شعری از فروغ فرخزاد
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید.... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ی ما را زیر لب نشست
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستی است
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم .... ما که طعنه ی زاهد شنیده ایم
ماییم ....ما که جامه ی تقوا دریده ایم
زیرا دورن جامه بجز پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم؟
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ افتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم،حکایت عشق مدام ما
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام مـا»1
1. تضمین از شعر حافظ