• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 8020)
يکشنبه 4/2/1390 - 16:29 -0 تشکر 311324
آفتاب در حجاب/سید مهدی شجاعی

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

یکی از آثار مذهبی این نویسنده متعهد این مرز و بوم می باشد که در هجده پرتو به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.

با ما در خواندن این کتاب همراه باشید

 


و این هم لینك دانلود این كتاب....

 

"آفتاب در حجاب" 

چهارشنبه 21/2/1390 - 23:25 - 0 تشکر 316929

پرتو پانزدهم
پشت سر فریبگاه فتنه خیز كوفه است و پیش رو شهر شوم شام .
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب .
كاش كوفه ، نقطه ختم مصیبت بود. كاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
كاش در بین كوفه و شام ، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مركب فرو نمى افتاد.
كاش منزل ((جبل جوشن ))ى در نزدیكى شام نبود و زنى از اهل بیت ، به ضرب تازیانه ماءموران ، كودكش سقط نمى شد.
كاش در بین كوفه و شام قریه اى به نام ((اندرین )) نبود و اهالى و ماءموران ، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن ، آتش به دل كاروان نمى زدند.
كاش منزل ((عسقلان ))ى در كار نبود و دختركى از مركب نمى افتاد و زیر دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمی گداخت .
كاش راه اینقدر طولانى نبود. كاش هوا اینقدر گرم نبود، كاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى كرد تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و كنار بسترش اشك بریزى و بگویى : ((چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.))
كاش سهم هر كدام از اسیران در شبانه روز یك قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به كودكان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى ، نماز شبت را نشسته بخوانى .
و باز همه این مصائب ، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.
كوفه اى كه زمانى مركز حكومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش ‍ كشید، شام با تو چه خواهد كرد!؟ ((شام ))ى كه از ابتدا مقر حكومت بنى امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، علیه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، ((شام ))ى كه مردمش دست پرورده یزید و معاویه اند، ((شامى ))ى كه نطفه اش را به دشمنى با اهل بیت بسته اند، با تو چه خواهد كرد؟!
چهار ساعت ، این كاروان خسته و مجروح و ستم كشیده را بر دروازه جیران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن این پیروزى بزرگ مهیا كنند. به نحوى كه دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ، دروازه ساعات نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گویى : ((بیا و یك مردانگى در عمرت بكن .))
شمر مى گوید:((باشد، هر خواهشى كه كنى برآورده است .))
با تعجب و تردید مى گویى : ((نگاه نامحرمان ، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام كن كه خلوت تر باشد و چشمهاى كمترى نگران كاروان شود.))
شمر پوزخندى مى زند و مى گوید: ((عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم ؛ جیران !))
و براى اینكه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى كند: ((یك خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشترى در شهر مى توانند تماشایتان كنند.))
كاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى كودكانى مشغولى كه زنى پرس و جو كنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى كه همراه اوست ، كمى دورتر مى ایستد و زن كه به كنیزان مى ماند، به تو سلام مى كند و مى گوید: ((من اسمم زینبه است . آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند كاروانى از اسرا در راه است . آمده ام بپرسم كه شما كیستید و در كدام جنگ اسیر شده اید.))
تو سؤ ال مى كنى : ((خانم شما كیست ؟))
كنیز مى گوید: ((اسمش ؛ حمیده است از طایفه بنى هاشم .))
و به جوان اشاره مى كند: ((آن جوان هم پسر اوست . اسمش سعد است ))
سعد، قدرى نزدیكتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گویى : ((حمیده را مى شناسم . سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم ، دختر امیرالمؤ منین ، على بن ابیطالب . و آن سرها كه بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیران من است . بگو كه ...
پیش از آنكه كلام تو به پایان برسد، كنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.
سر بلند مى كنى ، جوان را مى بینى كه گریان و بر سر زنان مى گریزد.
به زحمت از مركب فرود مى آیى و سر كنیز را به دامن مى گیرى . كنیز انگار سالهاست كه مرده است .
مصیبتى تازه براى كاروانى كه قوت دائمى اش مصیبت شده است .
صداى فریاد و شیون ، تو جهت را جلب مى كند. زنى را مى بینى ، با سر و پاى برهنه كه افتان و خیزان پیش مى آید، مى افتد، برمى خیزد، شیون مى كند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.
