به نام خدا
شبیه این بحث قبلا هم بوده اما تا جایی که من دیدم بحث مستقلی برای داستان های طنز ایجاد نشده بود
در این بخش نوشته ها و داستان های طنزی که در جاهای مختلف مثلا کتابی، نشریه ای، سایتی، وبلاگی یا ... هست و قابل توجه هست کپی و پیست می شود!
آخرین مسافر
کل آیتم ها 14
تقدیم به بچه های جهادی دوشنبه: بالاخره رسیدیم. 26 ساعت توی راه بودیم و الآن مهره سوم ستون فقرات از بالا و مهره دوم از پایین دیگر غضروفی ندارند که رویش لم بدهند. بدنم قالب صندلی اتوبوس شده است. اتوبوسی که احتمالا در راه برگشت به موزه خودرو اهدا خواهد شد. توی راه کلی عکس و فیلم گرفتم که اینطور که بویش می آید به جز فیلم هایی که از بیابان گرفتم و موقعی که از بچه ها در حال خواب گرفتم چیزی اش به دردم نخورد. اگر بخواهم از فیلم های عنگام بیداری شان در مستند جهادی استفاده کنم، یاد قوم تاتار را به ذهن ها خواهد آورد. سه شنبه: امروز 50 تا عکس گرفتم و چهار ساعت فیلمبرداری کردم. الآن هم نشسته ام پشت کامپیوتری که با خودمان آورده ایم، تا عکس های به درد نخور را پاک کنم. تصمیم دارم بیشتر از عکس های خود اهالی روستا و منطقه در مستند استفاده کنم. ولی دریغ که در همه عکس ها حداقل یک نفر از بچه های خودمان هستند. در میان آن همه روستایی یکهو می بینی که کله سه نفر از جهادی ها زده است بیرون. رسیدم به عکس 8 تا پا. شاید باورتان نشود. می خواستم عکس یک کفش دوزک را بگیرم و کلی هم پدر خودم را در آورده بودم. خواستم شاتر را بزنم که دیدم 8 تا پا توی کادر ایستاده اند. چهارشنبه: امروز عکس های خوبی گرفتم. یکی از روستایی ها که موتور داشت من را برد روستاهای اطراف که شکر خدا بچه های خودمان نبودند. کلی عکس گرفتم از مردم، خانه ها و منطقه. یکی از عکس ها را خیلی دوست دارم. پیر زنی نشسته است کنار تنور و نان می پزد. همه چیزش خوب درآمده است. هم نور و هم کادری که بسته ام. ناهار را که خوردم رفتم پشت کامپیوتر را کمی عکس ها را نگاه کنم و اگر ادیت خواست انجام دهم. چشمتان روز بد نبیند. عکس پیر زن را که آوردم، دیدم یکی از بچه ها سرش را از تو تنور بیرون آورده اس و تا نیشش تا بناگوش باز است. بقیه عکس ها را که باز کردم، خشکم زد. همان کله با همان خنده در تمام عکس ها بود. یکجا از کنار الاغی بیرون آمده بود و در جای از توی چاه. دشات به ریش من می خندید. باید بروم و از شرکت سازنده فوتوشاپ شکایت کنم. پنج شنبه: برای کامپیوترم پسوورد گذاشتم. از همه عکس دارم بک آپ می گیردم و در سه جای هارد ذخیره می کنم که دیگر کسی نتواند به آنها دست درازی کند. خوابم می آید. چند ساعتی می روم و می خوابم. قرار است بعد از ظهر یکی از اهالی بیاید دونبالم و برویم عکس و فیلم بگیریم. یک ساعتی می خوابم. بلند که می شوم سرم سنگین است. صورتم را آبی می زنم و لباس پوشیده منتظر می مانم تا موتور سوار بیاید. هنوز یک ربعی مانده است تا وقت قرار. چهار تا از بچه ها ایستاده اند کنار دیوار. دست به گردن هم انداخته، از من می خواهند که عکسشان را بگیرم. همه با پیژامه و کلاه با گونه های آفتاب سوخته. کادر را می بندم و عکس می گیرم. دوربین پیام پر بودن حافظه را می دهد. تعجب می کنم. همین چند ساعت پیش خالی اش کرده بودم توی کامپیوتر. می روم توی اتاق مستند سازی تا عکس های مانده را خالی کنم. کابل را وصل می کنم. عکس ها را نگاه می کنم. حیرت انگیز است. عکس همان چهار نفر است با پیژامه و گونه های سوخته در 1233 حالت مختلف. جمعه: امروز شاید برای