... و بلند آه میكشد:"آه، تارای من، منو ببخش كه هیچ آیندهای رو نتونستم برات بسازم" و باز می گوید: كلیه زنم از سرما درد گرفته. بچهام مریض پوستی گرفته. خودمم ناراحتی اعصاب دارم .
عصرایران؛صادق امیری - چند روزی است كه گوشهای از خیابان طالقانی، چادر زده اند. رهگذران بیاعتنا از كنارشان میگذرند و چشمهای معصوم "تارا" را هیچ كس نمیبیند. كودكی كه تخته چوبها را كنار هم گذاشته و از رویشان سر میخورد. خدا را شكر كه هنوز نمیداند تفریح یعنی چه؟ چه خوب هنوز از كنار شهر بازی رد نشده و خدا را شكر كه دنیای كوچكش تنها خاك و سنگ ساختمان مخروبهای است كه در آن چادر زدهاند!
گاهی از پدر سوال میكند كه جانباز یعنی چه؟ نگاه گنگ پدر جوابش را نمیدهد. پدر بچه خرمشهر است. همانجا كه زمانی میگفتند خونین شهر. از همان روزهای اول به جنگ رفت تا نه برای كسب مال و منال برای حفظ ناموسی كه وطن میخواندش.
حاج حسین.ج كسی كه چهار زبان دیگر به جز فارسی را به راحتی حرف میزند حالا یكسان و نیمی میشود كه دربهدر كوچه و خیابان، خانهاش بر دوش، از این شهر به آن شهر سفر میكند.
بیست سال قبل بود كه به انگلستان سفر كرد و در آنجا كافیشاپ، به راه انداخت. كار و كاسبیاش گرفت و چند سالی به همین منوال گذشت. یك شب وقتی كه از تلویزیون كافه فیلمی از جنایات رژیم غاصب صهیونیستی دید به فكر افتاد تا كتابی چاپ كند تا نامشروع بودن این رژیم را به تمام جهانیان اثبات كند.
از تسلطش بر قرآن و احادیث و با كمك گرفتن از برخی روحانیون و تاریخشناسان كتابی را اول به صورت جزوه چاپ كرد و منتظر بازتابش ماند، آنچه كه از آن كتاب عایدش شد برگه اخراجش از انگلستان بود.
انگ تروریست را چسباندند و 20 روزی بدون آب و غذا نگاهش داشتند و هر چه داشت و نداشت را تصاحب كردند.در نهایت به موطن خویش بازگشت.بدون هیچ زاد و توشه ای. در سرش تنها یك فكر میگذشت: حالا چه كار باید بكنم؟
دلش برای صحن و سرای امام هشتم(ع) تنگ شده بود ، با پول پساندازش مسافرخانهای در مشهد خرید؛ روزهای اول روزهای خوبی بود تا اینكه به او گفتند مسافرخانهاش را باید به قیمتی چندین برابر پایینتر بفروشد و ترك دیار كند. قصه اش مفصل است اما آخرش این بود که او - که دچار افسردگی ناشی از موج انفجار است- پیت نفتی خرید و تمامش را روی مسافرخانه ریخت و آتش زد و از همان روز دوران خانه به دوشی آغاز شد.
قبل از شروع سفر ،به زیارت امامش رضا(ع) رفت و از او خواست تا دستش را بگیرد و كمكش كند تا به مشكلی برخورد نكند. در همان حال و هوا و كنار پنجره فولاد، تكیه داده بود به دیوار و به قفلهای بسته شده به پنجره نگاه میكرد تا اینكه فكری به ذهنش رسید. او سالها جنگیده بود و تركشها خورده بود. شاید كه بنیاد برایش كاری میكرد. یك چادر و اندك خرت و پرتش را جمع كرد در هر شهر چند روزی چادر زدند و به سمت تهران آمدند.
از روزی كه قصد سفر به سمت تهران را كرد یكسال و نیم میگذرد و حالا هر جا كه ساكن میشوند دار و ندارشان چیزی نیست جز یك چادر و یك قوری سیاه ذغالی و کمی خرت و پرت دیگر. مو طلایی هم همراهشان همه جا میآید. موطلا عروسك تاراست كه تمام وقت تارا را پر میكند كه مبادا بستنی دست دختر همسایه ببیند و از پدر بخواهد و چشمهای پدر غرق در اشك شود.
از حال پدر كه بخواهی جویا شوی باید طاقت شنیدن غم هزار ساله داشته باشی و انگلیسی بدانی،چون فارسی كم حرف می زند تا زبانش را به رخ همه بكشد. غمهایش را با دود غلیظ سیگار ارزانش از درون، به هوا میفرستد. خاطرات روزهایی كه در زندگیاش همه چیز داشت و حالا شبها سر بر روی بالشتی از سنگ میگذارد. آتش درست میكند تا چای دم بگذارد. چایی كه دم كشید تنها نگاه به یك لیوان است كه دور و برش را خاك ریختهاند تا مبادا باد، آخرین بازمانده لیوانهایشان را ببرد. ترتیب چای خوردن این است كه اول باید میهمان بخورد، سپس تارا كوچولو و در آخر هم پدر و مادر با هم شریكی میخورند.
حاج حسین، عاشق امام است و رهبری، آنقدر كه موتور و آخرین داراییاش را هم فروخت تا هر جور كه هست خودش را به غزه برساند و به یاری همكیشانش بشتابد اما لب مرز دستگیرش كردند. خودش كه به یك چیز فكر میكند و آن هم شهادت است. هنوز شبها وقتی میخوابد یاد عملیاتها میافتد از خواب میپرد.
تنها به دخترش فكر میكند. از بابت همسرش كه خاطرجمع است. او پا به پایش در تمام سختیها و آسانیها آمده و دم نزده. تنها به دخترش فكر میكند. تنها و تنها به دخترش فكر میكند و بلند آه میكشد:"آه، تارای من، منو ببخش كه هیچ آیندهای رو نتونستم برات بسازم" و باز می گوید: كلیه زنم از سرما درد گرفته. بچهام مریض پوستی گرفته. خودمم ناراحتی اعصاب دارم .
وقتی كه به وطن بازگشت به هر دری زد تا بتواند كاری پیدا كند ولی هرجا كه رفت، كنارش گذاشتند، چون جز یك دل صاف و صادق هیچ چیز نداشت و اهل دروغ و دروغ گفتن نبود. حالا كه به تهران رسیده، روبهروی بنیاد جانبازان چادرشان را برپا كردهاند و ساكت و بیسروصدا زندگیشان را میگذرانند. صبحها مرد خانواده به بنیاد میرود و ظهرها همسرش.قرار است كه كمكشان كنند،حتی در حد یك سرپناه.عكسهایی را از كیفش بیرون می آورد و نشان می دهد.عكسهایی كه یادگار جبهه و جنگ است و عكسهایی كه با بنزش در انگلستان انداخته است و مدام هم می گوید:"من یه زمانی خیلی پولدار بودم ولی تمامشو انگلیسا گرفتن."
تنها دلخوشیاش برای فرزندش دفترچه نقاشی است كه توانست بخرد و كودكش در آن چهره مردی را بكشد كه میخندد در كنار مادری كه او هم میخندد و همه با هم كنار خانهای كه خودشان ساختهاند.
http://www.asriran.com/fa/news/104522