خداوندا به نام تو و در زینهار تو
سلام به دوستای خوبم
هیچ وقت یادم نمیره که روزای اول دانشگاه چقدر واسه گرفتم یه مهر و امضاء و نامه و اینجور چیزا از این ساختمون به اون یکی ساختمون...از این دانشکده به اون یکی...از این اتاق به ان اتاق می دوئیدیم
همه ی ساختمونا هم که کلی پله داشت...هی می رفتیم بالا...هی میومدیم پائین...خلاصه روزش پوست پام کنده شده وبد دیگه...دیگه نای راه رفتن نداشتم
بعد یه هفته رفتم انتخاب واحد کردمو یه پرینت از برنامه ه هفتگیم گرفتمو بردم پیش مدیر گرومون...یادش بخیر...عجب مدیر گروه مهربونی بود...الان دیگه نیست تو دانشگاه!
در حال بگو مگو با مدیر گروه بودم که سرو کله ه زن عموم پیدا شد!
بهم گفت مگه الان کلاس نداری بامن؟
گفتم جااااااااااااااان!با شما؟نمیدونم بزا برنامه رو نیگا کنم...
آهان!بله درسته روانشناسی دارم...مگه امروز کلاسیم تشکیل شده؟!
گفت بله...برو کلاس من الان میام...
خلاصه اولین روز شروع کلاسام دقیقا یادمه...وقت دوم ساعت 9.30 بود که روانشناسی با زن عموم داشتم
تا اون موقع من نمیدونستم که قراره زن عموم بشه استاد روانشناسیم و کلاسمونم تشکیل شد!!!
مهربون باشییییییییین.