نزدیكتر كه مى آید، مى بینى حمیده است . خبر، او را از جا كنده است و با سر و پاى برهنه به اینجا كشانده است .
سر كنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش ‍ را بپوشانى . پسر كه خود، بى تاب و وحشتزده است با تكه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود. براى اینكه زن را در بغل بگیرى و تسلا دهى ، آغوشى مى گشایى ، اما زن پیش از آنكه آغوش تو را درك كند صیحه اى مى كشد و بر روى پاهایت مى افتد. مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى كنى ، یال چادرت را بر سرش مى افكنى و گرم در آغوشش مى گیرى و به روشنى درمى یابى كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است ، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چكد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید و اگر چه چشمهاى اشكبارش به تو خیره مانده است .
سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند كه بر مصیبت شما گریه كند یا از دست دادن مادر.
ماءموران ، حتى مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند.
با خشونت ، كاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه ، پیش مى برند. پیش از ورود به شام ، صداى ، دف و تنبور و طبل و دهل ، به استقبال كاروان مى آید.
شهر، یكپارچه شادى و مستى است . مغنیان و مطربان در كوچه و خیابان به رقص و پایكوبى مشغولند. حجاب ، برداشته شده است . دختران و زنان ، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهر را پر كرده است . هر كه با هر چه توانسته ، كوچه و محله و خیابان را آذین بسته است .
جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم ، نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این افتخارات به خاطر پیروزى یك لشگر چندین هزار نفرى بر یك سپاه كوچك صد و چند نفرى است ؟! همه این ساز و دهلها و بوق و كرناها براى اسیر گرفتن یك مرد بیمار و هشتاد زن و كودك داغدیده و رنج كشیده و بى پناه است ؟
آرى آنكه در كربلا به دست سپاه كفر كشته شد، برترین مخلوق روى زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى كرد و این بزرگترین پیروزى كفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولى مردمى كه به پایكوبى و دست افشانى مشغولند كه این چیزها را نمى فهمند.
آرى ، تمام كوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتى با كودك خردسالى از این كاروان ، برابرى نمى كند و ارزش این كاروان به معنا بیش از تمام جهان است .
اما این عروسكان دست آموز كه دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند كه این حرفها را نمى فهمند.
شیعه پاكدلى كه قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت كرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: ((قصه از چه قرار است ؟ شما كه از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!))
تو به او مى گویى : ((به آسمان نگاه كن !))
نگاه مى كند و تو پرده اى از پرده ها را برایش كنار مى زنى . در آسمان تا چشم كار مى كند، لشكر و سپاه و عده و عده است كه همه چشم انتظار یك اشارت صف كشیده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.
مرد، مبهوت این جلال و شكوه و عظمت ، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى .
و مرد، كاروانى را مى بیند كه مردى نحیف و لاغر را در غل و زنجیر بر شترى برهنه سوار كرده اند و زنان و كودكان را بر استران بى زین نهاده اند و نیزه دارانى كه سرها را حمل مى كنند، در میانه كاروان پخش شده اند و ماءموران ، گرداگرد كاروان حلقه زده اند تا هر مركبى آهسته تر مى رود یا مسیرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنى و كودكى اشك مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه ، آرام كنند.
سهل بن سعد از اصحاب پیامبر كه پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بى سابقه است ، به زحمت خودش را به سكینه مى رساند و مى پرسد: ((تو كیستى ؟))
و مى شنود: ((من سكینه ام دختر حسین .))
شتابناك مى گوید: ((من سهل بن سعد صاعدى ام . از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . كارى مى توانم برایتان بكنم ؟))
سكینه مى گوید: ((خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو كه سرها را از كاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند.))
سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید: ((به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى كنى ؟))
نیزه دار مى گوید: ((تا خواهشت چه باشد.))
سهل مى گوید: ((سرها را از كاروان بیرون ببرید و جلوتر حركت دهید.))
نیزه دار مى گوید: ((مى پذیرم .))
چهارصد درهم را مى گیرد و سرها را از كاروان بیرون مى برد.
پلیدى دشمن فقط این نیست كه دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است ، پلیدى مضاعف او این است كه كاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بیشترى را به تماشاى كاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشترى ببرد.
