خاطراتی ماندگار از شهید سید مجتبی نواب صفوی
به او ندایی میرسد که رفتنی است. وضوی عشق میسازد و به نماز میایستد؛ نماز عشق. او به خون وضو میسازد تا به نماز عشق راست آید. 25 تیر 1334 بیدادگاه دژخیم به سید مجتبی نواب صفوی و سه یار فدا کارش حکم اعدام میدهد. آنان در 27 دی، مطابق با سالگرد شهادت صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا(س)، به خیل شهدا میپیوندند. وی در لحظههای آخر حیات هنگام شهادت با لحنی دلنواز آیاتی از قرآن کریم را تلاوت میکند، بانگ اذان سر میدهد و نزدیکیهای طلوع فجر به آسمانیها میپیوندد. آنچه در ادامه میخوانید، خاطراتی ناگفته از شهید نواب صفوی است که درسهای فراوانی را به همراه دارد.
این خاطره از زبان کسی است که از دوران نوجوانی افتخار همراهی با شهید نواب و دیگر فدائیان اسلام را داشته است:
بنده «سید محمود میردامادی» در بین سالهای 1338 تا 1340 در خدمت نظام سربازی بودم. اما با توجه به روحیه انقلابی و اسلامی خود که باب طبع برخی فرماندهان شاهنشاهی نبود، از ابتدای ورود به دوران آموزشی تا پایان خدمت، در بیش از 11 مکان خدمت کردم!
در اوائل سال 1340 مرا از منطقه «ایلخز» که تبعید بودم، به گروهان ارکان لشکر 2 زرهی سپاه یک مرکز در «عباس آباد» تهران منتقل کردند. فرمانده این گروهان «سروان بهروزی» بود. یکی از مسؤولان هم «استوار 2 انتظاری» اهل کاشان بود. افسران این گروهان از جمله فرمانده بهشدت از این استوار ناراحت بودند ولی چارهای جز تحمل او نداشتند. در مقابل، بنده که یک سرباز تحصیلکرده و اهل تهران بودم مورد علاقه افسران این گروهان قرار گرفتم و با من دوست شدند. در نتیجه، انتظاری به من حسادت میکرد و درصدد بود، با من برخورد کند.
من از افسران سؤال کردم: این انتظاری چه کرده که همه از او ناراحتند؟ در جواب شنیدم: «او کسی است که خسرو روزبه، نواب صفوی و فدائیان اسلام را تیر باران کرد».
کینهاش در دل من قوت گرفت، تا جایی که دنبال فرصتی بودم تا انتقام شهدای فدائیان اسلام را از او بگیرم. مدتی بعد، بنده منشی قضایی تیپ شدم. در بین پروندهها جستوجو کردم تا از این انتظاری نامه یا شکایتی بهدست بیاورم. بالاخره چیزی پیدا کردم و او را احضار نمودم. کنارم روی صندلی نشست، در حالی که اصلا نمیدانست من چه کسی هستم و چه سابقهای با شهید نواب و فدائیان اسلام داشتم.
با زبان ظاهراً دوستی از او خواستم که درباره شهادت نواب برایم بگوید. انتظاری زبان گشود و این خاطره تکاندهنده را تعریف کرد:
هنگامی که ما نواب و یارانش را از سلولها بیرون آوردیم، نواب که در جلوی سه نفر دیگر بهسوی جوخه اعدام حرکت میکرد، با صدایی محکم و بلند به سربازان و درجهدارها رو کرد و گفت: «امشب خون ما در راه اسلام عزیز ریخته میشود ؛ ولی از هر قطره خون ما یک مدافع اسلام برخواهد خاست؛ و به ربع قرن نمیرسد که پایههای حکومت سگتوله پهلوی (محمدرضا شاه) فرو خواهد ریخت».
انتظاری ناگهان در حال گفتوگو تغییری در صدایش ایجاد شد و با حالت بغض ادامه داد: «پس از تیر باران و بعد از اینکه من تیر خلاص را به آنها زدم، ناگهان نوری در فضا پراکنده شد که بدن همه ما لرزید و حتی مستی از سر ما بیرون رفت».
آنچه در این خاطره بسیار قابل توجه است اینکه پیشبینی شهید نواب صفوی، درست از آب درآمد و به ربع قرن نرسید که سلسله پهلوی سقوط کرد. شهادت نواب صفوی در 27 دی 1334 و فرار شاه در 26 دی 1357 روی داد. بین این دو واقعه، فقط 23 سال طول کشید.
