دست زمخت پیرمرد می لرزید. وقتی کار ظریفی می خواست انجام دهد، لرزش دستش بیشتر می شد. به زور یک قرص خواب از ورقه ی قرص جدا کرد و آن را با نصف لیوان آب خورد. آرام آرام به سمت کلید مهتابی آمد، آما به خود گفت: شاید یکی از بچه ها بیایند و فکر کنند که خواب هستم. از خاموش کردن برق منصرف شد و آرام روی تخت دراز کشید. به سقف خیره شد و گذشته را مرور کرد:
" زمان های قدیم و بدبختی هایش، گوسفندچرانی در چله ی تیر ماه و تشنگی و تیغ تیز آفتاب، ... ، عاشق دختر میرزا عباس شدن و عروسی اش، ... ، به دنیا آمدن اولین فرزندش و اسم یوسف که از لای قرآن برای پسرش در آمده بود، ... ، جور کردن هزینه درمان بیماری همسرش ،... ، گریه و بی تابی دخترهایش در عزای مادر، ..."
یک قطره اشک از گوشه ی چشم پیرمرد روی بالش چکید. عینک ته استکانی اش را از چشم برداشت و اشک ها را پاک کرد. شش ماهی از عمل چشمش می گذشت ولی دیدش خیلی فرقی نکرده بود. دکتر هم گفته بود که آب آورده و خیلی امیدی به چشمش نداشته باشد.
باز عینک را به چشم زد. لکه ای سه کنج دیوار روبرو نظرش را جلب کرد. از تخت بلند شد و به دیوار نزدیک شد. چیز مهمی نبود؛ تار عنکبوت!
بچه هایش قبل از عید آنقدر گرفتار بودند که نرسیدند خانه تکانی منزل پدر را انجام دهند. شاید حق هم داشتند. بالاخره دوره عوض شده بود؛ همه گرفتار بودند؛ خریدهای قبل عید، میوه، آجیل، شیرینی، لباس بچه ها و خانه تکانی ها؛ پیرمرد توقع زیادی نداشت، اما تنها یک گردگیری ساده و جارو، ظاهر خانه ی او را کلی عوض می کرد. به روی تخت برگشت. کم کم پلکش سنگین شد و به خواب رفت.
رسول اکرم (ص): "خاک بر سرش،خاک بر سرش، آن کس که پدر و مادرش (یکی یا هر دو) به پیری رسند و او به بهشت نرود" نهج الفصاحه