کل آیتم ها 18
بسم الله الرحمن الرحیم
نام پدر:سید رحم خدا
تاریخ تولد:1338/1/2
محل تولد:جغدان
تاریخ شهادت:1362/12/7
محل شهادت:سوسنگرد(عملیات خیبر) روزها از پس شبها و شبها در پایان روزها از گرد راه میرسند و برگ ایام را رقم میزنند. زمین محکمه عدل است و آسمان، شاهدی استوار و تاریخ، برگ برگ پرونده زشتیها و زیباییها. شهید روحانی «سیدمحمدمراد هاشمی فرد جغدانی» فرزند سید رحم خدا، از انسانهایی است که از لب تیغ برهنه محک خورد و روسفید از این دادگاه خارج شد؛ انشاءالله. از خاک پاک و بیآلایش روستا برآمد، روستای جغدان، از شهرستان اردل. وی در سال 1338 در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. آنان که با دستهای چاک خورده خود، سینه گرسنه زمین را سیراب بذر میکنند و چشم امید به آسمان دارند تا خدا منعمشان سازد. تحصیلات ابتدایی را که به اتمام رساند، برای ادامه تحصیل از زادگاهش راهی اصفهان شد؛ روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. تقدیر چنین بود... مقطع متوسطه را که به پایان برد، پای در مسیری متفاوت نهاد؛ در جاده سبز علوم دین! به مدرسه ذوالفقاری رفت و در مدرسه ملاّ عبدالله به فراگیری علوم دینی پرداخت. ذوق و استعداد خوبی داشت. همتی که او را بر آن داشت تا در ایام تبلیغ برای زکات علمش به نشر آن بپردازد و اهل محلش را سیراب سازد. اما اینها همه و همه، روح تشنه او را سیراب نمیکرد. پس به امور و فعالیتهای اجتماعی هم پرداخت: ساخت چند مسجد، غسالخانه و جاده، ثمرة این عطش روح و سیرت مردمی او بود. بهار انقلاب هم که در دل ظلمت فساد و تباهی از راه رسید، بویی از سید شهید داشت. آن زمان که در تظاهرات جنب و جوشی داشت و مهر افتخار شکنجه برای آن هم درپروندهاش بود. به دنبال تجاوز صدام به خاک پاک میهن اسلامی، مردانه به جبهه آمد و جنگید و سرانجام در جزیره مجنون، مجنونوار به دیدار حق شتافت و در 1362/12/7 کبوتر روحش ویرانه دنیا را به مقصد بینهایت ابدی ترک گفت. «روحش شاد ویادش گرامی باد.
بسم الرب الشهدا والصدیقینبرای شادی روح شهدا صلواتاللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم(خدایا توفیق بده یه روزی هم این جمله شامل ماهم بشه!)
عليک بالآخره تاتک الدنيا صاغره
تو مراقب آخرتت باش دنيا ذليلانه پيش تو مي آيد. اميرالمومنين علي (ع)
شهید سید محمد رضا احمدی
نام پدر:سید حسین
تاریخ تولد:47/1/2
محل تولد:شیخ شبان
تاریخ شهادت:65/12/14
محل شهادت:شلمچه(عملیات کربلای5) طلبه شهید سید محمدرضا، در فروردین ماه 1347چشم به جهان گشود. شش بهار بیشتر تجربه نکرده بود که راهی مدرسه شد و به تحصیل پرداخت. مقطع راهنمایی را در مدرسه بهاءالدین شیخشبان تا سال دوم با موفقیت پشت سر نهاد؛ سید محمد رضا روحی پاک داشت به لطافت همان بهاری که همراه شکفتنش بود و این روح پاک، او را به سمت پاکیها و به سمت نماز و دین سوق میداد و در نهایت هم همین روح پاک، او را به حوزه کشاند. سال 1362 وارد حوزه علمیه امامیه شهرکرد گردید. در اواسط سال 1364 به حوزه علمیه چیذر در شمیران استان تهران پای گذاشت. در همین بین دو بار به میدان رزم رفت و در نهایت، درمرحله تکمیلی عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه- کربلای شهدای ایران- از ناحیه شکم مورد اصابت تیر کین دشمن قرار گرفت. او را به بیمارستان رساندند؛ اما پس از شش روز، در تاریخ 65/12/14 با وداع زمستان و نزدیک شدن بهار، به بهار سعادتش نایل شد. برخیز که میرود زمستان نارنج و بنفشه بر طبق نِه وین پرده بگوی تا که یک بار برخیز که باد صبح نوروز بگشای در سرای بستان منقل بگذار در شبستان زحمت ببرد ز پیش ایوان در باغچه میکند گل افشان «... و اما عید واقعی تک تکِ ما و تمامی افراد، روزی است که ما در خودمان تغییر حالتی را مشاهده کنیم یعنی ببینیم که امروزمان بهتر از دیروزمان است». (فرازی از دست نوشته شهید) روحش شاد و راهش پررهرو باد.