روح آن شهدا شاد، و راهشان پر رهرو باد.
منبع: خبرگزاری اهلبیت(ع)
خاطره «علامه محمدتقی جعفری» از شهید نواب صفوی
اندیشمند بزرگ «علامه محمد تقی جعفری» در بخشی از خاطرات خود درباره شهید نواب صفوی میگوید:
هر دو جوانبودیم و به نوعی تهجد و شب زنده داری و زیارت را دوست داشتیم. در حوزه نجف در خدمت مرحومطالقانی تلمذ میکردیم و از علامه شیخ عبدالحسینامینی، صاحب الغدیر، درس ایمان و ولایت میآموختیم. روزی شهید نواب صفوی پیشنهاد کرد پیاده از نجف به کربلا برای زیارت سومین پیشوای تشیع با هم حرکتکنیم. موافقت کردم و بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی به راه افتادیم. هوا تقریباً تاریک شده بود که ما درراه نجف کربلا قرار گرفتیم و هنوز بیش از چند کیلومتراز شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیاباننشین در جلومان سبز شد و با صدایی خشن فرمانایستادن داد.
در نور مهتاب، خنجر آذین شدهای را کهمرد عرب بر کمر داشت دیدم و یکه خوردم؛ اما سید آرامایستاد. مرد عرب با خشونت گفت: هر چه دینار دارید از جیبهایتان بیرون آورده و تحویل دهید. من ترسیده بودم و میخواستم آنچه را دارم تحویل دهم که یکمرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاکی، خنجر مردعرب را از کمرش بیرون کشیده و آن را جلویچشمان مرد تنومند نگه داشته و با قدرت، نوک خنجر رانزدیک گلوی او قرار داده و میگوید: با خدا باش و از خدابترس و دست از زشتیها بشوی.
من از سرعت وشجاعت سید حیرت زده شدم و مات به هر دوی آنها نگاه میکردم که مرد عرب ما را به چادرش جهتاستراحت دعوت کرد. نواب صفوی هم فوراً پذیرفت! برایمن تعجب آور بود. به سید گفتم: دعوت کسی رامیپذیری که تا چند لحظه پیش میخواست لُختمانکند؟ سید گفت: اینها عرب هستند و به میهمان ارجمینهند و محال است خطری متوجه ما باشد.
آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید تا صبح آرام خوابید و من تا صبح بیدار بودم و همهاش میترسیدم که مرد عرب هر دوی ما را نابود کند. سید نیمه شب برای نماز برخاست و با آوایی ملکوتی باخدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای آن روز باهم عازم کربلا شدیم. این خاطره در طول پنجاه سال، همیشه نوازشگر من بوده است. وقتی شهید شد، بیاختیار اشکیدر سوگش از دیدگان جاری شد.
سفر نواب صفوی به بیتالمقدس
جلسه «مؤتمر اسلامی» که تمام شد، نواب همراه 70 نفر از سران کشورهای اسلامی برای بازدید از منطقههای اشغال شده قدس به مرز بیتالمقدس رفتند. کنار مرز، نواب مسجد مخروبهای را دید که داخل بخش اشغالی بیتالمقدس بود. روی تخته سنگی ایستاد و گفت: «آن مسجد مخروبه را میبینید، میخواهیم آنجا نماز بخوانیم، هرکس آماه شهادت است با ما همراه شود.» سید راه افتاد و بقیه هم پشت سر او حرکت کردند. نواب با دستش سیم خاردارها را پایین کشید. سربازان اسراییلی دست به اسلحه بردند، آماده شلیک شدند و با حیرت نگاه میکردند. سران دنیای اسلام به سید جوان اقتدا کردند و نواب، قامت به خدای قیامت بست.
نواب صفوی کنار سیمخاردارهایی که بین اردن و اسراییل کشیده شده بود، گفت: «این ننگآور نیست که جز با اجازه اسراییل، ما مسلمانان نتوانیم قدم به خاک فلسطین بگذاریم؟»
«سوکارنو»، رییسجمهور وقت اندونزی، بعد از بازدید از نواب پرسید: «چرا اینکار را کردی؟ نزدیک بود همه را به کشتن دهی.» نواب گفت: «بردم تا شهیدتان کنم تا ملتهای مسلمان با کشته شدن نمایندگانشان، بیدار شوند.»
