• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 3673)
پنج شنبه 5/9/1388 - 18:2 -0 تشکر 166010
خاطرات ترکش دار!

نقل خاطرات شاد از رزمندگان دفاع مقدس...

 

پنج شنبه 5/9/1388 - 18:3 - 0 تشکر 166011

 یك مویز و چند قلندر

براى كامروایى سحرخیزان، خلوت بودن دستشویى ها كافى بود. اگر غافل مى شدى به اندازه چشم به هم زدنى مثل مور و ملخ بچه ها از سنگر مى ریختند بیرون.
حكایت یك مویز و چهل قلندر بود. یك شیفت كارى باید در صف دستشویى بیتوته مى كردى تا به نوبت برسى. بعد هم هنوز كمرت را شل نكردى مى زدند پشت در كه برادر زود باش، بجنب. جالب تر اینكه مى گفتند: مى بینى كه شلوغ است بیا بیرون طهارت بگیر! این قدر وسواس نداشته باش!

منبع: ساجد

پنج شنبه 5/9/1388 - 18:6 - 0 تشکر 166012

رجز خوانی شهید دستواره

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تكان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...
نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره كرده بودند. براى این كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى یك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه كیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»
سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به یكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاكیشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار كردیم كه دست از این شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بكنید...
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

 منبع: ساجد

پنج شنبه 5/9/1388 - 18:11 - 0 تشکر 166014

دوست عزیز جالبه

اگه بازم دارین ادامه بدین


و من چه کودکانه
خاکستر سرد زمان را
به اميد سايه اي بر ديوارها
به پرواز مي خواندم 

پنج شنبه 5/9/1388 - 19:17 - 0 تشکر 166042

 خشم شب به یادماندنى!

با سر و صداى محمود از خواب پریدم. محمود در حالى كه مى خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده.
فك و فامیلات آمده اند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان كجا، این جا كجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست كادو هم آورده اند. همگى از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه یكى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود،
مى آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوى خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع كردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم كردن چایى. عباس آن سه را معرفى كرد. پدر، آقابزرگ و خان دایى پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لرى حرف مى زدند و چپق مى كشیدند و ما سرفه مى كردیم. خان دایى یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش كن و با دوستانت بخور.» اول كار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر كرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجى كردیم و چند بار به چادر تداركات پاتك زدیم و با كمپوت سیب و گیلاس از مهمان هاى ناخوانده پذیرایى كردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان كه خیلى خوبه. پس چى هى مى گویند به جبهه ها كمك كنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:
«نه كربلایى، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایى شدند و متفق القول شدند كه ما بخور بخواب كارمان است و الله نگهدارمان. كم كم داشتیم كم مى آوردیم و به بهانه هاى الكى كركر مى كردیم و آسمان و صحرا را نشان مى دادیم كه مثلا به ابرى سه گوش در آسمان مى خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان براى این كه آمادگى ما را بسنجد یك خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولین شلیك، خان دایى و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار كشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس كردن، لابه لاى بچه ها ضجه مى زدند و سینه خیز مى رفتند و امام حسین را به كمك مى طلبیدند. این وسط بره نازنازى یكى از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مى دوید و بع بع مى كرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:
«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان تركید. فرمانده! كه از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سر ما خالى كرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مكافات به پیرمرد حالى كردیم كه این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر مى شد به بره نازنازى حرف حالى كرد. كم كم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص كرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان مى رفت، كه عباس با خجالت و ناراحتى بغلش كرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع كردند به! حرف زدن كه: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه كاره ایم خودمان نمى دانیم.» صبح وقتى از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم كه عباس بره اش را بغل كرده و نگاه مان مى كند. فهمیدیم كه سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند براى عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایى پیرمرد خوبى است. حتما دخترش را بهت مى دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایى كرد و لباس معطر شد.

منبع: ساجد

جمعه 6/9/1388 - 18:9 - 0 تشکر 166245

بحث فوق العاده جالب و زیبایی است موفق باشید، حتما من نیز در آن شرکت می کنم.

سایت گنجینه دانلودهای رویایی

فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....

جمعه 6/9/1388 - 18:14 - 0 تشکر 166246

صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا.
هر چه صدایش زدیم جواب نداد ...
رفتیم جلو سرش پر از ترکش شده بود.
جیبهایش را خالی کردیم یک کاغذ تویش پیدا کردیم که روش نوشته بود:

«گناهان هفته:
شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛
یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب؛
دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر یومیه؛
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛
چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن؛
پنج شنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن؛
جمعه: تمام نکردن صلواتهای مخصوص جمعه.»

