• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
وبلاگ نویسان (بازدید: 2243)
دوشنبه 20/8/1392 - 14:35 -0 تشکر 671142
روضه از دریچه نوشته های شما (منتخب وبلاگها)

این روزها خیلی جاها رنگ محرم گرفته ... مثل خیابان ها،  کوچه ها ومثل دلهامون و حتی وبلاگ هایی که نوشته هاش از دل ها بلند می شه ...

برخی از نوشته های زیبایی که رنگ و بوی روضه هم دارند رو دوست داشتم اینجا ثبت کنم .
اگر خواندید حتما التماس دعا 


منبع وبلاگ ها در پایان ذکر شده 
انتخاب عکس: ترنم زندگی

تو را نادیدن ما غم نباشد  که در خیلت به از ما  کم نباشد
دوشنبه 20/8/1392 - 14:35 - 0 تشکر 671144

خارها بود که می‌رفت فرو بر جگر من/پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من...


مگر سه سال چقدر است؟ سی و شش ماه؟ صد و چهل و چهار هفته؟ هزار و هشت روز؟ بیست و چهار هزار و صد و نود و دو ساعت؟ یک میلیون و چهارصد و پنجاه و یک هزار و پانصد و بیست دقیقه؟ از دقیقه برای من واحد زمان خردتر نمی‌شود، خردتر هم بشود اشک‌هام نمی‌گذارند که از روی ماشین‌حساب بخوانم چند ثانیه باید عمر کرده باشی تا به پای مرکب پدرت بیفتی و التماسش کنی که قبل از یتیم شدنت روی زانوهایش بنشاندت و دست نوازش بر سرت بکشدخدا می‌داند سه سال کم است برای اینکه گوشواره از گوش‌هات بکشندکم است برای اینکه شب‌ها گرسنه بخوابیکم است برای اینکه سر پدرت را... کم است.


خانم دست‌هایتان کوچک است اما می‌گویند گره‌های بزرگی را باز می‌کندخانم... خانم جان...



پی‌نوشت ۱بگذراز این پنج‌شنبه شب‌ها بگذاراز این روزها بگذراز این احوال بگذراز قلب سنگینم بگذر... بگذر از اینکه از عصر اخم کرده‌ام و جواب همه را سربالا می‌دهمبگذر.



منبع: وبلاگ ذبح واژه ها

تو را نادیدن ما غم نباشد  که در خیلت به از ما  کم نباشد
دوشنبه 20/8/1392 - 14:46 - 0 تشکر 671153

قرار نیست آرامت بگذارند


قرار نیست آرام بمانی... دوباره قصد کرده اند به خیالِ خام خودشان، که دلت را بلرزانند آفتابِ در حجاب! که نه! دلم را بلرزانند، آن هم در روزهای داغِ نبود برادر...


بانوی صبوری! دوباره کفرِ تکفیری ها به میدان آمده! نمی­گذارند آرام بمانی...نمی­گذارند آرام بمانم


در میان انبوه اخبار سرزمین شام و دمشق امروز، یک خبر است که دلت را می­لرزاند؛ دوباره بی­حرمتی به حرمتِ ناموس دین... مانده­ام چه کنم، ضجه یا صبوری؛ می­دانم که این بار هم تو قرار است آرامم کنی، می­دانم که می­گویی همه­اش فدای سر برادرم... هر چه بادا باد


می­دانم که اگر بخواهی، سخت­ترین پاسخ را می­دهی به این ابرهه صفتان، دستان تو قدرتِ بیش از اینها دارد، تو همان دست خدایی که از آستینِ خلقت بیرون آمده برای ایام صبر. حالا اما نمی­دانم چرا باز هم صبوری می­کنی، حکمتش را نمی­دانم، فقط زخم بقیع برایم زنده می­شود این روزها.


نمی گذارند آرام بمانی...


این را همان موقع فهمیدم که جواب سوالم را گرفتم،" ماندن سخت تر است یا رفتن" ... و تو مانده بودی و قرار نبود بشکنی در خرده شیشه­های چشم دشمنان


تو مانده بودی تا زنان خاندان رسالت بمانند، تا امامِ فرزند امامت بماند، تا یادگارهای حسینت(ع) بمانند


تو مانده بودی تا عالمه­ی بدون معلم باشی، تا شاگردی علی(ع) و زهرا(س) را در خطابه­های روشنت، مثل روز روشن اثبات کنی


تو مانده بودی تا آنها که فکر کردند خوار  شدی، را خوار کنی


تو مانده بودی برای ما...


 تا بفهمانی به ما که ماندن سخت است، ولی باید ماند!