بسم الله الرحمن الرحيم وصيت نامه شهيد سيد محمد رضا احمدي « با تبريك خجسته سالگرد انقلاب اسلامي. خدمت پدر و مادر مهربان و عزيزم بله از جان عزيزترم سلامي كه من در زير خاك چه گرم ميرسانم و اميدوارم كه حال گرامي شما خوب باشد. باري اگر از احوالات اين فرزند حقيرتان خواسته باشيد شكر خدا خوبم و نگراني ندارم به جز دوري شما. آري نامهاي كه عليرضا نوشته بوديد به دستم رسيد و پولي را هم كه فرستاده بوديد به دستم رسيد از اين كه برايم پول فرستايد خيلي متشكرم. باري اسماعيل و سكينه و ؟ خدمت شما سلام ميرسانند و انشاءالله عيد به خدمت شما ميرسيم. در ضمن خدمت عليرضا هم سلام ميرسانم و خدمت سيد ؟؟؟؟ داداشي و طاهره و مهدي نيز سلام ميرسانم. اما خواهر عزيزم! خدمت نور چشمم عزيزم بلكه از جان عزيزتر سلامي گرم از فرسنگها راه دور همراه با شور و شوقي فراوان ميرسانم و اميدوارم كه حالت خوب باشد. باري از اين كه من ميگويم چرا نامه نميدهي ناراحت نشود ديگر نامه نده) بلكه تو بايد بيشتر نامه براي من بدهي چون من اين جا غريب هستم. من الان از شما فقط سه نامه دارم در حالي كه خيلي نامه فرستادهام . از اين كه وقت شما را گرفتم معذرت ميخواهم. سلام خدمت صاحبالزمان و ناي بر حقش خميني بتشكن و با اميد اين كه رزمندگان پيروزي كامل و نهايي برسند. پدر و مادر گرامي از اين كه بدون اجاز شما به جبهه جنگ آمده معذرت ميخواهم مقداري بدهكاري دارم كه اميدوارم هر چه زودتر آن را بپردازيد. به مهر علي فتحي 4000 تومان بدهكارم به برادر محمد جواد حدادي 27 تومان. من نميخواهم به خاطر اين بدهكاريها عذاب شوم فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
بسم الله الرحمن الرحيم خاطره اي از شهيد سيد محمد رضا احمدي به نقل از پدر شهيد « هفت- هشت سال بيشتر نداشت. با فرا رسيدن تابستان، کار محمدرضا اين بود که برّهها را براي چرا به چالياب ببرد. يکي از همين روزها که محمدرضا برّهها را براي چرا برده بود، نزديک ظهر، باران باريدن گرفت و کم کم رو به شدت گذارد. مادر سيد محمدرضا داشت دلواپس ميشد. گفت برو دنبال اين بچه ببين کجاست. من هم دنبال محمدرضا روانه باغ شدم. باغ از منزل ما فاصله داشت. نرسيده به باغ، درّهاي بود که آب باران آن را پر کرده بود و سيلابي به راه افتاده بود. دنبال راهي براي عبور از اين درّه بودم؛ خلاصه با مقداري راهپيمايي در مکاني که آب، عمق کمتري داشت و يک آدم بزرگ مي توانست عبور کند، خود را به آن سو رساندم؛ اما اثري از محمدرضا نبود؛ نه در باغ ونه اطراف باغ! پيش باغبان رفتم و سراغ محمدرضا را از او گرفتم. گفت: محمدرضا از صبح همين جا بود، باران که شدت گرفت، آمد به ده. وقتي باغبان اين را گفت، دلم به شور افتاد. با خود گفتم خدايا، يعني کجا رفته؟ نااميد شده بودم و ميگفتم حتماً آب او را برده، جواب مادرش را چه بدهم؟ به خانه برگشتم. به حياط خانه که رسيدم مادرش را صدا زدم. مانده بودم که به او چه بگويم. کمي اين پا و آن پا کردم و گفتم: محمدرضا را پيدا نکردم. مادرش به آرامي گفت: محمدرضا همين جاست. سر از پا نميشناختم. به سرعت خود را داخل خانه رساندم و محمدرضا را در بغل گرفتم و بوسيدم گفتم: بابا کجا بودي؟ با بيان شيرين کودکانهاش گفت: بابا! وقتي باران شروع به باريدن کرد، کمي صبر کردم؛ گفتم شايد بند بيايد. ولي ديدم شديدتر ميشود. با برّهها تا نزديک درّه آمدم اما نتوانستم عبور کنم. کسي نبود کمکم کند. نميدانستم چه کار کنم؛ اما يک مرتبه ديدم مردي ناشناس آمد و من و برّهها را از دره عبور داد و غيبش زد و من به خانه آمدم. صحبت که به اين جار رسيد، مادر سيد محمدرضا گفت: تو که دنبال سيد محمدرضا رفتي؟ چند غريبه که از امام زاده ميآمدند، در زير باران، خيلي سر و لباسشان خيس شده و وسايلشان را آب برده بود. من آنها را به خانه آوردم و از آنها پذيرايي کردم. به آنها لباس خشک و غذا دادم و چراغ را روشن کردم تا گرم شوند. در همين حين دلم شور ميزد. در دل به خدا ميگفتم: من به اين بندگان غريب پناه دادم و از آنها پذيرايي کردم. تو هم اي مهربان بيهمتا! از فرزند من مراقبت کن که چنين هم شد و محمدرضا سالم به دست ما رسيد. ما، در آن لحظه تنها ميتوانستيم از خدا شکر و سپاسگزاري کنيم.
