شعر و قطعات ادبی
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان،
جهان را با همه زیبایی و زشتی ، بر روی یکدگر ، ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین،
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
نه طاعت میپذیرفتم ،نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،سبحه صد دانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،هزاران لیلی
ناز آفرین را کو به کو ،آواره و دیوانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اکر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا
معشوق را ، پروانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،تا که میدیدم عزیز نابجایی
ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،گردش این چرخ را وارونه
بی صبرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای او بودم .
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز
مردم کش ،بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این
دنیای پر افسانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
چرا من جای او باشم ...
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام
زشتکاریهای این مخلوق را دارد ، وگرنه من بجای او چو بودم ،یک نفس
کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد...
سه شنبه 17/12/1389 - 9:51
شعر و قطعات ادبی
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانهای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصهها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایههای برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خندهاش
سیل و توفان ، نعره توفندهاش
دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او، ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بیرحم بود و خشمگین
خانهاش در آسمان، دور از زمین
بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود میگفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هرچه میپرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت میکند
تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج گشودی دست، سنگت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند
تا خطا کردی، عذابت میکند
در میان آتش، آبت میکند
باهمین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان شعلههای سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعرهایم، بی صدا
در طنین خندهی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هرچه میکردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
سخت، مثل حل صدها مسئله
تلخ، مثل خندهای بیحوصله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
درمیان راه، در یک روستا
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانهی خوب خداست
گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانهی او بیریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بیکینه است
مثل نوری دردل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست
حالتی از مهربانیهای اوست
قهر او از آشتی، شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی میدهد
قهر هم با دوست، معنی میدهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، ازمن به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفرهی دل را برایش باز کرد
میتوان دربارهی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان مثل علفها حرف زد
با زبانی بیالفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت
میتوان شعری خیال انگیز گفت...
سه شنبه 17/12/1389 - 9:50
سخنان ماندگار
وقتی بعلاوه خدا باشی منهای هر چیز میتونی زندگی کنی...
سه شنبه 17/12/1389 - 9:49
شعر و قطعات ادبی
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم
فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت،
معلوم شد که لطافتم پایین آمده!
زمانی که دمای بدنم را سنجید،
دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم
تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم،
چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،
چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم،
معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در طول روز با
من سخن میگوید نمی شنوم...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد،
و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم
از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است
استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند :
رنگین کمانی به ازای هر طوفان،
لبخندی به ازای هر اشک،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا.
جمله نهایی :
عیب کار اینجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه باید باشم "
اشتباه می کنم،
خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم ...
سه شنبه 17/12/1389 - 9:48
آلبوم تصاویر
شنبه 14/12/1389 - 10:38
خاطرات و روز نوشت
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو
می کنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخ گفتم:اگر وقت دارید.
خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است...
پرسیدم:چه چیز بشر،تو را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد:"کودکی شان،این که آنها از کودکی شان خسته
می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از
مدت ها آرزو می کنند باز کودک شوند...این که آن ها سلامتی خود
را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از
دست می دهند تا سلامت از دست رفته اشان را باز جویند...
این که با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش
می کنند...بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده...این
که
آن ها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به
گونه ای می میرند که گویی هرگز نترسیدند..."
دست های خدا را گرفتم و مدتی سکوت کردیم...و من دوباره
پرسیدم:به عنوان پدر می خواهی کدام درس های زندگی را
فرزندانت بیاموزند؟!
گفت:"بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که
عاشقشان باشد،همه ی کاری که آن ها می توانند بکنند،این
است که اجازه دهند،خودشان دوست داشته باشند،بیاموزند
که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،بیاموزند
که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب
آن هایی که دوستشان داریم،ایجاد کنیم اما سال ها طول می کشد
تا آن زخم ها را التیام بخشیم،بیاموزند که ثروتمند کسی نیست
که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز
دارد،بیاموزند که آدم هایی هستند که آن ها را دوست دارند،فقط
نمی دانند چگونه احساساتشان را بیان کنند...
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را
متفاوت ببینند،بیاموزند که کافی نیست،دیگران را فقط ببخشند،
بلکه خود را نیز باید ببخشند...
من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو سپاس گزارم.
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط این که بدانند،من این جا هستم...همیشه."
سه شنبه 10/12/1389 - 17:26
آلبوم تصاویر
شنبه 7/12/1389 - 9:34
سخنان ماندگار
اینگونه نگاه کنید ...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید!
شنبه 7/12/1389 - 9:26
طنز و سرگرمی
آگهی جالبی از گروه صنعتی ایران خودرو
شنبه 7/12/1389 - 9:18
آلبوم تصاویر
در صفحه اصلی گوگل افغانستان در قسمتی كه مربوط به سرچ به صورت شانسی یا همان جست و جو با بخت و اقبال می باشد نكته جالبی وجود دارد و ان انتخاب واژه معادل (توكل به خدای) در این صفحه به جای واژه بخت و اقبال می باشد.
شنبه 7/12/1389 - 9:15