• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2430)
چهارشنبه 25/5/1391 - 16:33 -0 تشکر 514476
داستانهایی(خاطره)از دفاع مقدس

خاطراتی داستان گونه از دفاع مقدس

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


سه شنبه 24/5/1391 - 19:11 - 0 تشکر 512198

  آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم.

 روایت خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع می‌کند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر می‌آید لحظه‌ای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش می‌آورند:

مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.

مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.

گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.

اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.

صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.

گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.

آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.

نویسنده : غلامعلی نسائی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 19:13 - 0 تشکر 512201

ساجد: آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپی‏جی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏زد بود.

خطاب به همه فریاد می‏زد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏شود» و همین جملات روحیه‏ی قابل توجهی به نیروها می‏بخشید.
شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید می‏شوم؟» گفت:«نمی‏دانم ، هر كس خودش بهتر می‏داند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست می‏گفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرف‏ها نیستم! در حالی كه هر كه مرا می‏دید فكر می‏كرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت می‏كرد.
حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویه‏ای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمی‏شد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل می‏شد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشك‏هایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند می‏زد، دیده می‏شد.
پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سال‏ها در شهادتگاهش ماند.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 19:14 - 0 تشکر 512202

 اتفاقاتی که در سال‌های دفاع مقدس بین رزمندگان رخ می‌داد اگر چه تلخ و شیرین با هم ادغام بود اما یک حلاوت خاصی در آن نهفته است که زندگی را به انسان هدیه می‌دهد:

ماه رمضان 1363

اردوگاه بستان

گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

در گروهان 3 بچه‌های اهل حال و سینه‌زنی بیشتر از گروهان‌های دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه می‌گشود، کم‌تر کسی می‌توانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداح‌های لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صدا‌شان را می‌لرزاندند که حزن بیشتری ایجاد می‌کرد.

با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازه‌ی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شب‌های احیاء نیروها را به بیابان‌های اطراف می‌بردند و در آن برهوت، بچه‌ها بر سر و سینه می‌زدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا می‌کردند.

متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا می‌شدند که به قول معروف، با ذره‌بین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا می‌دانستند، به عزاداری بچه‌های گردان گیر دادند. این گیر، نه‌تنها به گروهان ما، که به بچه‌های گروهان‌هایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آن‌جا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچه‌ها بودند که مجلس عزاداری را گرم می‌کردند. تبلیغات‌چی‌ها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو می‌برید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورت‌تون می‌زنید و علی علی می‌گید؟

بر همین اساس، همه‌ی بچه‌ها محکوم به «علی‌اللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:

- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟

ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر می‌دادند، نمی‌رفت. با این حرف‌ها نمی‌شد مرض آنها را مداوا کرد!

غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قره‌باغی و شاطری در حالی که بقچه‌ای با خود داشتند، می‌رفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچه‌ها که متأسفانه زود قضاوت می‌کردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرف‌ها را پشت سرشان و جلوی بقیه‌ی بچه‌ها می‌زدند. هر چه با آنها بحث می‌کردیم، جری‌تر می‌شدند و حرف‌های بدتری می‌زدند درباره اینکه شاطری و قره‌باغی کجا می‌روند و چه می‌کنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.

حرف‌ها آن‌قدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبال‌شان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپه‌ای، چفیه پهن کرده‌اند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:

«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم. هر روز می‌آییم این‌جا و قره‌باغی به من قرآن یاد می‌ده.»

وقتی ماجرا روشن شد، می‌خواستم خرخره‌ی آن دو سه نفر نامرد را بجوم.

***

بهمن 1365

سه راه مرگ شلمچه

عملیات کربلای 5

گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جاده‌ی خاکی کنار دریاچه‌ی ماهی، آخرین نگاه‌ها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم می‌خورد، دود بود و دود. انفجار خمپاره‌های زمانی در آسمان، از همه هراس‌انگیزتر بود.

گریه‌کنان هذیان می‌گفتم و راه می‌رفتم. همان‌‌‌طور که به خط نگاه می‌کردم، یک‌دفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریه‌ام تندتر شد. جنازه‌شان را بچه‌ها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپاره‌ای نزدیک‌شان خورد و گل و لای روی‌شان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمی‌خواستند بیایند عقب.

تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌گفت:

- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد به‌ش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.

- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسه‌ی سرش داغون شد.

- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اون‌قدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفه‌اش کرد. مثل این‌که اونم جا مونده.

شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همه‌ی بچه‌ها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورت‌شان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچه‌ی ورامین بود. او هم جا ماند.

*داودآبادی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 19:14 - 0 تشکر 512203

 تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.

یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.

با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.

راوی: ظهیرنژاد

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 19:15 - 0 تشکر 512211

حاج احمد شهید شد!

نوید شاهد: یك تركش به اندازه نصف كف دست من، تو گوشتش فرو رفته بود. بچه ها می گفتند اگر به فیل می خورد، افتاده بود. همه توی سر و كله خودشان می زدند كه ای وای! حاج احمد شهید شد...


به گزارش خبرنگار نوید شاهد روایتی خواندنی از مقاومت كم نظیر حاج احمد متوسلیان فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:

بالاخره به شلمچه رسیدیم. بعدازظهر داغی بود. آفتاب و عراقیها هر دو روی سرمان آتش می ریختند. در منطقه "سه گوشه شهدا" ماندگار شدیم. از صبح زود، هجوم تیر و تركش عراقی ها به راه بود. ما هم برای اینكه نفسشان را بگیریم، به این در و آن در می زدیم كه یكدفعه چشمم به حاجی افتاد. دوتا عصا زیر بغلهایش بود. دهانم باز ماند!

به شانه مرتضوی كوبیدم:"چه خبر شده؟ حاج احمد چرا عصا دارد؟ اصلا از مرحله دوم عملیات كجا بود؟ چه بلایی سرش آمده بود كه ما بیخبریم؟" مرتضوی پاك گیج شده بود:" ای بابا، در عملیات به رانش تركش خورد، نبودی ببینی. یك تركش به اندازه نصف كف دست من، تو گوشتش فرو رفته بود. بچه ها می گفتند اگر به فیل می خورد، افتاده بود. همه توی سر و كله خودشان می زدند كه ای وای! حاج احمد شهید شد.

یك وقت دیدیم حاجی مثل شیر از جایش بلند شد، كمربندش را را باز كرد و آن را محكم بالای ران پایش بست. بعد با خنده گفت:"این تركش نقلی برای من است و گریه و زاری اش مال شما. چرا اینطور آبغوره می گیرید؟!" خلاصه حال همه را گرفت."

گفتم:"به جای این حرفها بگو چرا گذاشتید با این وضع به خط بیاید. الان اگر یك گلوله توپ یا خمپاره به اینجا بیفتد، او كه نمی تواند خیز برود."

بازویم را كشید و همین طور كه من را به طرف حاجی می برد، جواب داد:"كجای كاری؟ تا حالا بیشتر از صدتا گلوله زده اند. همه خیز رفتند و بلند شدیم، ولی حاجی همینطور مثل كوه سرجایش ایستاد و و هیچ طوری اش هم نشد."

منبع: كتاب خاطرات ناب(1)، صفحه 134، انتشارات قدر ولایت.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 19:16 - 0 تشکر 512220

همان‌‌‌طور که به خط نگاه می‌کردم، یک‌دفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریه‌ام تندتر شد. جنازه‌شان را بچه‌ها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند.

 اتفاقات که در سال‌های دفاع مقدس بین رزمندگان رخ می‌داد اگر چه تلخ و شیرین با هم ادغام بود اما یک حلاوت خاصی در آن نهفته است که زندگی را به انسان هدیه می‌دهد:

ماه رمضان 1363

اردوگاه بستان

گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

در گروهان 3 بچه‌های اهل حال و سینه‌زنی بیشتر از گروهان‌های دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه می‌گشود، کم‌تر کسی می‌توانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداح‌های لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صدا‌شان را می‌لرزاندند که حزن بیشتری ایجاد می‌کرد.

با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازه‌ی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شب‌های احیاء نیروها را به بیابان‌های اطراف می‌بردند و در آن برهوت، بچه‌ها بر سر و سینه می‌زدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا می‌کردند.

متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا می‌شدند که به قول معروف، با ذره‌بین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا می‌دانستند، به عزاداری بچه‌های گردان گیر دادند. این گیر، نه‌تنها به گروهان ما، که به بچه‌های گروهان‌هایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آن‌جا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچه‌ها بودند که مجلس عزاداری را گرم می‌کردند. تبلیغات‌چی‌ها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو می‌برید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورت‌تون می‌زنید و علی علی می‌گید؟

بر همین اساس، همه‌ی بچه‌ها محکوم به «علی‌اللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:

- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟

ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر می‌دادند، نمی‌رفت. با این حرف‌ها نمی‌شد مرض آنها را مداوا کرد!

غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قره‌باغی و شاطری در حالی که بقچه‌ای با خود داشتند، می‌رفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچه‌ها که متأسفانه زود قضاوت می‌کردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرف‌ها را پشت سرشان و جلوی بقیه‌ی بچه‌ها می‌زدند. هر چه با آنها بحث می‌کردیم، جری‌تر می‌شدند و حرف‌های بدتری می‌زدند درباره اینکه شاطری و قره‌باغی کجا می‌روند و چه می‌کنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.

حرف‌ها آن‌قدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبال‌شان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپه‌ای، چفیه پهن کرده‌اند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:

«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم. هر روز می‌آییم این‌جا و قره‌باغی به من قرآن یاد می‌ده.»

وقتی ماجرا روشن شد، می‌خواستم خرخره‌ی آن دو سه نفر نامرد را بجوم.

***

بهمن 1365

سه راه مرگ شلمچه

عملیات کربلای 5

گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جاده‌ی خاکی کنار دریاچه‌ی ماهی، آخرین نگاه‌ها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم می‌خورد، دود بود و دود. انفجار خمپاره‌های زمانی در آسمان، از همه هراس‌انگیزتر بود.

گریه‌کنان هذیان می‌گفتم و راه می‌رفتم. همان‌‌‌طور که به خط نگاه می‌کردم، یک‌دفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریه‌ام تندتر شد. جنازه‌شان را بچه‌ها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپاره‌ای نزدیک‌شان خورد و گل و لای روی‌شان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمی‌خواستند بیایند عقب.

تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌گفت:

- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد به‌ش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.

- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسه‌ی سرش داغون شد.

- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اون‌قدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفه‌اش کرد. مثل این‌که اونم جا مونده.

شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همه‌ی بچه‌ها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورت‌شان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچه‌ی ورامین بود. او هم جا ماند. 

*داودآبادی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 22:54 - 0 تشکر 512727

 مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند. وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود


شهید شمالی لشکر 25 کربلا

مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند.

وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.

گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بخدا از دست میری، میرمجتبی!

بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟  یک شب که پدرش از قنادی برگشت، گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست. میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.

گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟

میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد. 

پدرش خیلی ناراحت شد. گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟ 

من سرش را دست کشیدم، بوئیدمش، بوسیدمش.

میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود.

بدون هیچ حرفی رفت خوابید.

صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید. غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد. رفت خوابید.

نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد.

گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم.

بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.

یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد.

نه این که هیج غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.

رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را عنوان کردم.

وقتی فهمیدند که سیزده سالش هست.

گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.

گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟ میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد. 

خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود.

باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم.

وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.

گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد.

گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده...

آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد.

دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمیان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.

چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند. باخانواده هاشون خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود.

اما دلم نمی گذاشت... 

 یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیب اش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سرو صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت.

میرمجتبی، نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم....

میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن...

فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد.!؟

اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.

مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.

مسئول اعزام که آرزوی رفتن به جبهه توی دلش مانده بود، توی آن هوای سرد، خیس عرق، سرخ و کبود، به میرمجتبی حسودی اش شد انگار،  یا خجالت کشید...

داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا...

مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه...

مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا  نروی جبهه، بیا برو جبهه... اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا...

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد....

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد....

حتی مسئول اعزام....

حتی...

میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس....

رفت و دل من را با خودش برد....

در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد...

نویسنده: غلامعلی نسائی

بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع : دیاررنج

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:23 - 0 تشکر 512896

من تازه اسیر فاو هستم و هنوز با فرهنگ عمومی اردوگاه آشنا نشدم که فرمانده کله گنده عراقی دستور می دهد به یک ستون، چمباتمه، به فاصله یک متر از همدیگر روی زمین بنشینیم. تشنگی داغونم کرده و امانم را بریده.

