شعر و قطعات ادبی
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
فتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
شنبه 14/1/1389 - 14:50
خانواده
کاش می دانستم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست..........
شنبه 14/1/1389 - 14:48
بیوگرافی و تصاویر بازیگران
شنبه 14/1/1389 - 14:9
بیوگرافی و تصاویر بازیگران
type به معنی نوشتن و تایپوگرافی در واقع کاربرد خط نوشتاری در آثار گرافیک را به نمایش می گذارد. تایپوگرافی را می توان تاثیرگذارترین فن در طراحی گرافیک دانست چراکه امروز تمام طرح های گرافیک با این فن انجام می شود.
شکل زیر نمونه پوستر(فن تایپوگرافی)را نشان می دهد:
بسیاری از آرم ها نیز متاثر از نوشته ها و فن تایپوگرافی اند:
هم اکنون این فن با نام "خط در گرافیک"در هنرستان ها و دانشگاه ها تدریس می شود.
@@@@@@
اینم توضیحی مختصر در مورد تایپوگرافی
شنبه 14/1/1389 - 0:16
طنز و سرگرمی
غضنفر ۱۳ بدر زن میگیره….میگن مبارکه!
میگه: چیچیش مبارکه؟
نحسی ۱۳ گرفتمون اینجوری شد!
@@@@@@@@@@
دلم واسه سیزده بدر میسوزه….
میدونی چرا؟؟؟
همه بهش میگن نحس
بیچاره ها خبر ندارن که تو دست ۱۳ بدر رو از پشت بستی !٬
########
الهی قربونت برم که مثل سبزه عید میمونی !
ایشالا تو سیزده بدر اینقدر گره بزننت که دیگه باز نشی !!
@@@@@@@@@
از یارو می پرسن ۱۲ فروردین چه روزیه ؟
میگه روزی که میریم برای ۱۳ بدر جا می گیریم
@@@@@@
سیزده بدر خوششششششششششششششششش بگذره
جمعه 13/1/1389 - 8:39
شعر و قطعات ادبی
بال هایت را كجا جا گذاشتی؟
خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید تو را با دوبال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم ، بال هایت را كجا جا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد. آن وقت رو به خدا كرد و گریست
جمعه 13/1/1389 - 8:30
بیوگرافی و تصاویر بازیگران
تایپوگرافی با اعداد و حروف
پنج شنبه 12/1/1389 - 21:17
بیوگرافی و تصاویر بازیگران
پنج شنبه 12/1/1389 - 21:13
ادبی هنری
سیاه كوچكم !
بخوان ....
كلاغ لكه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای ناهموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شكفت و نه لبخندی بر لبی می نشست .
صدایش اعتراضی بود كه در گوش زمین می پیچید.
كلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم . كلاغ از كائنات گله داشت. كلاغ فكر می كرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست . كلاغ غمگین بود و با خودش گفت: " كاش خداوند این لكه ی زشت را از هستی می زدود" پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند.
خدا گفت:" عزیز من ! صدایت ترنمی است كه هر گوشی شنوای آن نیست . اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه كوچكم ! بخوان فرشته ها منتظرند"
پنج شنبه 12/1/1389 - 17:3
ادبی هنری
دل نوشته های خانم عرفان نظر آهاری ...
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میكردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر كس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا میكنم. نه قیل و قال میكنم و نه كسی را مجبور میكنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیكتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میكنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبهای عبادت افتاد كه لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشكهایم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
همین .
عرفان نظرآهاری
پنج شنبه 12/1/1389 - 12:14