و تو چه مى توانى براى زنان و دختران كاروان بكنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى كه خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى . تویى كه خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى ، تویى كه خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى كشانى .
كاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى كنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شكنجه اى تازه اى است ، اما همه زنان و كودكان كاروان دعا مى كنند كه این نمایش ‍ جانسوز خیابانى زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایى یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را كه به هر حال باید بگذرانند.
این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش ‍ نیست .
براى مهیا شدن مجلس یزید نیز هست . به همین دلیل ، سرها را از كاروان جدا مى كنند تا آماده نمایش در مجلس یزید كنند.
محفر بن ثعلبه كه دستیار شمر در سرپرستى كاروان است ، هنگام بردن سرها فریاد مى كشد: ((این محفر ثعلبه است كه لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤ منین مى برد.))
امام ، بى آنكه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانكه او بشنود، مى گوید: ((مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است .))
پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: ((خدا را شكر كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده كرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروز ساخت .))
حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش و طماءنینه مى پرسد: ((اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى ؟))
پیرمرد مى گوید: ((آرى ، هماره مى خوانم .))
امام مى فرماید: ((این آیه را مى شناسى :
قل لا اسئلكم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(1) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم .))
پیر مرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه ؛(2)
حق نزدیكانت را به ایشان بده .))
پیرمرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ماییم آن نزدیكان پیامبر.))
رنگ پیرمرد آشكارا دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید: ((این آیه را خوانده اى : واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى .(3) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى .))
پیرمرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید:((آن ذى القربى ماییم !))
پیرمرد وحشتزده مى پرسد: ((شما را به خدا قسم راست مى گویید؟))
امام مى فرماید: ((قسم به خدا كه راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى كه :
انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس اهل البیت و یطهركم تطهیرا.(4)
خداوند اراده كرده است كه هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.))
پیر مرد كه اكنون به پهناى صورتش اشك مى ریزد، مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ما همان اهل بیتیم كه خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است .))
پیرمرد كه شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: ((شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!))
امام مى فرماید: ((قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا كه ماییم آن اهل بیت و نزدیكان و خویشان .))
پیرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى كند و مى گوید: ((خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد كه من از دشمنان آل محمد بیزارى مى جویم .
سپس صورت اشكبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:((آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟))
امام مى فرماید: ((آرى ، خداوند توبه پذیر است .))
پیرمرد كه انگار از یك كابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا كرده ، عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى كشد: ((مردم ! ما فریب خوردیم . اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست . آن پیامبرى كه در اذانها شهادت ، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست . توبه كنید! جبران كنید! برگردید!))
ماءمورى كه از لحظاتى پیش ، كمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته ، اكنون به پیرمرد مى رسد و با ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانكه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس ‍ بر زمین مى افتد.
مردم ، مردمى كه شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنكه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند.
بیش از این ، نگاه داشتن كاروان مصلحت نیست . كاروان را در زیر بار سنگین نگاهها به سمت قصر یزید، حركت مى دهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- سوره شورا، بخشى از آیه 23.
2- سوره اسرا، آیه 26
3- سوره انفال ، آیه 41.
4- سوره احزاب ، آیه 33.

