به نام خدا
سلام
گریههههههههههههههه
گریهههههههههههههههههههههههه
گریههههههههههههههههههههههههههههههههه
حس غرییییییییییییب!
خیلی بدی!
این چه کاریه با من می کنی!
تو که می دونی من چقدر دپرسم سر این قضایا!
نه یعنی سر اون یکی قضایا!! می دونی که...
بعد حالا تو با اینا بدترش هم کردی!
:(
ولی... با تمام حس دپرشن، خیلی زیبا بود...
چه خاطرات زیبایی...
چه قدر اون دفترا قشنگ بودن! ساده و صمیمی!
آره منم از اون پاک کن ها داشتم! و به قول جناب جعفر، چقدرم سیاه پاک می کردن!!
حسنک کجایی...
کوکب خانوم!
درس انار! یادش به خیر! اون روز معلممون گفت هر کس یه ظرف انار دونه شده با خودش بیاره! و فرداش انار خوردیم و درس انار رو خوندیم!
روزی هم که کلمه ی آش رو داشتیم انگار، سر کلاس آش خوردیم! یادم نیست معلممون خودش آش اورد یا.. نمی دونم! آلزایمر گرفتم!
وایییی! چقدر زیبا بود وقتی اون دسته های ده تایی رو می کشیدیم! بعد مثلاً چهار تاش رو کنار هم می ذاشتیم و می گفتیم این می شه چهل تا!!
یا اون مثلاً 7 تا کلاغی که روی درخت بود؛ بعد دو تاش می پرید و می رفت! و می شمردیم و حساب می کردیم که حالا پنج تا مونده! و دوباره سه تا کلاغ دیگه بر می گشت و جمع می زدیم که 5+3=8!!
یادش به خیر مبصر شدن هام.. بدها و خوبها نوشتن هام! آخیییی... گاهی به خوبها جایزه هم می دادم!! D:
هیییییییییی...
می دونید بیش از هر چیز یاد چی افتادم؟!
18-19 سال پیش در چنین روزی گویا کلاس اولی شد!
(چه همه چرتکه هارو برداشتن سن مارو حساب کنن!!)
خلاصه اول مهر رفتم مدرسه...
(اون وقتا هنوز جشن شکوفه ها نمی گرفتن! درست از سال بعد از ما این کار رو شروع کردن! انگار خیلی عهد عتیقی می باشم!)
خلاصه رفتم مدرسه و گریه هم کردم!!!
بنده خدا مامان باهام تا سر کلاس هم اومدن! اما بعد رفت و من موندم و یه دنیای جدید...
دنیای زیبایی که...
چقدر زیبا بود...
چقدر خوشی هاش ساده و قشنگ بود...
چقدر مشکلاتش ساده و حل شدنی بود.. گرچه همون وقت چقدر روی دلای کوچیکمون سنگینی می کرد...
آخخخخخخخ...
حس جان! هم دپرسم کردی و هم حس قشنگ و غریبی رو درم زنده کردی!
ممنون...