پشت این جسم نحیف، روح بزرگی نهفته است
«یوسف حنا» خبرنگار لبنانی در اجلاس مؤتمر حضور داشت. نواب فریاد زد: «ما حکومتهای خاورمیانه را تغییر میدهیم و حکومت اسلامی بر پا میکنیم.» خبرنگاران حرفهای نواب را تأیید میکردند، اما یوسف ساکت بود. نواب از او پرسید: «نظر تو چیست؟» یوسف گفت: «متأسفم؛ من مسیحی هستم.» نواب با مهربانی پرسید: «چرا مسیحی؟ چرا به مسلمانان نپیوستی؟» قلب یوسف لرزید و با صدایی آرام گفت: «استاد چه بگویم که مسلمان شوم؟» یوسف در همان دیدار مسلمان شد و در روزنامه خود نوشت: «بعد از ملاقات و صحبت با نواب صفوی مسلمان شدم. هنگام دیدار با او جسم نحیفی را دیدم که در ورای آن روح بزرگی نهفته است که میتواند دنیای اسلام را دگرگون کند.»
ملاقات با شاه اردن
نواب صفوی پس از کنفرانس «مؤتمر اسلامی» در اجلاس اردن شرکت کرد. ملک حسین با اجلاس مؤتمر میخواست جایی در دل مسلمانان پیدا کند و از مهمانان همان جمع درخواست کرد با او دیدار کنند. اعضای «مؤتمر اسلامی» برای ملاقات با «ملکحسین بن طلال»، پادشاه اردن به آنجا رفتند.
نواب در این ملاقات به ملکحسین گفت: «تو از سلاله پیغمبری، پس پسر عمویم هستی. تا حالا با هیچ پادشاهی ملاقات نکردم. برای دیدار با تو استخاره کردم خوب آمد، گفتم شاید این اجلاس به نفع اسلام باشد. پسر عموی عزیزم! خودت و ملتت را خوب نگهداری کن. اگر مجبور شدید حتی روی بامهای خانههایتان گندم بکارید و خودتان را از بیگانه بینیاز کنید. باید خودت و دینت را خوب نگهداری کنی. باید اسلام به مرحله مجد و عظمت ایام جد بزرگوارت محمد(ص) برسد. تو نباید از احدی بترسی. باید در نجات فلسطین کوشش کنی. باید دوستان راستگویی داشته باشی که حق را حق و باطل را در چشم تو باطل جلوه دهند.»
وقتی حرفها و نصیحتهای نواب تمام شد، ملکحسین لبخندی زد و دستش را به علامت خداحافظی دراز کرد. نواب و بقیه سران کشورهای اسلامی از سالن اجلاس خارج شدند.
روزهای بعد مجلههای عربی نوشتند: «شاه حسین چنان تحت تأثیر سخنان نواب صفوی قرار گرفت که پس از پایان دیدار، ماشینش را که ساخت انگلستان بود، سوار نشد!»
درس میخوانی که چه؟
یاسر عرفات اولین شخصیت سیاسی بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران آمد. او در دیدار با امام(ره) از شهید نواب صفوی یاد کرد و گفت: «زمانیکه دانشجو بودم و در مصر درس میخواندم، نواب صفوی به دانشگاه ما آمد و سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی پیش او رفتم و خودم را معرفی کردم. به من گفت: تو پسر علی هستی، اما ملتت در اسارت بهسر میبرند. تو سید حسنی هستی. تو باید دین جدت را یاری دهی. تو باید ملت فلسطین را از چنگال اسراییل نجات دهی، آنوقت اینجا نشستی و درس میخوانی که چه؟ فلسطین زیر چکمههای صهیونیسم و آمریکا جان میدهد و تو در این اوضاع میخواهی مهندس شوی؟» عرفات به امام میگفت: «این سخنان نواب صفوی مرا تکان داد و روحیه انقلابی در من بهوجود آمد که درس و مشق را رها و به کارهای نهضت رسیدگی کردم.» روحانیان و رهبران مذهبی فلسطینی در سال 1970 «سازمان فداییان فلسطین» را تأسیس کردند. مؤسسان این سازمان از نواب صفوی الگو گرفتند و سعی کردند سازمان را طوری اداره کنند که شبیه گروه «فداییان اسلام» به رهبری نواب صفوی باشد.