ظلم ظالم، جور صیاد/ آشیانم داده بر باد...» و در آخر و از همه مهمتر آن ساز و آواز حزین و دلنشین در کردبیات (که بهانهی نوشتن این مطلب است)، با کمانچهی سرشار از حس و شور کیهان کلهر، آواز فراموشنشدنی شجریان بزرگ (که مو بر تن انسان سیخ میکند) و صد البته شعر بینظیر هوشنگ ابتهاج (سایه) که برای توصیفاش، باید آن را نه یک بار و چند بار، که صد بار خواند: «برسان باده که غم روی نمود ای ساقی / این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی / حالیا عکس دل ماست در آیینهی جام / تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی / دیدی آن یار که بستیم صد امید در او / چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی / تشنهی خون زمین است فلک، وین مه نو / کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی / بس که شستیم به خوناب جگر جامهی جان / نه ازو تار بهجا ماند و نه پود ای ساقی / حق به دست دل من بود که در معبد عشق / سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی / در فرو بند که چون «سایه» در این خلوت غم / با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی»
با خواندن دوبارهی مطلب به ذهنم رسید که شاید اینگونه تصور شود که این نوشته، جوابی است به آن نامهی سخیف. اما باید بگویم که پاسخ دادن به آن مهملات را نه در شأن استاد، که در شأن خودم نیز نمیدانم. این مطلب تنها پیشنهادی بود برای دیدن و شنیدن یک موسیقی وارسته و بیدار در این روزها؛ و البته تذکری برای خودم که اخیراً انتقاداتی به شجریان بزرگ داشتم، تا فراموش نکنم همهی هنرش را و سختیهایی که در این راه کشیده و البته بزرگواری و مردمداری بیپایانش را... اسطورهها اینگونه زاده میشوند.
نویسنده: حمیدرضا منبتی
منبع: روزنامهی «اعتماد ملی»، شمارهی ۹۶۰، شنبه ۱۳ تیرماه ۱۳۸۸