پنج شنبه 22/2/1390 - 15:9 - 0 تشکر 317055

پرتو شانزدهم

یزید، همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصارى و سران بنى امیه و سفرا را براى شركت در این جشن بزرگ ، دعوت كرده است ، قصر را به انواع زینتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست كه یزید به بزرگترین پیروزى زندگى خود، دست یافته است .
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود كاروان سرها و اسرا، در حین مستى و سرخوشى ، ناگهان ناله شوم كلاغها را مى شنود و با خود آنچنان كه دیگران بشنوند، زمزمه مى كند: ((در این هنگام كه محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، كلاغ ناله كرد و من گفتم : چه ناله كنى ، چه نكنى ، من طلبم را وصول كردم و به آنچه مى خواستم رسیدم .))
هم اكنون نیز، با غرور و تبختر بر تخت تكیه زده است و ورود كاروان شما را نظاره مى كند. او كه همه تلاش خود را براى تحقیر این كاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به كار گرفته است ، اكنون به تماشاى شكوه و عزت خود و خفت و خوارى كاروان نشسته است .
همه اهل كاروان را از بزرگ و كوچك ، با طناب به یكدیگر بسته اند.
یك سر طناب را برگردن سجاد افكنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند. طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سكینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر و همه اهل كاروان به گونه اى به هم وصل شده اند كه اگر كسى كندتر و یا تندتر برود، دیگران را با خود به زمین بیفكند و اسباب خنده و مضحكه شود.
به محض ورود به مجلس ، امام رو مى كند و به یزید و با لحنى آمیخته از شكوه و اعتراض و توبیخ مى گوید: ((اى یزید! گمان مى كنى كه اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى كند؟!))
با همین اولین كلام امام ، حال مجلس دگرگون مى شود.
یزید فرمان مى دهد كه بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز كنند.
یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است ، براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است .
دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
یكى از سران لشگر یزید، شروع مى كند به ارائه گزارش كربلا و مى گوید: ((حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود. به محض اینكه ما به آنها حمله كردیم ، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت كه ما همه آنها را كشتیم و...))
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى كشى : ((مادرت به عزایت بنشیند اى دروغگوى لافزن ! شمشیر برادرم حسین ، تك تك خانه هاى كوفه را عزاخانه كرد و هیچ خانه اى را در كوفه بدون عزادار نگذاشت .(1)))
سر لشكر یزید، با این تشر، حرف در دهانش مى خشكد، نفس در سینه اش حبس مى شود و كلامش را نگفته ، بر جا مى نشیند.
مجلس در همین لحظات اول ، دگرگون مى شود.
یزید كه حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را مى بیند، براى تغییر فضاى مجلس هم كه شده ، به پسرش اشاره مى كند و به سجاد مى گوید: ((حاضرى با پسرم خالد كشتى بگیرى ؟))
و با خود گمان مى كند كه از دو حال خارج نیست . یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد و یا نمى پذیرد و با شانه خالى كردنش و اظهار عجزش ، زمین مى خورد.
سجاد، اما پاسخى مى دهد كه یزید را براى لحظاتى گیج مى كند. امام مى گوید: ((كشتى چرا؟! یك شمشیر به دست هر كداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم .))
یزید زیر لب با خود زمزمه مى كند: ((حقا كه پسر على بن ابیطالب است .))
سپس به امام مى گوید: ((اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز كرد و دیدى كه خداوند چه بر سر او آورد!؟))
امام مى فرماید: ما اصاب من مصیبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله یسیر. لكیلا تاءسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتیكم و الله لا یحب كل مختال فخور.(2)
((هیچ مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر پیش ‍ از آنكه بروزش دهیم در كتاب موجود است . و این بر خدا آسان است . براى اینكه به خاطر از دست دادنها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید. و خداوند هیچ متكبر و فخر فروشى را دوست ندارد.))
یزید رو مى كند به خالد، پسرش و مى گوید: ((پاسخ بده ))
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى كند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید: ما اصابكم من مصیبة فبما كسبت ایدیكم و یعفو عن كثیر.(3)
هر مصیبتى كه به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.
امام بر جاى خود نیم خیز مى شود و آنچنانكه همه كلام او را بشنوند، مى فرماید: ((اى پسر معاویه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنكه تو به دنیا بیایى ، نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار پدران و اجداد من بوده است .
در جنگهاى بدر و احد و احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم كفر را.
واى بر تو یزید! اگر مى دانستى كه چه كار كرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتكب چه جنایتى شده اى ، آنچنانكه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول الله را بر سر در شهر آویخته اى ، به كوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش ‍ مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، خوارى و ندامت روز قیامت را كه وعده گاه خلایق است .))