 اتفاقات شیرین و تلخی که در اردوگاه های عراق برای اسرای ایرانی ایجاد می‌شد بسیار خواندنی و قابل تامل است. به خصوص اینکه حلاوت این خاطره ها به گونه‌ای باشد انسان را به ایامی می برد که در دوران خوش آزادی بوده:

هشت قلدر عراقی میرغضب سه ساعت تمام ما را کردند توی کیسه و کتک زدند، انداختند توی استخر گنداب و با باتوم به کله های مان کوبیدند، سینه خیز و کلاغ پر، القصه همه جوره با مشت و لگد و انواع اقسام الات قتاله تا سرحد مرگ زدند. آنگاه تشنه و دردمند، خسته و نزار، مثل نعش ماهی تشنه کام، نیمه جان انداختند روی زمین تفتیده و بلاخیز عراق. طولی نکشید که فرمانده عراقی مثل گام میش، با یک کلمن آب و یک تخته تنبیه سرو کله اش پیدا شد.

من تازه اسیر فاو هستم و هنوز با فرهنگ عمومی اردوگاه آشنا نشدم که فرمانده کله گنده عراقی دستور می دهد به یک ستون، چمباتمه، به فاصله یک متر از هم دیگر روی زمین بنشینیم. تشنگی داغونم کرده و امانم را بریده و دیگر رمقی توی تنم نمانده است.

ردیف سوم ستون هستم و زل زده ام به کلمن آب که روی بدنه اش بخار سرما نشسته بود.

فرمانده عراقی آمد جلوتر و گفت: ماء...

یک مرتبه از آن حال نزارم، حالی آمدم و محکم پقی زدم زیر خنده، در دم بیاد گاو پسراکبر شاهی، کدخدای آبادیمون افتادم. پسراکبر شاه، ولایت ما یک کله گنده ای داشت و چون تازه هم داماد شده بود. روی جهیزیه زنش، پدر زنش که گله دار آبادی بود، یک «گاو قلدر» بهش بخشیده بود. نام پدر زنش مشهدی حسن بود، گاوه تو ده معروف شده بود به «گاو مش حسن» . بگی نگی گاوه بیچاره از نظر شباهت چشم هاش و بخاطر کم مو بودن پوزه اش، یک هوا شبیه چشم های تنگ پسر اکبرشاه بود.

اول ظهری که از مدرسه بر می گشتم، سرش را از طویله بیرون می کرد، عین همین فرمانده عراقی، با صدائی گرفته و بم و زیر صوتی می گفت: ماء

من هم یک تکه کلوخ بر میداشتم پرت می کردم طرفش و فرار می‌کردم... .

کله گاو میشی فرمانده عراقی و کله پسر اکبرشاه و کله گاو مش حسن، هر سه را تو انگار با کارد به سه قسمت مساوی قاچ کرده باشی. من هم یکراست رفته بودم تو باغ پسر اکبر شاه و گاو مش حسن و هوای آبادی که یک مرتبه به خودم آمدم، ای دل غافل که من اسیرم. 

اخم های گاو میشی فرمانده عراقی درهم ریخت و متوجه شدم، اوضاع بدجور قمر در عقرب است، نگاهی به دورو برم کردم، اسرائی که جلوتر و عقب تر از من بودن، همه سنگ شده بودند. تازه فهمیدم که وای برمن، سوتی دادم، میخ کوب شدم به زمین و دهانم را موم کردم و سرم را انداختم پائین. فرمانده عراقی دو قدم آمد جلوتر و دوباره و سه باره گفت: ماء

باز نتونستم جلوی دهان گشادم را بگیرم و دوباره پقی و در جا توی گلویم ترمز کشیدم. یقه خنده ام را گرفتم و فرو کردم تو شکم گرسنه ام. لب های ترک خورده و تشنه ام را بهم جوری چسباندم که انگار بهش قفل زده باشند و ته دلم تا می‌توانستم به این دردانه اکبرشاه نفرین فرستادم که لعنت به تو و گاوت که تو اونجا خوشی و من باید، جورت و اینجا بکشم...

واقعا من هنوز نمی دانستم این«ماء» یعنی چی؟

- فرمانده عراقی ناگاه زد روی شانه ام و من را بلند کرد.

اینجا بود که متوجه شدم او می گوید: «آب» و بچه ها بهش محل نمی گذارند.

حالا یعنی چی؟

چرا آب نمی خورند! تشنه باشی بهت آب بدهند و نخوری! اول فکر کردم که مسئله آرمانی هست و این اسراء نمی خواهند از دست فرمانده عراقی آب بخورند. مانده بودم چکار بکنم، آب بخورم یا نخورم که فرمانده من را برد جلوی ستون و اشاره کرد دهانت را باز کن. من هم تشنه و از خدا می خواستم آب بخورم. گاومیش عراقی فلاکس آب یخ را برد بالا و شیر آب را باز کرد توی حلق ام، قلپ قلپ آب سرد تگری را با ولع پائین می‌دادم و حسابی داشتم سرخوش می شدم. لحظاتی گذشت و من سیراب شدم، اما گاومیش اکبر شاه لحظه به لحظه شیر آب را بیشتر باز می کرد و دیگر داشتم خفه می شدم.