پای عشق ماندن، مردِ میدان می­خواهد، زمان و مکان هم ندارد، این شعار آموزگار تاریخ است...


جگر شیر نداری


سفر عشق مرو






پی نوشت من : لابه لای روضه ها دلم نگران چشمان زینب است ، رد نگاه او ...

آن زمان که برای تو گفتم آسمان را بر سرم خراب می کند ، فکر یک لحظه ندیدنت ...

منبع: وبلاگ فرجی دیگر

تو را نادیدن ما غم نباشد  که در خیلت به از ما  کم نباشد
دوشنبه 20/8/1392 - 14:48 - 0 تشکر 671154

آرزوی خم گیسوی تو خم کرد قدم، باز انگشت‌نمای سر بازار شدم


چند روز پیش یک همایش دعوت بودم؛ یک آقای خیلی خوش صدا شروع کرد به خواندن یک متن... چند خط اول را که خواند حالم عوض شد، احساس کردم دارم از درون آتش می گیرم، از خجالت دستهایم را روی گونه هایم گذاشتم. از بچگی همین طور بودم، وقتی از چیزی دلم می گرفت گونه هایم آنقدر سرخ می شد که مجبور می شدم دستانم را چند دقیقه بدون حرکت رویشان بگذارم تا مبادا کسی با خبر شود که چه در دلم می گذرد و گاهی هم نیشخندی بزند...


از مجنون می گفت... جزیره مجنون... از داغ هایی که مجنون به خود دیده... از رازهای این سرزمین...هیچ وقت حتی از ذهنم هم نگذشته بود که چرا مجنون؟!...


می گفت و اشک می ریخت؛ "مجنون قربانگاه عاشق ترین مردان روی زمین بود"...


فکر کردم؛ به عاشقان آن سرزمین، به همت، باکری ها و لیلی هاشان فکر کردم. به ابراهیم، که وقتی رفت خانه خدا از خدا خواست، ژیلا را به من برسان... ژیلا مادر هر دو پسرش شد؛ هر چند کوتاه، هر چند دور...


به لحظه ای که لیلی حمیدش را غرق به خون دید؛ خدارا شکر کرد که حالا حمیدش می تواند کمی بیشتر بخوابد... آتش به جانش افتاده بود اما فقط می خندید... زیر لب می گفت " بهتر حالا حمیدم می تواند کمی بخوابد"


همان آقای خوش صدا می گفت، شرح این عاشقی ها زیاد است، باید، اگر پا در راه لیلیِ لیلی ها می خواهی بگذاری، اول با خودت بجنگی، بعد با فراق دوری از لیلی ات... و آخر راه بهای عشق لیلیِ دیگر را بدهی...


نشسته ام اینجا و شده ام مثل یک عروسک کوکی و تنها گوش می دهم، می خواهم بیشتر فکر کنم... بیشتر کوک می کنم تا آخرین نقطه... کوک عقب تر از اینی که هست نمی رود...


آخرمگر مجنون تر از کربلا هم هست؛ همان جا می ایستد عروسک کوکی... می چرخد.


می گویم اگر ابراهیم در مجنون فقط یک لیلی داشت، حسین در کربلا لیلی ها؛ همان لحظه که تو لیلی ات را به خدا سپردی و خودت " تنها"  به قلب لشکر زدی، حسین نگاهِ خریدارانه‌ی پدرانه‌اش را به لیلی اش دوخت و علی اکبرش خرامان به قعر میدان رفت... با هر بار بابا گفتنِ علی، حسین می لرزید... زینب هم...


جنون تو کجا و بهایِ عشقِ حسین کجا...


قبل از اینکه کوک کنم نوشتم، لیلیِ حمید در فراق مجنون عاشقش فقط می خندید... یادت هست؟!...


عجیب نیست... آوازه لیلی‌ای را شنیدم که مجنونش را از گوشه گوشه ی صحرا جمع کرد، اما غم به دلش راه نداد و گریه نکرد...


به یاد دارم که جایی خواندم، غصه‌ی قلب که زیاد باشد دیگر خون را پمپاژ نمی کند، غمِ قلب، آدمی را داغ می کند، ذوب می کند... قلب که ذوب شود زود پیر می شوی... حالا با این اوصاف اگر کمی گریه کنی داغِ قلبت خنک می شود...


زینب گریه نکرد؛ تا ابد دلش می سوخت و یاد مجنونش آتش به قلبش می زد.


مردِ مجنونِ این جزیره آرامشی از چشمان لیلی اش دیده بود که به او می گفت، ژیلا کاش یک ساعت، فقط یک ساعت اینجا بودی تا باز معنی آرامش را می فهمیدم... اما لیلی آنجا نبود...