يکشنبه 8/9/1388 - 13:36 - 0 تشکر 166538

همگی خندیدیم

در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشكرها رزمندگان لشكر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باكری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشكر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم كه در آن صحبت از كنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشكر شما برای نیروهای سایر لشكرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور كنند مگر تركی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید كه آنها نگهبانان لشكر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشكر شما را می شناسم حتی حد خط لشكر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشكر شما كاری ندارد اصلا مشكلی نیست هر خطی كه از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشكر عاشوراست چون همیشه كتریهای چای لشكر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .
اسفندیار مبتكر سرابی
منبع : ساجد

يکشنبه 8/9/1388 - 13:40 - 0 تشکر 166540

درد سر یک موجی!
اوایل خدمتم بود. من و رضایی خیلی به هم وابسته بودیم به طوری كه نمی توانستیم دوری یكدیگر را تحمل كنیم.
از وقتی كه رضایی به آموزش رفت آرام و قرار نداشتم. مدام دلم هوای او را می‌كرد به گونه‌ای كه برای دیدنش روز شماری می‌كردم. بعد از روزها انتظار و ناراحتی، رضایی را به طور اتفاقی در جزیره مینو دیدم. خیلی خوشحال شدم. او را در آغوش گرفتم و حسابی با او خوش و بش كردم. از او خواستم به سنگر ما بیاید. رضایی هم قبول كرد. توی سنگر بچه‌ها دور هم جمع شده‌ بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. ساعت از نیمه‌های شب گذشته بود كه یكی از سربازان گرگانی كه دچار موج گرفتگی شده بود و از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نبود، با اسلحه وارد سنگر شد. با فریاد و سر  صدا همه ی بچه‌ها را از خواب بیدار كرد و اسلحه را به سمت آن‌ها نشانه گرفت. بچه‌ها همگی دچار وحشت شدند و هاج واج مانده بودند كه چه كار كنند. هر كدام برای نجات جان خود پشت چیزی پناه می‌گرفت. هرگاه كه لوله تفنگ به سمت یكی از بچه‌ها می‌گشت او داد و بی داد راه می‌انداخت ولوله ی عجیبی در سنگر به پا شده بود. بچه‌ها مطابق دستور سرباز گرگانی دست‌هایشان را بالا گرفتند و تكان نمی‌خوردند. فقط به چشمانش خیره شده بودند و حركات او را زیر نظر داشتند. رضایی هم كه به سنگر ما آمده بود از ترس رفت پشت من و جنب نمی‌خورد. بعد از چند لحظه یكی از بچه‌ها او را آرام كرد و تفنگ را از دستش گرفت. وقتی خطر تهدید از بین رفت و خیال بچه‌ها راحت شد. همگی زدند زیر خنده و مدام حركات و سكنات یكدیگر را بیان می‌كردند و می‌خندیدند.

