سلام ملکم
خب خاطره میگوییم از امروز...
امروز بعد از ظهر که خواستم بخوابم..هی دوستم اس داد..هر چه گفتم بچه بذار بخوابم...گفت الان وقت خواب نیس بی خواب شدیم رفت
بلند شدم رفتم بیرون...گفتم یه چایی بخورم با شکلات , جاتون خالی خوردیم
همینطوری داشتم با کاغذش بازی میکردم...
اول انداختمش ته لیوان گفتم داداش بیا این جغجغه کم صدا مال تو
داداش:
خب دوباره کاغذه رو دراوردم و مصم شدم بندازم تو پیرهنش
مگه میذاشتتتتتتت؟ هر چی دعواش کردم...
گفتم: وقتی من میگم میخوام بندازم میگی چشممممممم
باز نذاشتتتتتتت
رفتم سراغ مامانمممممممم سفت دستمو گرفتتتتت...خداییش میدونم زور مردها هم به دستش نمیرسه
میخ کوب شدیم... هر چی گفتم باید بندازممممم
نذاشتتتتت
گفت تو اینو بنداز منم سطل آشغالو میریزم تو یقت یقشم هم سفت چسبیده بود
خلاصه نشد
یه نیگاه بابام کردم...
دیدم هدفون گوششو داره سر کامی مطالعه میکنه
ایول حواسش نیسسسسسسسسس
بسرعت تمام رفتم سمتش ووووووو
من موفق شدم انداختم تو پیرهن
و بسرعت ازونجا دور شدم
دیدم داداشم خود شیرین میگه بده من بندازم سطل آشغال...
ایول یه کاغذ دیگه هم ته لیوان مامان بوددددد
برداشتم دنبال داداش کردمممممم
دستمو سفت گرفت
گفتم چیکار کنم...تنها راهش چنگول بود
اونم وشکونی دستمو گرفته بود...
گفتش وشکول نگیر... گفتم وشکون نیس... چنگوله...تازه یادش افتاد چنگول بگیره
منم که بهلهههههه
جیغغغغغغغ ازون ریز قشنگا
هر جیغ اون از حرکت می استاد
حالا کاغذ دست اون بود و میخواس بندازه یقه من
من چاره نداشتم جز جیغ ای خدا شکرت صدای زیر برای ما آفریدیییییی
خلاصه فرار کردیمممممم
دویدیم و دویدیم تا آخر به ... پناه بردم
آخرشم نفهمیدم چرا هیشکی دوست نداره آشغال بندازم تو یخش البته بهتر آشغال یه تیکه یخههههه
چرا اینجوری نیگا میکنین؟ من تو ساواک کار نکردم
:دییییییی