از صبح عاشورا، لیلی خیمه به خیمه، دامن کشان و پای برهنه دنبال مجنونش بود... تا مبادا مجنونش غصه دار شود...


عشقِ تو کجا و وفایِ این لیلی کجا...


چشم به راه وفایت هستم لیلی جان...


پ. ن: قصه این برادر و خواهر عجیب است، نمی دانم کدامشان را مجنون بخوانم، کدامشان را لیلی... اگر شما جور دیگری می خواهید ببینید، ببینید...


پ. ن: این روزها مثل آدمی ام که روز را از غصه هایش گرفته اند... شب های بی رحمی دارم...






مبع: وبلاگ وسوسه سرخ

تو را نادیدن ما غم نباشد  که در خیلت به از ما  کم نباشد
دوشنبه 20/8/1392 - 14:50 - 0 تشکر 671156


بتکان غبار ِ دل را ...


ذغال را برداری و بکشی روی ِ دیوار ِ سفیدی، سیاه می شود. اگر تازه تازه پاکش کنی؛ امیدی هست. اما اگر بگذاری بماند می ماند که می ماند که می ماند. شاید برای همیشه. من هم باید یکی از همین شبها دلم را بردارم و بروم. هر چند به مدد ِ حق هنوز هم از میان ِ کلی دود و دم و آلودگی و سیاهی نفس می کشد. باید تا دیر نشده کاری کنم. باید دلم را بردارم و ببرم بیاندازم میان ِ این روضه ها. میان ِ این اشک ریختن ها. تا دیر نشده باید بروم. تا دود نرسیده به گلویش تا خفه اش کند. باید بروم بیاندازمش جایی که بشود مثل ِ همان روز ِ اولش. سفید ِ سفید و برگردم و منتظر بنشینم تا خودش برگردد. دل ِ آدم بی صاحب نیست که گم بشود. اسمت مهر شده روی ِ پیشانی اش. روزی اگر بیدل هم بشوی دوباره برمی گردد تنگ ِ دلت. حتا اگر نذر کرده باشی اش. حتا اگر دو دستی تقدیمش کرده باشی به کسی. حالا تو بیا و بگو هدیه را که پس نمی دهند! مثل ِ کفتر ِ جَلد می ماند لاکردار. خودش برمی گردد دیگر....! داشتم چه می گفتم اصلا؟ داشتم می گفتم که باید بروم این تمام ِ زندگی ام را، تمام ِ دارایی ام را، همین روزگار سیاه کن را، بیاندازم میان ِ آدمهای ِ اهل ِ دلی، تا وقتی برگردد، شده باشد یک پا آینه برای ِ خودش. تمام ِ سیاهی ها و دودهایش ریخته باشد بیرون. که صاف شده باشد این کمر ِ شکسته اش. که عصایش را برای ِ همیشه بیاندازم میان ِ وسایل ِ قدیمی ام. یعنی می شود که برای ِ راه رفتن تکیه بزنم به دلم؟ اگر بشود. اگر بشود ... اصلا دل اگر دل باشد توی ِ همین شب ها، میان ِ اشک ریختن های ِ روضه های ِ مادر کار را تمام می کند. خودش را می تکاند ... نه؟ اصلا دل باید سر به راه باشد. باید برای ِ خودش راهنما باشد. باید انقدر قوی باشد که من به پشتوانه اش دست هایم را بگذارم توی ِ دستهایش. باید آنقدر قوی باشد تا با هر سردی ِ پنهانی ِ حرفهای ِ به ظاهر گرم ِ هر کس و ناکسی نلرزد. که تکیه نکند به دیوار ِ آدمهای ِ ناشناس. دل که نباید انقدر زود خودش را رو کند برای ِ غریبه ها. دل باید قوی باشد ... خیلی قویییییییییی ... دل باید ... داشتم می گفتم باید بروم تا دیر نشده ... باید بروم ... باید بروم به یکی بگویم برایم روضه بخواند ... تا دیر نشده . . . 


+ دلم را پرت می کنم ِ لا به لای ِ چادری سفید با گل های ِ ریز ِ صورتی تا غرق شود درون ِ سجاده ی ِ مخمل ِ سبز ِ مامان و دو رکعت نمار می خوانم به نیت ِ جان دادن میان ِ سین ِ سبحان الله گفتن های ِ او ... قربة الی الله ...




منبع وبلاگ اقلیم احساس

تو را نادیدن ما غم نباشد  که در خیلت به از ما  کم نباشد
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.