يکشنبه 8/9/1388 - 13:46 - 0 تشکر 166544

كفــــرابي‌!
شهيد «سيد رضا دستواره‌» قائم‌ مقام‌ لشكر 27 محمد رسول‌ الله‌ (ص‌)،از «سير» خيلي‌ بدش‌ مي‌آمد.
اسم‌ سير را كه‌ مي‌شنيد، هزار جور ادا و اطوار از خودش‌ در مي‌آورد تانشان‌ بدهد كه‌ چقدر از «سير» متنفر است‌. كلي‌ هم‌ دعوا مي‌كرد كه‌ چرا اسم‌سير را جلويش‌ برده‌اند  و از بچه‌ها مي‌خواست‌ كه‌ بجاي‌ «سير» بگويند«كفر». مثلاً يك‌ بار كه‌ در خيابانهاي‌ مريوان‌ قدم‌ مي‌زديم‌، ناگهان‌ دستهايش‌ راگذاشت‌ روي‌ شكمش‌، نشست‌ كنار خيابان‌ و شروع‌ كرد به‌ عُق‌ زدن‌. من‌ هم‌حيرت‌ زده‌، اطراف‌ را نگاه‌ كردم‌ تا از علت‌ به‌ هم‌ خوردن‌ حال‌ او مطلع‌ شوم‌،اما خبري‌ نبود. همه‌ چيز عادي‌ بود. نشستم‌ كنار سيد و علت‌ ناراحتي‌ اش‌ راپرسيدم‌، با انگشت‌ به‌ آن‌ سوي‌ خيابان‌ اشاره‌ كرد و گفت‌: «مگه‌ آنجارونمي‌بيني‌...» نوشته‌ «كفرابي‌ پرسي‌ 2 تومان‌...»
راست‌ انگشتش‌ را نگاه‌ كردم‌ و با ديدن‌ تابلوي‌ يكي‌ از مغازه‌ها، زدم‌ زيرخنده‌. چون‌ آنجا نوشته‌ بود: «سيرابي‌ پرسي‌ 2 تومان‌.»
مدتي‌ بعد، در يكي‌ از عملياتهايي‌ كه‌ براي‌ آزادسازي‌ روستايي‌ از چنگ‌ضد انقلاب‌ به‌ انجام‌ رسيد، پس‌ از تصرف‌ مواضع‌ ضد انقلاب‌، سيد در يكي‌از اتاقها، ظرف‌ شيشه‌اي‌ «سير ترشي‌» پيدا كرد و در مقابل‌ چشمان‌ ما كه‌انتظار بهم‌ خوردن‌ حالش‌ و ادا و اطوار هميشگي‌ را داشتيم‌، نشست‌ و شروع‌كرد به‌ خوردن‌ سير ترشي‌ها. رفتم‌ جلو و گفتم‌: «رضا، اين‌ سيره‌...» نُچي‌ كرد وهمان‌ طور كه‌ سيرها را پوست‌ مي‌كند و توي‌ دهان‌ مي‌گذاشت‌، گفت‌: «نه‌داداش‌... اينا پيازه‌... پياز ترشي‌...»
شك‌ كردم‌. فكر كردم‌ راست‌ مي‌گويد و ما اشتباه‌ مي‌كنيم‌. گفتم‌ شايد هم‌نمي‌داند كه‌ اينها سير است‌. نشستم‌ و هزار دليل‌ برايش‌ آوردم‌، اين‌ كه‌ داري‌مي‌خوري‌ سير است‌. اما سيد رضا، بي‌ اعتنا به‌ اين‌ حرفها، همه‌ سيرهاي‌داخل‌ شيشه‌ را خورد و آخرش‌ گفت‌:
ـ بري‌ بالا، بيايي‌ پايين‌، اين‌ پياز بود. مگه‌ من‌ «كفر» را نمي‌شناسم‌، اين‌ پيازبود، پياز...!
منبع: ساجد

يکشنبه 8/9/1388 - 13:47 - 0 تشکر 166545

شیرکش!

جا به جایی هایی در لشكر انجام شده بود. در این میان، شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت.

 سرعت نقل و انتقالات، باعث شده بود تا نیروها به طور كامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشكلات و ناهماهنگی هایی را به دنبال داشت. در همان اوایل كار، شیر دل با مركز ترابری تماس گرفته و تقاضای آمبولانس می كند. سربازی كه آن سوی گوشی بود خیلی خشك و جدی پاسخ داد كه این كار فعلاً مقدور نیست. اصرار پیاپی شیر دل هم تاثیری در اجابت خواسته او نداشت. او دلخور می شود و شاید برای این كه خودی نشان دهد از سرباز می خواهد تا خودش را معرفی كند. سرباز نیز با خونسردی كامل می گوید:
ـ هر كی تماس گرفته باید خودش رو معرفی كند.
شیر دل كه بِهِش بر خورده بود صدایش را درشت می كند و با قاطعیت می گوید:
ـ من شیردل هستم... شما ؟!
و سرباز كه گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت می گوید:
ـ من هم شیركش هستم...
شیردل كه تاكنون سربازی را به این جسارت ندیده بود با عصبانیت تماس را قطع می كند و با عجله، خود را به مقر بچه های ترابری می رساند. هر كس او را در آن حال می دید می فهمید كه قصد تنبیه كسی را دارد. شیردل با چهره ای سرخ و نگاهی متورم وارد مقر می شود.
ورود بی موقع او با قیافه آن چنانی، توجه همه را به خود جلب می كند.
بعضی نیز با تحیّر، نیم خیز می شوند.
شیردل چشم غره ای به همه می رود و صدایش را خشن می كند.
ـ من شیردل هستم، كی بود كه چند لحظه پیش پشت خط بود؟
سربازی نازك اندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد.
ـ من بودم قربان!
ـ تو بودی جوجه؟ تو می خواستی شیر بكشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!
ـ شیركُش هستم قربان... اعزامی از سوادكوه.
شیردل نگاه آرام سرباز را كه می بیند كمی تأمل می كند.
ـ یعنی واقعاً فامیلی ات شیركُشه؟
ـ بله قربان! رو لباسم نوشته.
هر كس كه از آن اطراف رد می شد فكر می كرد لابد یكی از بچه های ترابری، تازه داماد یا پدر شده كه صدای خنده و صلوات شان همه جا را پر كرده است.
رضا دادپور
منبع:
ساجد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.