نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو سرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوییا مرده ی سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر سایه به دیوار نماند
كس نپرسید كجا رفت و كه بود
كه دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته در این كلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم یا رب...
روح آواره ی من كیست، كجاست...
شهرام(حسین) ساكن سعادت