هر کار می کردم که خودم را خلاص کنم نمی شد، باید آب نطلیبده را تا ته کلمن می خوردم.  گاهی خرناسه می کشیدم، خودم را شل می کردم روی زمین تا مگر که این گامیش عراقی دست از دهان من بردارد. دیگر جوری بود که آب توی شکمم جا نداشت و از بغل شیر بیرون می‌ریخت اما فرمانده بعثی دست بردار نبود، مشت می کوبید توی کله ام و داد می کشید: ماء 

من توی همان حال ته دل ام غش رفته ام و می خندیدم و می گفتم: گور پدرت گاو مش اکبر شاه.

او چون قدرتش زیاد بود، من چاره ای نداشتم جز این که فقط بمیرم یا از هوش بروم. لحظات سخت گذشتند و من کم کم بی رمق شدم و نفس هام بند انداخت و آب راه گلویم را بست و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم... . 

* نویسنده: غلامعلی نسائی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

سه شنبه 24/5/1391 - 23:32 - 0 تشکر 512981

  دو ـ سه ماهی گذشت. گاهی نامه می‌داد. رادیو همه‌ش داشت از جبهه می‌گفت. انگار عملیات شده باشد. آهنگ جنگ می‌زد. هر وقت این‌جوری مارش جنگ را می‌زد و از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، دلم کنده می‌شد.

 در زمانه صلح و آرامش است که انسان ها با کوچک ترین غفلتی رو به خواب می روند و تسلیم دلایل عقل می شوند، این خاطرات کوتاه از انسان های شگفت، با اتفاق های بزرگ که در طی دوران دفاع مقدس ما بسیار هم رخ داده اند، دل را فتح می کنند و ارتقاء روحیه می‌دهند به نسل جوان و نوجوان، بیدار می کند خواب زدگان را از خواب غفلت، و به نسل های آینده، امید و شجاعت و غرور و میل به وطن پرستی و ستم ستیزی، نسبت به استکبار جهانی داده و عاقبت سرمشق های برای پیروی کردن می شوند.آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای کوتاه از زندگی شهید علیرضا چروی است:

قفس را باز کرد و دو کبوترش را بیرون آورد.

گفتم: علی‌رضا جان! مگه امروز مدرسه نمی‌ری پسرم؟

آن‌چنان سرگرم کبوترها بود که متوجه نشد چی می‌گم. دوباره صداش زدم: علی‌رضا با توام.

از جا پرید: بله ببخشید ننه‌جان، متوجه نشدم.

گفتم: مدرسه نرفتی؟ می‌خوای با کبوتر‌ها چه کنی؟

گفت: امروز معلم نداشتیم.

کبوتر‌ها را برداشت و رفت. دو ساعتی گذشت. دست خالی برگشت.

ـ علی‌رضا کجا بودی؟ پس کو کبوتر‌ها؟

من هم با آن‌ها انس گرفته بودم. آخه خیلی وقت بود که تو خونه ما بودن.

گفت: گذاشتم برای خودشان بروند تو آسمان، تو جنگل آزاد؟ مثل خودم می‌خوام آزاد باشند.

گفتم: مگه تو الان زندانی هستی؟

گفت: نه. حالا من هم آزاد شدم.

رفت داخل اتاق و چند لحظه بعد شناسنامه‌اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت، گفتم: یه جوری هستی. کار‌های عجیب و غریب می‌کنی. چه شده علی‌رضا؟ به من بگو. من مادرت هستم.

گفت: راستش می‌خوام برم جبهه. اگه شما اجازه بدی.

گفتم: اگه اجازه ندم چی؟

سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاق. من چی می‌تونستم بگم. علی‌رضا هم مثل همه بچه‌های هم‌سن‌وسالش رفت جبهه و من تنها شدم و پدرش دست تنهاتر. علی‌رضا عصر‌ها که از مدرسه می‌آمد، کمک دست باباش بود تو زمین‌های کشاورزی. خانه خلوت و سوت کور شد. وقتی رفت، انگار یه جمعیت صد نفری را با خودش برده باشد. خیلی احساس دلتنگی داشتیم.