یزید كه پاسخى براى گفتن نمى یابد طبقى كه سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى كشد و با چوب خیزرانى كه در دست دارد، شروع مى كند به كوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانكه همه بشنوند، زمزمه مى كند: ((اى كاش بزرگان قبیله من كه در جنگ بدر كشته شدند، بودند و مى دیدند كه چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است ،
و از شادى فریاد مى زدند كه اى یزید! دست مریزاد.
بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر كشتیم و مساوى شدیم .
مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیى نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر كینه اى كه از محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم .(4)))
با دیدن این صحنه ، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه مى افتند و صداى گریه و ضجه و ناله ، مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود. سؤ ال و كنجكاوى اینكه تو چه مى خواهى بكنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد.
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند.
نفسها در سینه حبس مى شود و سكوتى غریب بر مجلس سایه مى افكند.
و تو آغاز مى كنى :
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین و صلى الله على رسوله و آله اجمعین .
راست گفت خداى سبحان ، آنجا كه فرمود: ثم كان عاقبة الذین اساؤ السؤ اى ان كذبوا بایات الله و كانوا بها یستهزئون .
سپس فرجام آنان كه مرتكب گناه شدند، این بود كه آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند.
چه گمان كرده اى یزید؟!
اینكه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندى ، گمان مى كنى كه نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست ؟
كبر ورزیدى ، گردن فرازى كردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینكه دنیا به تو روى آورده و كارها بر وفق مرادت شده و ملك ما و حكومت ما به سیطره ات درآمده ؟!
كجا با این شتاب ؟!
آهسته تر یزید!
فراموش كرده اى این فرموده خداوند را كه : و لا یحسبن الذین كفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم . انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم .(5)
آنان كه كفر ورزیدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست . ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و عذابى دردناك در انتظار آنان است .))
اى فرزند آزاد شدگان به منت !(6) آیا این از عدالت است كه زنان و كنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله ، اسیر و آواره ؟
حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را بگشایى و دشمنان ، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها چشم بدوزند و نزدیك و دور و پست و شریف به تماشایشان بایستد در حالیكه نه از مردانشان سرپرستى مانده و نه از یاورانشان ، مددكارى .
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن جگر خوارى كه جگر پاكان را به دندان كشیده و گوشتش از خون شهیدان روئیده ؟!
و چگونه در عداوت با ما شتاب نكند كسى كه به ما به چشم بغض و كینه و خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید: ((اى كاش ‍ پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!))
و بى شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله ، سید جوانان اهل بهشت ، چوب مى زند!
و چرا چنان نگویى و چنین نكنى ؟!
تویى كه جراحت را به انتها رساندى و ریشه مان را بریدى و خون فرزندان محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به خاك ریختى و یاد پدرانت كردى و به گمانت آنان را فراخواندى .
پس به زودى به آنان مى پیوندى و به عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى كنى كه اى كاش لال بودى و آنچه گفتى ، نمى گفتى .
و آرزو مى كنى كه ایكاش فلج بودى و آنچه كردى ، نمى كردى .
بار خدایا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بكش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جارى ساز.
قسم به خدا كه اى یزید! تو پوست خود را دریدى و گوشت خود را بریدى و به زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگینى از خون فرزندانش و هتك حرمت خاندان و بستگانش ، در آنجا كه خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد، خاطر پریشانشان را جمع مى كند و حقشان را مى ستاند.
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون .(7)
و گمان مبرید آنان كه در راه خدا كشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند.))
و تو را همین بس كه حكم كننده خداست . محمد دشمن توست و جبرئیل پشتیبان او.
و به زودى آنكه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار كرد، خواهید دید كه ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدى است . و خواهد دید كه كدامیك از شما جایگاه بدترى دارید و لشگر ناتوانترى .
