چند روز پیش یک همایش دعوت بودم؛ یک آقای خیلی خوش صدا شروع کرد به خواندن یک متن... چند خط اول را که خواند حالم عوض شد، احساس کردم دارم از درون آتش می گیرم، از خجالت دستهایم را روی گونه هایم گذاشتم. از بچگی همین طور بودم، وقتی از چیزی دلم می گرفت گونه هایم آنقدر سرخ می شد که مجبور می شدم دستانم را چند دقیقه بدون حرکت رویشان بگذارم تا مبادا کسی با خبر شود که چه در دلم می گذرد و گاهی هم نیشخندی بزند...
از مجنون می گفت... جزیره مجنون... از داغ هایی که مجنون به خود دیده... از رازهای این سرزمین...هیچ وقت حتی از ذهنم هم نگذشته بود که چرا مجنون؟!...
می گفت و اشک می ریخت؛ "مجنون قربانگاه عاشق ترین مردان روی زمین بود"...
فکر کردم؛ به عاشقان آن سرزمین، به همت، باکری ها و لیلی هاشان فکر کردم. به ابراهیم، که وقتی رفت خانه خدا از خدا خواست، ژیلا را به من برسان... ژیلا مادر هر دو پسرش شد؛ هر چند کوتاه، هر چند دور...
به لحظه ای که لیلی حمیدش را غرق به خون دید؛ خدارا شکر کرد که حالا حمیدش می تواند کمی بیشتر بخوابد... آتش به جانش افتاده بود اما فقط می خندید... زیر لب می گفت " بهتر حالا حمیدم می تواند کمی بخوابد"
همان آقای خوش صدا می گفت، شرح این عاشقی ها زیاد است، باید، اگر پا در راه لیلیِ لیلی ها می خواهی بگذاری، اول با خودت بجنگی، بعد با فراق دوری از لیلی ات... و آخر راه بهای عشق لیلیِ دیگر را بدهی...
نشسته ام اینجا و شده ام مثل یک عروسک کوکی و تنها گوش می دهم، می خواهم بیشتر فکر کنم... بیشتر کوک می کنم تا آخرین نقطه... کوک عقب تر از اینی که هست نمی رود...
آخرمگر مجنون تر از کربلا هم هست؛ همان جا می ایستد عروسک کوکی... می چرخد.
می گویم اگر ابراهیم در مجنون فقط یک لیلی داشت، حسین در کربلا لیلی ها؛ همان لحظه که تو لیلی ات را به خدا سپردی و خودت " تنها" به قلب لشکر زدی، حسین نگاهِ خریدارانهی پدرانهاش را به لیلی اش دوخت و علی اکبرش خرامان به قعر میدان رفت... با هر بار بابا گفتنِ علی، حسین می لرزید... زینب هم...
جنون تو کجا و بهایِ عشقِ حسین کجا...
قبل از اینکه کوک کنم نوشتم، لیلیِ حمید در فراق مجنون عاشقش فقط می خندید... یادت هست؟!...
عجیب نیست... آوازه لیلیای را شنیدم که مجنونش را از گوشه گوشه ی صحرا جمع کرد، اما غم به دلش راه نداد و گریه نکرد...
به یاد دارم که جایی خواندم، غصهی قلب که زیاد باشد دیگر خون را پمپاژ نمی کند، غمِ قلب، آدمی را داغ می کند، ذوب می کند... قلب که ذوب شود زود پیر می شوی... حالا با این اوصاف اگر کمی گریه کنی داغِ قلبت خنک می شود...
زینب گریه نکرد؛ تا ابد دلش می سوخت و یاد مجنونش آتش به قلبش می زد.
مردِ مجنونِ این جزیره آرامشی از چشمان لیلی اش دیده بود که به او می گفت، ژیلا کاش یک ساعت، فقط یک ساعت اینجا بودی تا باز معنی آرامش را می فهمیدم... اما لیلی آنجا نبود...
از صبح عاشورا، لیلی خیمه به خیمه، دامن کشان و پای برهنه دنبال مجنونش بود... تا مبادا مجنونش غصه دار شود...
عشقِ تو کجا و وفایِ این لیلی کجا...
چشم به راه وفایت هستم لیلی جان...
پ. ن: قصه این برادر و خواهر عجیب است، نمی دانم کدامشان را مجنون بخوانم، کدامشان را لیلی... اگر شما جور دیگری می خواهید ببینید، ببینید...
پ. ن: این روزها مثل آدمی ام که روز را از غصه هایش گرفته اند... شب های بی رحمی دارم...