دو ـ سه ماهی گذشت. گاهی نامه می‌داد. رادیو همه‌ش داشت از جبهه می‌گفت. انگار عملیات شده باشد. آهنگ جنگ می‌زد. هر وقت این‌جوری مارش جنگ را می‌زد و از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، دلم کنده می‌شد. شب تا صبح خوابم نمی‌آمد. اون شب بارانی، از نیمه گذشته بود. در حاشیه جنگل، نم‌نم باران ‌می‌بارید. فانوس را ته کشیدم و سرم را گذاشتم که بخوابم. ناگهان با صدای بر خورد چیزی به شیشه اتاق از جا پریدم. فانوس را بالا کشیدم. کنار پنجره دلم هری ریخت. دو کبوتر‌ علی‌رضا پشت شیشه خودشان را می‌کوبیدن به شیشه. پنجره را باز کردم. آمدند توی اتاق. گفتم شاید یخ کردند. آمدند داخل خانه و رفتند جای همیشگی‌شان . به پدر علی‌رضا گفتم: هیچ می‌دانی از وقتی علی‌رضا رفته اینا کجا بودن که الان این موقع شب... نکنه از علی‌رضا...

پدر علی‌رضا گفت: حالا بخواب و فکرای الکی هم نکن. هیچی نیست. نامه علی‌رضا همین چند روز پیش آمد از جبهه. سرم را گذاشتم که بخوابم. دو کبوتر روی رف نشسته بودند. تو دلم گفتم شاید اونا هم خسته و گرسنه‌اند. ناگهان باز به دلم زد نکنه از علی‌رضا خبر آورده باشند. دلشوره عجیبی گرفتم. همین‌طور فکر‌های عجیب و غریب.

با صدای اذان بلند شدم. نماز خواندم و خوابیدم. یه‌مرتبه با صدای یک ماشین توی حیاط از جام پریدم. پنجره باز بود. کبوتر‌ها رفته بودند. حیاط در و دروازه و دیوار نداشت. بیشتر حیاط خانه‌ها توی روستا آن موقع‌ها همین بود. ماشین تا لب سکو آمده بود که با مارک سپاه، دو نفر پاسدار از ماشین پیاده شدند. گفتم: بابای علی‌رضا! بلند شو ببین اینا برا چی اینجان.

پدر علی‌رضا گفت: کیا؟

گفتم: دو تا پاسدار.

بلند شد. رفتیم بیرون. گفتم: برادر، از علی‌رضا خبر آوردین؟

تعارف کردیم آمدند و بالا. چایی ریختم براشون. هی برا ما قصه بافتند که چی شده و چی نشده. یه مرتبه دلم ترکید و شروع به گریه کردم. گفتم: اون دو کبوتر علی‌رضا دیشب برا همین آمدن اینجا.

برادرای پاسدار سرهاشون رو انداختند پائین و بلند شدند رفتند.

رفتیم سپاه، علی رضا را پیچیده بودند توی یک پرچم، لکه های خون روی پرچم جمهوری اسلامی نشسته بود، گوشه پرچم را بوسیدم، کلمه الله با رنگ خون علی رضا بهم آمیخته بود. توی دلم گفتم: خدا عاشق علیرضا شد. مردم همه آمده بودند، فامیل ها مجمعه دامادی درست کرده بودند. 

جنازه علی‌رضا رو که آوردن توی حیاط، دوباره کبوترا آمدند و تا آخر تشییع جنازه بودند.

وقتی هم که تمام شد، همه که رفتن، برگشتیم تو حیاط. دوباره باز کبوترا آمدن یه دوری زدن و رفتن.

چند نفری که توی حیاط بودن، گفتم بریم دنبالشان.

علی‌رضا رو توی گلزار شهدای روستای خودمان دفن کرده بودیم! هنوز یه ساعت نگذشته بود، دوباره رفتیم مزار. دیدم دو کبوتر سر مزار علی‌رضا نشستن. لبخندی زدم و گفتم شما کبوترها قاصد شهادت علی رضا بودید. من بهتون افتخار می کنم. من به علیرضا افتخار می کنم. من به خودم افتخار می کنم. کبوترها هینطور بهم زل زده بودند و من همینطور اشک می ریختم... اشک من اشک عشق بود...

نویسنده: غلام‌علی نسائی

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

چهارشنبه 25/5/1391 - 11:36 - 0 تشکر 513984

سلام
داستان کوتاه و تاثیر گذاری بود.
ممنون

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.