پنج شنبه 29/1/1387 - 15:27
-0 تشکر
37213
شما هم بخونیین خوشتون میاد و میگین خدا جون شکرت
|
روزها گذشت وگنجشك با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را ازخدا گرفتند وخدا هربار به فرشتگان اینگونه میگفت :می اید من تنها گوشی هستم كه غصه هایش رامی شنود ویگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می داردوسرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختندگنجشك هیچ نگفت وخدا لب به سخن گشود:" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست."گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی كسی اما تو همان راهم از من گرفتی این توفان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از خانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود ؟وسنگینی بغضی راه بر كلامش بستسكوتی درعرش طنین انداز شدفرشتگان همه سر به زیر انداختندخدا گفت : ماری درراه لانه ات بود خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كندانگاه تو از كمین مارپر گشودیگنجشك خیره در خدایی خدا مانده بودخدا گفت :وچه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی اشك در دیدگان گنجشك نشسته بودناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد |
سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست/خدایا بخت من امشب چه بشکن بشکنی دارد