حول و حوش صندلی داغ تبیان بود که منو قریب به یک هفته درگیر خودشناسی کرده بود...تا اینکه برادرم تماس گرفتند که ثبت نام مکه هست، حتما ثبت نام کن!.
اینقدر درگیر این پاسخ گوییها و دروس دانشگاه بودم که هر شب از ثبت نام اینترنتی غافل میشدم با اینکه ساعتها آنلاین بودم!
به اصرار مادرم(بالای سرم ایستادند)!ثبت نام کردم.
منم که شک و تردید داشتم ...چون اشتیاقی آنچنان نداشتم.
مدت کوتاهی بود که خودمو بیشتر شناخته بودم و اندک زمانی که بتونم لذت با او بودن رو بچشم!
به هر حال آخر شب، در اوج خستگی ثبت نام کردم...صبح توی دانشگاه رفتم پرینت صفحه ی ثبت نام رو بگیرم، گفتند که امروز تا یه ساعت دیگه آخرین مهلته...یکی هم میگفت که فکر میکنم تموم شده!!!
توی دلم با آرامش تمام گفتم: اگر بخواد، میرم!
دوستم همراهیم کرد، ولی نگفتم کجا و چرا دارم میرم...تا اینکه خودش فهمید. آرامش اون موقع فراموش نشدنیست...سوال دوستم هنوز توی گوشم هست...راه برگشت...
"مونا... به نظرت اسمت در میاد؟؟"
با اینکه باوری توی دلم حس میکردم گفتم: اگر قسمت باشه میرم و اگر هم نخواد نمیرم!... دوباره دغدغه های دانشگاه و پاسخ به سوالات صندلی داغ باعث شد فراموش کنم، و حتی توجه نکنم به اینکه نتیجه چند روز دیگه چی میشه!
سر میز ناهار به خانواده گفتم راستی همین روزا، میگن! قرعه کشی میکنن!
فکر میکردم تهران قرعه کشی میکنن و بعد تو نت نتیجه رو میزنن!
اما...ناآگاه از اینکه در دانشگاه خودمون برگزار میشه و کلی از بچه ها هم رفتن سر صحنه ی قرعه کشی!
روز قرعه کشی غافل از اینکه چه ساعتی هست و اینکه حتی توی دانشگاه خودمون! انجام میشه؛ داشتم تلفنی با یکی از اقوام صحبت میکردم...آنقدر خندیدیم که اشکام در اومد!!! مدتی بود ندیده بودمش،
.
.
.
یک دفعه...
.
.
.
گوشی موبایلم زنگ خورد!
دوستم ندا..."سلاااام مونا جون! تبریک میگم!"
گوشی تلفن خونه توی دستم!، و قلبم به شدت میزد که خدایا چی شده مگه...نمره کدوم درس رو میگه؟! به چیزی که اصلا فکر نکردم نتیجه ی قرعه کشی بود!!!.
تا اینکه گفت: مکه دیگه! اسمت در اومده ! بابا تبرییییک!...
منم عمرا باور میکردم....گفتم ندا شوخی نکن!( اگه توی صد تا، 99 تاش اسم من باشه، عمرا مال من در بیاد! جدی میگم! هیچ وقت توی همه نوع قرعه کشی اسمم در نیومده!!!)
(فقط... یه باور قلبی میخواستم!)
گوشی تلفن خونه همچنان توی دستم! اون بنده خدا هم همش میگفت:
مونااااااا مونااااا
چی شده؟؟؟
جوابشو نمیدادم ! حتی نگفتم چند دقیقه صبر کن ببینم دوستم چی میگه خب!!!
یه لحظه افتاد که ارهههه!...وایییی خدای من! ...چقدر زود جواب میدی! چراغ روشنی بود برام...اینکه برات مهمم و داری بهم توجه میکنی!
با ندا خیلی معمولی و سریع و فوق العاده مبهوت! خداحافظی کردم. سریع گوشی دیگه رو گرفتم.
اما...
توانی برای حرف زدن نداشتم! بعد از اون همه خندیدن !!! چی شد حالا! فقققط اشکام بی اختیار می ریخت .
.
.
. چقدر سخته هیچی نتونی بگی!
بغض توی گلوم نمی تونست حرفمو بهش بگه...تا اینکه آروم و با لکنت گفتم اسمم برای مکه در اومده!
حواسم جای دیگه بود...فقط به این فکر میکردم چقدر سریع جوابمو دادی!!!
خوشحال بودم اون لحظه، نه اینکه دارم میرم...فقط برای اینکه اسمم در اومد. همین برام دنیاها ارزش داشت. تازه اول شیرین شدن سفر بود...
از حالا به بعد باید قدم بگذارم واسه کارهام و شروع مشکلات سفر!!!