آقا ما دانشگاه رضوی شرکت کردیم با چند تن از دوستان .
بعدش دانشگاه توی اکثر مرکز شهرای بزرگ محل برگزاری آزمون گذاشته بود .
نزدیک ترین جا به گرگان ، ساری بود که مرکز مازندرانه .
دوستام اونجا رو انتخاب کردن اما من مشهد .
هی بهم میگفتن خیلی خلی رفتی اونجا . این همه راه بکوبی بری آخرش قبول نشی .
گفتم اتفاقا من میرم که قبول شم . اونجا امام رضا بهم نزدیک تره یه جورایی پشتم گرمه .
گفتن خودت میدونی .
از بین اون چهار نفری که رضوی شرکت کرده بودیم فقط من مشهد رو زده بودم واسه آزمون .
بقیه همه ساری .
بیستم اردیبهشت 87 هم امتحان بود که میشد جمعه .
من هم به خاطر مدارس بلخره پنج شنبه رو مرخصی گرفتم و چهارشنبه بعد از ظهر حرکت کردیم . دیگه صبح رسیدیم مشهد .
اونجا یه سویت گرفتیم بعدش رفتیم حرم . من باز چشمم به ضریح افتاد . باز اشک در چشمانم حلقه زد . به زور رفتم جلو تا خودم رو به ضریح بچسبونم اما خیلی سخت بود . بلخره با تلاش فراوان تونستم دستم رو به ضریح بزنم .
با تموم وجود ازش خواستم که موفق بشم . بهش گفتم آقا من به یه امیدی اومدم اینجا منو برنگردون .
انگار یه چیزی بهش میگفت برو درست میشه .
بعدشم رفتیم بیرون حرم دیدم یک پیرمرد فالگیر با ویلچر در خیابان خسروی هستش .
یک دستش قرآن و دست دیگر دیوان حافظ .
من گفتم با قرآن برام استخاره کن و در حقیقت فال قرآنی میخواستم .
وقتی جواب را به من داد اصلا باورم نمیشد . از یه طرف خنده از یه طرف دلم به حرم وصل بود نزدیک بود از خوشحالی هق هق گریه کنم .
اون گفت که اصلا ناراحت نباش . وقتی رفتی امشب دعای کمیل رو بخون فردا هم ندبه حتما قبول میشی .
دیگه مادرم هم ساعتای 2 صبح جمعه رفتش حرم تا دعا کنه .
بعدش برگشت منو واسه نماز بیدار کرد و منم نمازم رو توی همون هتل خوندم .
دیگه آماده شدم که برم واسه امتحان . فکر میکنم ساعت هفت و نیم بود امتحان .
امتحان توی یک دبیرستان که اسمش یادم رفته برگزار میشد .
نشستم که جواب بدم . باورتون نشه اگه بگم با یک اعتماد به نفس قوی به سوالات جواب دادم و وقت هم کم نیاوردم .
بعدش بعد از یک ماه یا شایدم تابستون باید میرفتیم واسه مصاحبه . مصاحبه فقط مخصوص اونایی بود که در آزمون قبول شده بودند . منم قبول شدم .
دیگه واسه مصاحبه رفتیم بازم همش دعا میکردم اما بی خبر از اینکه وسطش جا میزنم و از درس حوزوی خوشم نمیاد و برام سخته و نمیتونم بکشم .
اما خداوند و امام رضا ع مصلحت رو در رد شدن من از مصاحبه میدونستن .
و همینطور هم شد . منم الان خیلی خوشحالم که اونجا نیستم چون نمیتونستم از پس اون مسئولیت سنگین بر بیام .
و از خداوند و امام رضای مهربون خیلی سپاسگذارم .