محبت و عاطفه
نامه ی یک مرد برای همسرش :
برای همه لحظات جادویی متشكرم !
متشكرم
برای همه وقت هایی كه مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی كه به حرف هایم گوش دادی.
برای همه وقت هایی كه به من جرات و شهامت دادی.
برای همه وقت هایی كه با من به گردش آمدی.
برای همه وقت هایی كه خواستی در كنارم باشی.
برای همه وقت هایی كه به من اعتماد كردی.
برای همه وقت هایی كه مرا تحسین كردی.
برای همه وقت هایی كه باعث راحتی و آسایش من بودی.
برای همه وقت هایی كه گفتی "دوستت دارم"
برای همه وقت هایی كه در فكر من بودی.
برای همه وقت هایی كه برایم شادی آوردی.
برای همه وقت هایی كه به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.
برای همه وقت هایی كه دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی كه به من دلداری دادی.
برای همه وقت هایی كه در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.
به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نكن كه :
لبخند من به تو یعنی " عاشقانه دوستت می دارم "
آغوش من همیشه برای تو باز است.
همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.
همیشه پشتیبانت هستم.
من مثل كتابی گشوده برایت خواهم بود.
فقط كافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.
می خواهم اوقاتم را در كنار تو باشم.
من كاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.
در دنیا تو از هركسی برایم مهم تر هستی.
همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.
همین الان در فكر تو هستم.
تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی كه لبخند بر لب داری.
من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.
هر وقت كه احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب كن.
من هنوز در چشمانت گم شده هستم.
تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.
منبع وبلاگ: hamishebaran
سه شنبه 31/1/1389 - 18:48
دانستنی های علمی
سرانجام دوستی خیابانی زن و مرد جوان كه به اجبار پای سفره عقد نشسته بودند با كشته شدن عروس پایان یافت!
پدر دختر گفت: شب قبل دخترم به همراه نامزدش برای خرید از خانه خارج شدند، اما چند ساعت بعد دامادم تنها به خانه بازگشت و سراغ همسرش را گرفت، وقتی هم شنید همسرش (دخترم) به خانه نیامده به شدت ابراز نگرانی كرد و مدعی شد همسرش زودتر به خانه بازگشته است. با این حال وقتی از دخترمان خبری نشد به او مشكوك شدم، حالا هم مطمئن هستم كه او از سرنوشت دخترم باخبر است، این خبر را پدر دختر به پلیس میدهد.
تازهداماد به بازپرسی احضار میشود و میگوید: «من و همسرم سوار بر خودرویمان در جاده بودیم! كه بنزین اتومبیل تمام شد به ناچار از ادامه مسیر بازماندیم. به دلیل اینكه در منطقهای خلوت و بیابانی قرار داشتیم از یك تاكسی عمومی خواستم، تا همسرم را به خانهاش ببرد. حالا هم احتمال میدهم كه راننده آن اتومبیل، مشكلی برای همسرم به وجود آورده باشد. اما پسر جوان سرانجام پس از چند ساعت تحقیقات تخصصی به خاطر تناقضگوییها ناچار به بیان حقیقت شد و گفت: به همسرم علاقه زیادی داشتم، اما از گذشته زندگیاش چیزی نمیدانستم، من و او در خیابان آشنا شده بودیم سپس با مهریه زیاد به عقد هم درآمدیم، اما خیلی زود پی بردم او پیش از من ازدواج ناموفقی داشته، اما با پنهان كردن این موضوع با من ازدواج كرده بود، با اطلاع از این ماجرا به شدت عصبانی شده و كینه به دل گرفتم و در پی فرصتی برای انتقام بودم تا اینكه روز حادثه پس از مشاجره لفظی، او را خفه كردم و بعد هم با صحنهسازی سعی كردم، طوری وانمود كنم كه از قتلش بیاطلاعم. بله، این عاقبت شوم یك دوستی خیابانی بود.
منبع: ksabz
جمعه 2/11/1388 - 21:9
دانستنی های علمی
مانعى در مسیر
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند!
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
هر مانعى = فرصتی
دوشنبه 23/9/1388 - 23:8
دانستنی های علمی
همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت...
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!
یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!
دوشنبه 23/9/1388 - 23:7
دانستنی های علمی
زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام.
دوشنبه 23/9/1388 - 23:6
دانستنی های علمی
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. پس از اندك زمانی دادِ شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم؟!
-از روزی كه این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و عرصه را به من تنگ کرده است.
سخن درویش این چنین بود:
با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به بهشت باز گرداند
دوشنبه 23/9/1388 - 23:5
دانستنی های علمی
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...
-آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آهان، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
دوشنبه 23/9/1388 - 23:4
دانستنی های علمی
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
دوشنبه 23/9/1388 - 23:3
دانستنی های علمی
روزی عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟
دوستی گفت:
من دیگران را با سلام آشنا میکنم تو با نگاه . . . .
من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ.
سه شنبه 10/9/1388 - 18:46
دانستنی های علمی
ستاره وقتی میشکنه میشه: شهاب
ولی
دلی که میشکنه میشه: سوال بی جواب
گفتمش بی تو چه باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شب هایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد
وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد
سه شنبه 10/9/1388 - 18:44