• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
مقاومت اسلامی (بازدید: 2456)
جمعه 5/7/1392 - 7:8 -0 تشکر 653742
ملاقات با کهنسال ترین رزمنده دفاع مقدس +عکس

ملاقات با کهنسال ترین رزمنده دفاع مقدس +عکس

به دنبال حبیب محبوب جبهه خمینی(ره) و میراثدار نستوهی مردان خداباور، از كهن دیار تاریخی- باستانی فسا سر در آوردیم.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، شهری سرسبز و سرفراز در 140 كیلومتری جنوب شرقی شیراز كه گرچه خاكش از جنگ دور بوده اما به یمن هزار و ده لاله واژگون و شیدایی اش كه «بی بال پریدن» را مكرر كرده و مستجاب شده اند، عزیز و شقایق پوش و آسمان نشان است.


در جنوبی ترین سمت شهر، رسمش را كه از اسمش پرآوازه تر است جویا می شویم اما بی فایده است! این را از حیرت گاه و بیگاه عابران بی خبر می توان فهمید. گویی روزمشغولی های رنج آلود و پیچ وخم زندگی، این نامی روسپید سال های بی برگشت را از یاد شهر برده است!... پس از قدری بالا و پایین كردن خیابان های تنگ و نارنج پوش - كه تا ساعتی پیش جوابمان كرده بودند! - حوالی بلواری كه می رسد به گلزار شهدا، قدم آرام می كنیم و فقط پلاك ها را می بینیم تا او را كه در كوچه غریبانه امروز خانه دارد راحت تر پیدا كنیم.

مستطیل آلومینیومی كوچك آبی رنگی كه شماره 1752 بر آن حك شده است، چشمانمان را پر از خورشید می كند. بی درنگ، آفتابگردان می شویم و این یعنی رسیده ایم سر قرار. با كمی مكث، نگاهمان را به آسمان می سپاریم و صلوات بر لب، سرازیر خانه می شویم. خانه ای مرتب، سرپا و سربلند با نمای مرمرسفید كه بیست و چندسالی است در و پنجره هایش به عشق «او» باز و بسته می شوند؛ خانه ای كه مثل خانه های معمولی نیست.

خانه ای كه بابا دارد و زهرا و مریم؛ بابایی كه به قولی، بابابزرگ مهربان 106 ساله جبهه هاست و پیرسال ترین یادگار ماندگار سال های ملكوت این ملك مینویی نسیم. بی تاب دیدارش به هرسو سر می چرخانیم تا این كه پیرمرد را بر تختی ساده با تشك سفیدگلدار - كه 7سال است اجازه نمی دهد صدای قدم های محكم و مؤمنش شنیده شود - در كنج دنج و آرام اتاقی سه در چهار می یابیم در حالی كه به 5 پشتی كه پشت هم ردیف شده اند تا تعادل تن نحیفش را حفظ كنند، تكیه زده است و مروارید دانه های تسبیحی را در میان انگشتانش می غلتاند.

«خون اش جوان مانده و پایش پیر» و زمینگیر. قطر عینكش، صورت شفاف و آفتابخورده اش را مظلوم و خواستنی تر می كند. چین و چروك پیشانی بلند و تربت نشانش خالی از سربندهای دنیایی است اما هنوز هم سربند آن روزهای تیر و تركش را بر دلش بسته و همچنان سرش بند جبهه است؛ بند كرخه و خرمشهر و آبادان و فاو... یاد شهدا، بارانی اش می كند

جمعه 5/7/1392 - 7:13 - 0 تشکر 653754

یك دیدار خاص

خانم معلم نفسی تازه می كند تا متواضعانه از بچه های خبرنگار تشكر كند:«صداوسیما، روزنامه ها و خبرگزاری ها در این چند سال انصافا خیلی زحمت كشیدند و واقعا جای تشكر دارد. همین خبرنگارها بودند كه سبب ساز دیدار بابا با رهبر معظم انقلاب شدند.»