همه تعطیل باشد ولی برای ما جهادی ها تعطیل نیست. دیگر دوربین را عضوی از وجودم کرده ام و حتی هنگام خواب هم آن را از خودم جدا نمی کنم. تا حالا حدود 3000 عکس گرفته ام که مهر و موم شده ریخته ام توی کامپیوتر و دیگر به فضل خدا از دست بچه ها در امان خواهد بود. باید بنشینم و فیلم را تدوین کنم. با فیلم هایی که گرفته ام و این عکس ها فکر کنم مستند تاثیر گذاری از آب در بیاید. (چند ماه بعد) دوشنبه: امروز برای معرفی گروه جهادی و فعالیت هایمان، علی الخصوص اردوی امسال رفته بودیم پیش یکی از مسئولین. می خواستیم جدای از معرفی گروه از او کمک مالی هم بگیریم برای اردوهای بعدی. فیلم را گذاشتیم برای پخش. همین طور که فیلم پخش می شد، او هم از ما سوال می پرسید. از منطقه ای که رفته بودیم. از مردم آنجاو در مورد اقلیمش. فعالیت هایمان در آنجا و خیلی سوال های دیگر که قسمتی از فیلم توجه اش را جلب کردی. فیلم را کمی برایش زدیم عقب. تصویر زیبایی بود از بیابان های اطراف روستا که خورشید داشت غروب می کرد. مسئول محترم از ما خواست که کمی روی فیلم زوم کنیم. آن دور دست ها جانوری، چیزی توجه اش را جلب کرده بود. خواست آن را بیاوریم جلو تا بهتر ببیندش. می گفت خیلی به کویر و بیابان و جانورهایش علاقه دارد. هر سال یک ماهی را در کویرهای اطراف ولایت خودشان می گذراند. چشمتان روز بد نبیند. وقتی که خوب زوم کردیم، دیدیم یکی از بچه های خودمان است با پیژامه و گونه ای سوخته که دارد به دوربین علامت پیروزی نشان می دهد. تصمیم دارم بروم و از شرکت سازنده دوربین شکایت کنم. آخر دوربین با این وضوح تصویر هم نوبر است.
منبع: حالنامه
موضوع انشا: توافتهای ایران و خارج پدرم همیشه میگوید " این خارجیها که الکی خارجی نشدهاند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان دادهاند" البته من هم میخواهم درسم را بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج میدانم. تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند. برای همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او میگوید "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند. ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکاییها بر خلاف ما آدمهای خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل میکنند و بوس میکنند. اما در فیلمهای ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مینشینند که به ضعم بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک خانوادهی کارگری بوده اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. پسر همسایهمان میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم. من شنیدهام در خارج دموکراسی است. ولی ما نداریم. اگر اینجا هم دموکراسی میشد چقدر خوب میشد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعیس جمهور میشد و "مهناز افشار " هم معاون اولش میشد. شاید "آمیتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت میکردیم تا وزیر بشوند. خیلی خوب میشد. ولی سد افصوث و دریق که نمیشود. از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایهمان شنیدم که در خارج جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهای پسر همسایهمان از بی بی سی هم مهمتر است. ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوشان هستند. پسر همسایهمان میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد. این بود انشای من. منبع: یک ایمیل!
