(عمر دقایق)
در عبـور از كوچههای بیقرار
چشمهای سازد به چشمم یاد یار
در مسیر لحظههای اضطراب
میشـود مـوج نگاهم رهسـپار
چشـم شمع منتـظر مـاند به در
تا به سـر آید دگر شـبهای تـار
هر چه از عمـر دقـایق بگذرد
حس شـود در عمق جانم انتظار
بوی بـارانخورده خاك رهش
آید از كنج غـروبی پـر غبـار
فصل هجرانش به پایان میرسد
از افق می آید آن بوی بهـار
غربت تلخ «رها» آخر شـود
در حضـور جلـوه ی روی نگار
بهروز رها