حضرت امیر (ع) وارد مسجد شد و مردم را برای عبادت و مناجات با پروردگار از خواب بیدار کرد.
حتی ابن ملجم را نیز – که از سر شب چشم براه آن حضرت بود، و
در آن لحظه خود را به خواب زده بود – بیدار کرد. سپس به نماز ایستاد و قلب و
زبانش به ذکر خدا مشغول شد.
در این هنگام « شَبیب » خواست ضربتی بر آن حضرت بزند ولی به
طاق محراب اصابت کرد. ابن ملجم تبهکار با شتاب پیش آمد. شمشیرش را بالا برد
و فریاد زد: « الحکمُ لِلّه لا لَکَ یا علیّ و لا لِاَصحابکَ. » ضربت او
بر سر امام (ع)، و درست بر جای شمشیر « عمرو بن عبدود »*
فرود آمد. و سرانجام پیکره حق و عدالت که به ضربت کفر و الحاد صریح از پا
در نیامده بود با ضربت نفاق و تقدّس مآبی، آمیخته با جهل و تعصب، به خاک و
خون غلتید. امام (ع) چون ضربه را احساس کرد فرمود: « فُزتُ و رَبّ
الکعبَةِ. » سوگند به خدای کعبه رستگار شدم. فرزندان امام (ع) و یاران
آنحضرت را هاله ای از غم و اندوه فرا گرفت و صدای گریه و ناله از هر سو به
گوش می رسید. مردم سراسیمه به سوی مسجد هجوم بردند. سر امام (ع) در حالیکه
خون از آن می ریخت در دامن امام حسن (ع) بود، و آن حضرت در اثر شدت جراحت و
خونریزی هنوز بیهوش بود. ابن ملجم را دستگیر کردند و به حضور امام حسن (ع)
آوردند. حضرت مجتبی به وی فرمود:
« ای ملعون ! امیر مومنان و پیشوای مسلمانان را کشتی. آیا این پاداش خیر خواهیهای او بود که پناهت داد و به خود نزدیک ساخت؟ »
سپس خطاب به پدر گرامی اش عرض کرد:
« پدر ! این دشمن خدا و دشمن توست که بحمد الله دستگیر شده است و اکنون در نزد توست. »
امام (ع) دیدگانش را گشود و فرمود:
« حادثه بزرگی به وجود آوردی و کاری
خطرناک انجام دادی. آیا بد امامی برای تو بودم؟ مگر من نبودم که به تو
مهربانیها و بخششها کردم، آیا این پاداش خدمات من بود؟ »
سپس به امام مجتبی (ع) فرمود:
« پسرم! با اسیرت مدارا کن و نسبت به او رئوف و مهربان باش.
... از هر چه می خوری و می نوشی به او
نیز بخوران. اگر مُردَم، به قصاص خونم او را بکش ولی مُثلَه اش مکن؛ زیرا
شنیدم پیغمبر (ص) می فرمود:
« حتی سگ گزنده را مُثلَه مکنید. » و
اگر زنده ماندم، خود میدانم با او چه کنم و من از هر کس سزاوارتر به عفو
هستم؛ زیرا ما خاندان، گنهکار را می بخشیم و بزرگواری می ورزیم. »
امام حسن (ع) پدر را به خانه برد و مردم با گریه و فریاد او را بدرقه می کردند چندانکه نزدیک بود جانشان به لب رسد.
امام مجتبی (ع) گروهی از پزشکان، از جمله « اثیر بن عمرو
سَکونی» را که ماهر تر از همه بود، دعوت کرد. وی جگر تازه گوسفندی را خواست
و رگی از آن را به جراحت سر مبارک امام (ع) نشاند و بیرون آورد. دید سفیدی
مغز بر آن نشسته و ضربت تا مغز سرایت کرده است. اثیر گفت: « ای امیر
مومنان ! وصیّتی اگر داری بکن.»
آن حضرت فرزندانش را به مکارم اخلاق وصیت فرمود، و درسهای
ارزنده ای از زندگی به آنان و همه مسلمانان آموخت. سپس امر خلافت پس از خود
را به فرزند بزرگوارش امام حسن (ع) واگذاردو و دیگر فرزندانش و بزرگان
خاندان و پیروانش را به این امر، گواه گرفت، و کتاب و سلاحش را به وی تفویض
کرد.
امام (ع) چون از وصایایش فارغ شد، علایم مرگ را احساس کرد و به تلاوت قرآن پرداخت. آخرین آیه ای که خواند این آیه بود:
« فَمَن یَعمَل مثقالَ ذرّة خَیراَ یَرَهُ و مَن یَعمَل مثقال ذَرّة شَرّاً یَرَهُ. »
سرانجام در روز 21 ماه رمضان، سال چهلم هجری، در حالیکه 63
سال از عمر شریفش می گذشت، روح پاک و مطهرش از این جهان پرواز کرد و به
عالم بقا رهسپار شد.
امام حسن (ع) به کمک دیگر فرزندان و یاران امیر مومنان (ع) به
تجهیز پدر شهیدش پرداخت و پس از غسل و کفن، چون پاره ای از شب گذشت، آن
پیکر مقدّس را در حالیکه فقط عقب جنازه را گرفته بودند از کوفه بیرون برد و
در محلی که امروز نجف اشرف است، بر او نماز گذارد و مخفیانه به خاک سپرد.
سلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ و یَومَ استُشهِدَ و یَومَ یُبعَثُ حَیّاً.
برگرفته از کتاب « تاریخ اسلام در عصر امامت امام علی (ع) »
تهیه کننده: مرکز تحقیقات اسلامی نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران
ناشر: معاونت آموزش سازمان عقیدتی سیاسی وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح
* شمشیری که در جنگ خندق بر سر مبارک امام (ع) وارد کرده بود.
اللهم العن قتلة امیر المومنین.
این ایام رو به دوستان تسلیت میگم. التماس دعا