یادم میاد وقتی سال دوم دبیرستان با دوستان مدرسه رفته بودیم كوهطبق معمول یكی از بچه ها بعد از گذشت نیم ساعت چهره اش رفت تو هم و به همه فهموند كه دستشویی دارهخوب طبق معمول روشنفكران گروه همه با هم به پشت سنگ ها اشاره كردندیعنی عزیزم بفرما در آن مكان حاجت خودتو رفع كن ماهم نیگاه نمی كنیماین بنده خدا دید سنگ ها یكی در میون از هم فاصله دارند و نمیشه كامل از دید افراد شرور مخفی شدبنا بر این با صبر فولادی خودش به راهش ادامه داد و خیلی قاطع گفت: نه دوستان من نمیتونمبعد افتاد رو زمین و گفت: فقط جون عزیز تون زود تر یه دستشویی پیدا كنینسرگروه با لبخند از روی ناچاری، گفت: باشه عمو جون، حالا پاشو راه بیفت كه بریمیه پانزده دقیقه ای این بنده خدا زیگ زاگ راه اومد و خدا روشكر رسیدیم به یه دستشویی عمومیاین بدبخت تا تابلوی سرویس بهداشتی رو دید با انگشت بهش اشاره كردبعد اشك از چشاش اومد و با یه امیدی به سمت محل نجات حركت كردتا رسیدیم دم درش یه آقای متشخصی با كلاه پشمی و چكمه پلاستیكی و یه دونه جاروی خیلی با كلاس ایستاده بود دم در پشت یه میز چوبی آنتیكما گفتیم خوب شاید سیستم خوشامد گویی هستند ایشوناون زخم دیده رفت تو دستشویی و برگشت تاخواست بیاد بیرون همون اقای متشخص گفت میشه 250 تومن!ما همه چشمامون چهارتا شد، گفتیم آخه این جا كه مال شما نیست! پول چی رو باید بدیم؟گفت: خدمات گفتیم: ببخشید منو دارین ما چیزای دیگرو هم انتخاب كنیم؟ یكی دیگه گفت: آقا ایشون مهمون من باشه چقدردستشویی داشتی بابا؟ بعد یه 500 تومانی انداخت رو میز جلوی این مدیر دستشوییهمه داشتیم می خندیدیم اومدیم بیرون