مدتی قبل همسرم ناگاه ... اتّفاق بدی براش افتاد
او که تا پیش از آن ملایم بود ... بی سبب داد میزد و فریاد
هر چه میگفتم او مخالف بود ... گیر بر چین ِ پیرهن میداد !
می نمود از قیافه ام شِکو ِه ... میگرفت از غذای من ایراد
الغرض ، خنده رفت از لبهاش ... خانه مان شد دگر ملال آباد
......
یک شب آنسان که اُفتَد و دانی ... که دیریم دام دارام مبارک باد !
( ماوقع را نمی نویسم چون ... گیر میده اداره ی ارشاد ) !
ماه آنهم دقیق یادم نیست .... فَروَدین بود ؟ شایدَم خرداد !
بنشستم کنار او شیرین ... گرچه اسمش نبود آق (!) فرهاد !
گفتم : ای همسر من ، ای خوش تیپ ! ... ای که جانم فدای جانت باد
از چه رو اینچنین پریشانی ؟ ... از چه رو take you چنین غمباد ؟!
ای که شش دانگ ِ من به قربانت ... ای قدت سَرو و قامتت شمشاد
خود چه آمد تو را به سر ، که دگر ... نیستی مثل اون قدیما شاد ؟
.......
ناگهان خیره شد به چشمانم ... در نگاهش چه بود ؟ !! oh my god
چیز داغی که سخت می سوزاند ... همچو خورشید ِ نیمه ی مرداد
گفت گر فکر شوی خود هستی ... قصدت ای جان ، اگر بُوَد امداد
دست در دست من بنه تو ز مهر ... همسر خویش را بکن داماد !
آری ، او همسری دگر میخواست ... آخ از این ظلم ، واخ (!) از این بیداد
........