به نام خدا
سلام
همه بر می گردند. دایره می زنند دورشان. حیرت، بعد خنده. از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دل ها.
طعنه می بارد. از تمام دایره ی آدم ها. سه نفر باز خم می شوند. کلمه دهان به دهان می چرخد: «محمد است» و فقط دو نفر پشت سرش: «یک زن و یک کودک». حقیر ترین آدم ها در جامعه جاهلی: «زنی وکودکی!». تنها گروندگان به او!(ترجمه تاریخ طبری, ج2، ص 211)
چه منظره ی مسخره ای است. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. برای بازگو کردن در هر مجلسی. برای ریسه رفتن. کلمه آهسته گفته می شود: «دیوانه!» زمزمه می شود. می پیچد و تکرار می شود.
دیوانه! و نه این که تهمتی است. باوری است. وقتی چنین عجیب... چیزی جز این می توان گفت؟ و مرد، مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنها است.
پس چرا چیزی از رنج سترگ این «دوست داشتنی» در تصویر من از پیامبرم نیست؟
چرا تصویر پیامبر من فقط نمای «مردی برای دست بوس» است؟
شاید انگشت های تمثال من، برای همین، این همه بی جانند!