اسم دیدار با آقا كه می آید، سراپا ذوق و شوق شنیدن می شویم . درهمین بین، دوباره عطر بهار نارنج در اتاق بیدار می شود:«آقاجون همیشه مشتاق دیدار حضرت آقا بود و مرتب تكرار می كرد دوست دارم رهبر را از نزدیك ببینم و دستش را ببوسم. در گفت وگوها از این آرزو گفته بود و... یادم می آید دوشنبه 20 اسفند 1386، سر كلاس بودم كه داداشم تماس گرفت و گفت مهیای سفر به تهران شوید كه برنامه دیدار آقاجون با حضرت آقا جور شده است و برای پس فردا وقت داده اند.بلیت هواپیما را سپاه تهیه كرد و شب بعد،من وبابا راهی پایتخت شدیم. 8 صبح چهارشنبه 22 اسفند 86 همراه یكی از خواهرزاده هایم كه در تهران زندگی می كند جلوی بیت رهبری بودیم. داخل كه رفتیم فهمیدیم آقا سخنرانی دارند بنابراین در فضای سبز مابین حسینیه و محل سكونت شان منتظر ماندیم. حوالی ساعت 10 حضرت آقا تشریف فرما شدند. حال آقاجون كه از همان اول صبح، قرار و آرام نداشت دیدنی بود. همین كه چشمان كم سویش حضور حضرت آقا را تشخیص داد، گل از گلش شكفت و هیجان زده خودش را از روی ویلچر در آغوش ایشان انداخت و چندبار دست شان را بوسید. حضرت آقا هم با لبخند ومهربانی خم شدند و پیشانی بابا را بوسیدند. آقاجون كه حسابی به وجد آمده بود بی آن كه كسی از قبل چیزی یادش داده باشد، مرتب می گفت:« رهبری، تاج سری، اولاد پیغمبری...خدا حفظت كنه رهبرم...» و آقا را دعا می كرد. رهبری هم دوباره دستی بر سر پدر كشیدند و صورتش را بوسیدند و سپس با همان متانت ورمحبت فرمودند:« خدا شما را تا ظهور امام زمان- ارواحناله الفداه- حفظ كند.» جالب این كه آقاجون با وجود سنگین بودن گوش ها و ضعف حافظه، این جمله آقا را خیلی خوب شنید و به خاطر سپرد؛ طوری كه تا مدت ها بر زبانش جاری بود.»

جمعه 5/7/1392 - 7:13 - 0 تشکر 653755

آرزو داشتم اما نشد

دلم می خواهد فقط نگاهش كنم. پیرمرد هم كه انگار در عالمی دیگر سیر می كند همین طور كه آرام و بی صدا با هر دانه تسبیح، لب هایش را به هم می رساند، نگاه تأثیرگذارش را آرام به سمتمان برمی گرداند. مریم، متبسم می گوید: «آقاجون صلوات می فرستد؛ ذكر دائم ایشان صلوات است. فكر می كنم تعداد صلوات های عمرشان از چندصد میلیارد هم عبور كرده باشد. در جبهه هم معروف به عموصلواتی بوده است؛ حتی جلوی لباس رزم اش هم با رنگ سرخ این را نوشته بودند. البته اهل شعر هم هست؛ مخصوصا از وقتی زمینگیر شده گاهی اشعاری را از شاهنامه و... می خواند كه برای اولین بار از زبانش می شنویم و تعجب می كنیم كه اینها را كی و كجا یاد گرفته و به خاطر سپرده است.» حرف هایش تمام شده و نشده، نسیم صلوات محمدی فضای آشیان عاشقی عموصلواتی را معطر می كند.

حالا شب كامل است و زمان به تاختی گذشته؛ با این حال دلمان نمی آید طعم نعنایی حرف های این همدم خوش محضر و صمیمی لاله ها را كه «بوی ناب آدم می دهد» قدری بیشتر نچشیم و در حد چند سوال و جواب كوتاه مهمان اختصاصی انگبین كلامش نشویم. همین كه ضبط صوت را به صورت قاب شده در تارموهای سپیدش نزدیك می كنم با آرامشی از جنس صفای شب های عملیات، صدای پاكش را آزاد می كند و جدا ماندن دستش از دست شهدا را می گرید:«یك سلیمان زاده بود كه مثل برادر بود برایم. شهید شد. خیلی دوستش داشتم. بیشتر از بچه هایم دوستش داشتم. من هم آرزو داشتم شهید شوم اما نشد.» كمی كه آرام می شود با لحنی حماسی ادامه می دهد:«اسم«الله» را می آوردم تا كمك مان كند. خوب هم كمك مان كرد. زدیم و شكست دادیم دشمن را.» مكثی می كند و دانه تسبیحی می اندازد:«صلوات می گرفتم از رزمنده ها.» دست جمعی صلوات می فرستیم؛ عموصلواتی هم.