شرایط ازدواج(طنز) از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیادهرو که رسیدم، زمین، درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است. وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رختها را از روی طناب جمع میکرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف میبارید، با مادر شوخی میکردم؛ ننه! سرمای پیرزنکش اومد! امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیشدستی کرد و گفت: انگار این سرما، سرمای عزبکشه؛ نیس ننه؟ در خانه ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛ زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛ سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر...؟ اگر مادرم وارد اتاق نمیشد، خدا میداند تا کی توی این فکر و خیالها میماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم میکرد، گفت: ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟ میگویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد. پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر میکنم. گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازیها؟ گفت: شرایط ازدواج(طنز) هچل کجا بود ننه... یعنی من که توی این محله گیسهامو سفید کردهام، دخترهای محله رو نمیشناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه میبینمش، خیال میکنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین! من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟ - چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست! - ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره... پس میخواستی چی باشه؟ - حالا نمیخواد فکر این چیزها را بکنی اون با من... برم؟ - آره... برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه! - برم ناهار حاضر کنم؟ - آره پس میخواستی چه کار کنی؟ - میخواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم! - به همین زودی؟ - به همین زودی که نه... عصری میخواستم برم. کمی مکث کردم و گفتم: خوب، باشه! مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا درباره همسر آیندهام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر میشد و من، سردی تخت را بیشتر حس میکردم... انگار همان سرمای عزبکش بود که ننه میگفت. ننه از خانه آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم میشد فهمید که لب و لوچهاش آویزان است. - ها چه خبر؟ مثل برج زهرمار توی اتاق چپید. - نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ ... خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش میلرزید، جواب داد: خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم... دخترش هم بود. شرایط ازدواج(طنز) - مخالفت کرد؟ - مخالفت که نمیشه گفت... ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه. - دیگه چی گفتند؟ - پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریشتراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری میکنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد میخره! - دیگه چی؟ - دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن! - دیگه چی؟ - دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره! - دیگه چی؟ - دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون میکنیم! من هم خداحافظی کردم اومدم. من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شبزندهداری به دلم نمانده باشد. تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که میبست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد. بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد! چند ماه گذشت؛ باز هم نامهای رسید که نوشته بود: زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد. ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد: زن آقا بالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچهام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد! شرایط ازدواج(طنز) زمان به سرعت میگذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه اقدس خانوم میرسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛ زن آقا بالاخان خودش آمد خانه ما و گفت: ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابانها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحتتر است؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد! زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان میگفت خودمان خانه داریم؛ نمیخواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد. آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند: از یک تکه ملک پشت قباله میشود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است! امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده... میگفت: با حقوق کمش میسازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد! به درستی نمیدانم چند سال گذشت؛ ولی این را میدانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده میگفتیم؛ ولی جنوبیها به آن میگویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقعبین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمیکنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند میشود قلبشان بریزد پایین! داشتم قضیه را کم کم فراموش میکردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامههایش را قطع کرده بود. زندگیام جریان طبیعی خودش را طی میکرد؛ تا این که یک روز نامهای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم. با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود: «آقای برهان پور! پس از عرض سلام، میخواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانهداری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی، یاد گرفتهام و دیپلمش را دارم. منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت». فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامهها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم: «سرکار خانوم زینت خانوم! نامهای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس میخواند و اهل این حرفها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم ... و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم. سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور». راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله میخواست و از همه اینها مهمتر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند! کیومرث صابری فومنی منبع: تبیان
یک انشای جالب
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید. من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید . ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من
منبع: مطالب اعضاء
دوستی نسیه:
هارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟ گفت: آن که شکمم را سیر سازد. گفت: من سیر می سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه. گفت: دوستی نسیه نمی شود.
سایت گنجینه دانلودهای رویایی
فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است
بهانه: یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمی شود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمی شود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
جزای گاز گرفتن: وقتی مزید را سگ گزید(گاز گرفت). گفت: اگر می خواهی درد ساکت شود آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آن که بیاید و مرا بگزد
وقتی مزید را سگ گزید(گاز گرفت). گفت: اگر می خواهی درد ساکت شود آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آن که بیاید و مرا بگزد
عسسان(پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت به خانه ی خود رفتمی