بسم الله الرحمن الرحيم وصيت نامه شهيد سيد محمدرضا احمدي « با تبريك خجسته سالگرد انقلاب اسلامي. خدمت پدر و مادر مهربان و عزيزم بله از جان عزيزترم سلامي كه من در زير خاك چه گرم ميرسانم و اميدوارم كه حال گرامي شما خوب باشد. باري اگر از احوالات اين فرزند حقيرتان خواسته باشيد شكر خدا خوبم و نگراني ندارم به جز دوري شما. آري نامهاي كه عليرضا نوشته بوديد به دستم رسيد و پولي را هم كه فرستاده بوديد به دستم رسيد از اين كه برايم پول فرستايد خيلي متشكرم. باري اسماعيل و سكينه و ؟ خدمت شما سلام ميرسانند و انشاءالله عيد به خدمت شما ميرسيم. در ضمن خدمت عليرضا هم سلام ميرسانم و خدمت سيد ؟؟؟؟ داداشي و طاهره و مهدي نيز سلام ميرسانم. اما خواهر عزيزم! خدمت نور چشمم عزيزم بلكه از جان عزيزتر سلامي گرم از فرسنگها راه دور همراه با شور و شوقي فراوان ميرسانم و اميدوارم كه حالت خوب باشد. باري از اين كه من ميگويم چرا نامه نميدهي ناراحت نشود ديگر نامه نده) بلكه تو بايد بيشتر نامه براي من بدهي چون من اين جا غريب هستم. من الان از شما فقط سه نامه دارم در حالي كه خيلي نامه فرستادهام . از اين كه وقت شما را گرفتم معذرت ميخواهم. سلام خدمت صاحبالزمان و ناي بر حقش خميني بتشكن و با اميد اين كه رزمندگان پيروزي كامل و نهايي برسند. پدر و مادر گرامي از اين كه بدون اجاز شما به جبهه جنگ آمده معذرت ميخواهم مقداري بدهكاري دارم كه اميدوارم هر چه زودتر آن را بپردازيد. به مهر علي فتحي 4000 تومان بدهكارم به برادر محمد جواد حدادي 27 تومان. من نميخواهم به خاطر اين بدهكاريها عذاب شوم فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
بسم الله الرحمن الرحيم خاطرات شهيد سيد محمد رضا احمدي نقل از: پدر شهيد « هفت- هشت سال بيشتر نداشت. با فرا رسيدن تابستان، کار محمدرضا اين بود که برّهها را براي چرا به چالياب ببرد. يکي از همين روزها که محمدرضا برّهها را براي چرا برده بود، نزديک ظهر، باران باريدن گرفت و کم کم رو به شدت گذارد. مادر سيد محمدرضا داشت دلواپس ميشد. گفت برو دنبال اين بچه ببين کجاست. من هم دنبال محمدرضا روانه باغ شدم. باغ از منزل ما فاصله داشت. نرسيده به باغ، درّهاي بود که آب باران آن را پر کرده بود و سيلابي به راه افتاده بود. دنبال راهي براي عبور از اين درّه بودم؛ خلاصه با مقداري راهپيمايي در مکاني که آب، عمق کمتري داشت و يک آدم بزرگ مي توانست عبور کند، خود را به آن سو رساندم؛ اما اثري از محمدرضا نبود؛ نه در باغ ونه اطراف باغ! پيش باغبان رفتم و سراغ محمدرضا را از او گرفتم. گفت: محمدرضا از صبح همين جا بود، باران که شدت گرفت، آمد به ده. وقتي باغبان اين را گفت، دلم به شور افتاد. با خود گفتم خدايا، يعني کجا رفته؟ نااميد شده بودم و ميگفتم حتماً آب او را برده، جواب مادرش را چه بدهم؟ به خانه برگشتم. به حياط خانه که رسيدم مادرش را صدا زدم. مانده بودم که به او چه بگويم. کمي اين پا و آن پا کردم و گفتم: محمدرضا را پيدا نکردم. مادرش به آرامي گفت: محمدرضا همين جاست. سر از پا نميشناختم. به سرعت خود را داخل خانه رساندم و محمدرضا را در بغل گرفتم و بوسيدم گفتم: بابا کجا بودي؟ با بيان شيرين کودکانهاش گفت: بابا! وقتي باران شروع به باريدن کرد، کمي صبر کردم؛ گفتم شايد بند بيايد. ولي ديدم شديدتر ميشود. با برّهها تا نزديک درّه آمدم اما نتوانستم عبور کنم. کسي نبود کمکم کند. نميدانستم چه کار کنم؛ اما يک مرتبه ديدم مردي ناشناس آمد و من و برّهها را از دره عبور داد و غيبش زد و من به خانه آمدم. صحبت که به اين جار رسيد، مادر سيد محمدرضا گفت: تو که دنبال سيد محمدرضا رفتي؟ چند غريبه که از امام زاده ميآمدند، در زير باران، خيلي سر و لباسشان خيس شده و وسايلشان را آب برده بود. من آنها را به خانه آوردم و از آنها پذيرايي کردم. به آنها لباس خشک و غذا دادم و چراغ را روشن کردم تا گرم شوند. در همين حين دلم شور ميزد. در دل به خدا ميگفتم: من به اين بندگان غريب پناه دادم و از آنها پذيرايي کردم. تو هم اي مهربان بيهمتا! از فرزند من مراقبت کن که چنين هم شد و محمدرضا سالم به دست ما رسيد. ما، در آن لحظه تنها ميتوانستيم از خدا شکر و سپاسگزاري کنيم.
شهید حبیب الله فانی
نام پدر:احمد
تاریخ تولد:48/12/20
محل تولد:وردنجان
تاریخ شهادت:65/10/29
محل شهادت:شلمچه(عملیات کربلای5) حدیث حادثه را بر زبان خلاصه كنم میان دایرة واژگان خلاصه كنم تو را چگونه در این ناتوان خلاصه كنم به خاطر دل خونیندلان خلاصه كنم تو را در آبی آوازشان خلاصه كنم مگر همیشه تو را در همان خلاصه كنم چگونه شرح تو را در بیان خلاصه كنم نمیشود كه تو را ای تمام هستی شعر كه شعر مرهم شیداییام نبوده و نیست بگو چگونه غروب ستاره ریزت را تلنگری به صدای كبوتران بزنم تویی كه چكیدة چشمان آسمانی عشق در سال 1348 در خانوادهای مذهبی، ساده و روستایی، نوزادی به دنیا آمد كه نامش را «حبیبالله» نهادند. او در دامان این خانوادة با صفا بزرگ شد. وارد دبستان شد تا با عشق فراوان به تحصیل مشغول شود. مقطع ابتدایی را با موفقیت طی كرد؛ اما پس از آن تصمیم گرفت تا با علوم آسمانی اسلام آشنایی پیدا كند؛ از این رو وارد حوزه شد و درس طلبگی را آغاز نمود. كوشش و جدیت فراوانی داشت تا آن زمان كه حملة ناجوانمردانة عراق به كشور عزیزمان، ایران آغاز شد. او كه روح حق جویش آرام نبود، مردانه لباس رزم پوشیده، عازم میدان نبرد شد و لحظهای از پای ننشست. خستگی را شرمنده كرد و كمر ترس را شكست. بهراستی، همچون نامش، یكی از دوستان خدا شده بود؛ چرا كه در اوج جوانی را صدساله عارفان را رفته بود. او حق را از باطل تشخیص داده، به خوبی منطق عشق را آموخته بود. سرانجام در شلمچه، سكوی پرواز جوانان خونین بال این مرز و بوم، او نیز سینهچاك در برابر دشمن ایستاد، شهادت را برگزید و فارغ از تمامی قیدهای دنیا سبكبال پركشید. این شهید بزرگوار در 65/10/19 در شلمچه حماسه سرای ماندگار آفرید. «روحش شاد و راهش پر رهروباد.