جمعه 5/7/1392 - 7:14 - 0 تشکر 653756

همجواری بچه های شلمچه

خواستنی این روزهایش را كه می خواهم بدانم، مهربانانه دستم را می گیرد و در حالی كه برخی حرف هایش به لحاظ شفافیت صوتی مخدوش می شود، بی آن كه از بی وفایی ها شكایتی داشته باشد می گوید:«خب من دیگه چه می توانم بخواهم غیر از عاقبت بخیری و این كه آمرزیده شده باشم. هیچ نمی خواهم. هیچ توقعی از كسی ندارم. حاجی علیرضا گفت: بابا میای بریم مكه؟ گفتم : ها ! خیلی ازش راضی ام. مدیونشم. خیلی دوستش دارم. كربلا و مشهد هم بردم. دخترهایم هم اهل نماز و تقوا هستند. من دیگر چه می خواهم؟»

مدتی نگاهش خیره می ماند به در و انگار چیز تازه ای یادش آمده باشد، دوباره چشم می چرخاند سمت ما:«حالا كه زمینگیر شدم و رفتنی، دلم می خواهد اگر رهبرم اجازه بده، پهلوی شهیدای شلمچه خاكم كنن. فقط همین!» حلقه های اشك چشم هایمان را می لرزاند و همه باهم به تأسی از رهبر عزیزمان دعایش می كنیم كه تا حضور حضرت حاضر(عج) «عمربا بركتش،دراز و پرگل بماند.» بعد هم بدون معطلی خود را به حبل دعایش می آویزیم .اول می گوید:«وظیفه من است كه برای همه مسلمین دعا كنم.» سپس می پرسد:«اسم شریفت؟» و بی درنگ، دست های سرشارش تا نزدیكی های رحمانیت خدا قد می كشد:«خدا عاقبتت را بخیر كند. خدا عزت وسلامتی ات بدهد. خدا یارت باشد. هرچه دشمن داری خدا نابود كند. هركه دشمن اسلام است، خدا نابودش كند.اسلام از قدیم پیروز بوده و تا آخر پیروز است. خدا پاك است وپاكان دوست دارد. قربان علی(ع)» این بار هم همه با هم بلند آمین می گوییم و با این كه از بودن با این پیر فردایی سیر نمی شویم، بند وبساطمان را جمع و جورمی كنیم برای رفتن. حاج صفر كه از زیر عرقچین سفید احرامی اش ما را می پاید، بزرگوارانه جابه جا می شود و با خلق كریمانه اش، بدرقه مان می كند:«خیلی خوش آمدید. جسارت می شود من دست و پایم طوری نیست كه بلند شوم. خیلی خیلی خوش آمدید. قدمتان روی سرم.» شانه های نحیفش را می بوسم و با وجود اصرار مهمان نوازانه و خونگرم مریم و زهرا به ماندن برای شام، لطفشان را سپاس می گوییم و خداحافظی می كنیم.

جمعه 5/7/1392 - 7:14 - 0 تشکر 653757

فردا فراموش می كنی!

از در خانه كه بیرون می زنیم توی گلویم باران بغض می كند و ابرهای دلتنگی در سینه ام خیمه می زنند. پر می شوم از كلمه و تردید و ترس. می دانم آن كه دراین خانه است بی شك به قلم در نمی آید و اصلا این قلم غیر از بلندی روح او، نمی تواند دریابد؛ اما كاش حداقل بتواند چشم های مصلحت بین ما آدم های طبق معمول را كه فقط در ملاحظات قدم می زنیم بشوید تا جور دیگر ببینیم او را كه دیرسالی است پشت گمنامی اش سنگر گرفته است. تا از این كه هستیم، غریب تر نباشیم او را كه هنوز زنده است و البته رزمنده!

نمی دانم چه بر سرمان آمده كه در كناره این دریاها ایستاده ایم وتشنه لبان می گردیم. بیاییم كمی به خودمان برگردیم و ببینیم اگر حاج صفرقلی در مملكت دیگری زندگی می كردهم مثل ما هر روز كمتر می شناختندش؟
امثال حاج صفرقلی كه دلشان از غصه دنیا خالی است، بی تردید وسیع تر و سر به زیرتر از آنند كه چشمداشتی به یادكرد ما داشته باشند و مثلا كتابی، كوچه ای، بلواری، میدانی و مدرسه ای با نام بلندشان معتبر شود اما این دلیل نمی شود میان ایرانیان كه هیچ! حتی بین همشهریانشان هم غریب باشند.این اصلا رسم مروت نیست! اصلا.

خدا نكند حالا كه این سطرها را سپری كردیم، مصداق خوبی برای واگویه تلخ:«امشب به قصه دل من گوش می كنی/ فردا چو قصه مرا فراموش می كنی!» بمانیم كه دیری نپاید نوبت گلایه ما هم برسد كه: «كشت ما را غم بی همنفسی!»

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.