و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار كرد ولى من همچنان تو را حقیر مى بینم و سرزنشت را لازم مى شمرم و توبیخت را واجب مى دانم . ولى حیف كه چشمهایمان اشكبار است و سینه هایمان آتش وار.
در شگفتم ! و بسیار در شگفتم از اینكه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شیطان ، كشته شدند!؟
و از دستهاى شماست كه خون ما مى چكد و با دهانهاى شماست كه گوشت ما كنده مى شود.
مگر نه اینكه گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و كفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند.
اگر اكنون غنیمت تو هستیم ، به زودى غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام كه هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمى كند.
و ملجاء و پناه من خداست و شكوه گاه من خداست .
پس هر مكرى كه مى توانى بساز و هر تلاشى كه مى توانى بكن .
به خدا سوگند كه ریشه یاد ما را نمى توانى بخشكانى و وحى ما را نمى توانى بمیرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى .
عقلت منحرف و محدود است و ایام حكومتت كوتاه و معدود و جمعیتت پراكنده و مطرود.
روزى خواهد رسید كه منادى ندا خواهد كرد: الا لعنة الله على الظالمین .(8)
پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است كه براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان ، شهادت و رحمت .
از خدا مى خواهیم كه ثوابشان را كامل كند و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان شایسته آنان قرار دهد، كه او با محبت و مهربان است . و او براى ما كافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست .
نفسى عمیق مى كشى و مى نشینى .
پشت دشمن را به خاك مالیده اى ، كار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى .
آنچه باقى گذاشته اى فقط حیرت است .
یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده ، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى كاروان همه مبهوت این سؤ الند كه آیا تو همان زینبى كه داغ دیده اى ؟!
تو همان زینبى كه اسارت چشیده اى ؟! تو همان زینبى كه مصیبت كشیده اى ؟!
یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت ، ذره اى از جلال تو نكاسته است ؟
یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تكفیر و ارعاب دشمن ، ذره اى تو را به عقب نشینى وانداشته است ؟
این لحن ، لحن محكومیت و اسارت نیست ، لحن سیطره و اقتدار است .
تو به كجا متصلى زینب ؟ تو از كجا مدد مى گیرى ؟ تو اهل كدام جلالستانى ؟
اكنون یزید باید چیزى بگوید و این سكوت سنگین مجلس را بشكند. اما چه بگوید؟ تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى .
همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى شكستن شما بوده است و تو نه تنها نشكسته اى كه در نهایت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله كرده اى و دور انداخته اى .
تو همه دیدنیها و به رخ كشیدنیها را ندیده گرفته اى .
تو یزید را رسواى خاص و عام كرده اى .
اكنون هر اقدامى از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى كند.
قتل و غارت و شكنجه و اسارت ، امتحان شده است و نتیجه اش این شده است . باید دستى بالاى دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا كند. و همین راه را پیش مى گیرد: فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى .
این بیت شعر، بهترین چیزى است كه در آن لحظه به ذهنش ‍ مى رسد:
((این فریادى است كه شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است .))
اما نه ، این شعر، مشكلى از یزید را حل نمى كند. بهترین گواه ، عكس ‍ العمل نزدیكان و اطرافیان اوست .
ناگهان زنى از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، با سربرهنه ، خود را به درون مجلس مى افكند، بر سر بریده امام ، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجهه ها و مویه هایش این كلمات شنیده مى شود: ((اى محبوب خاندان رسول الله ! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان ! اى كشته حرامزادگان !
اى یزید! خدا دست و پایت را قطع كند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند.
یزید، دستور مى دهد كه او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند.
ابوبرزه اسلمى رو مى كند به یزید و مى گوید: ((واى بر تو اى یزید! هیچ مى دانى چه كرده اى و چه مى كنى ؟ به خدا قسم من شاهد بودم كه بر همین لب و دندانى كه تو چوب مى زنى ، پیامبر بوسه مى زد و خودم شنیدم كه درباره او و برادرش حسن ، مى فرمود: ((شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتید. خدا بكشد قاتلان شما را و لعنتشان كند و مقیم دوزخشان گرداند كه بد جایگاهى است .))(9)
خشم یزید از این كلام ابوبرزه اسلمى ، افزونتر مى شود و فرمان مى دهد كه او را كشان كشان از مجلس بیرون ببرند.
و او در آن حال كه توسط ماءموران بر زمین كشیده مى شود به یزید مى گوید: ((بدان كه تو در قیامت با ابن زیاد محشور مى شوى و صاحب این سر، با محمد (صلى الله علیه و آله و سلم ).))
یحیى بن حكم برادر مروان كه همیشه از یاران و نزدیكان یزید بوده است ، فى البداهه این دو بیت را براى یزید مى خواند:
((آنان كه در كربلا بودند، در خویشاوندى نزدیكترند از ابن زیاد كه به دروغ ، خود را جا زده است .
آیا این درست است كه نسل سمیه مادر بدكاره ابن زیاد به شماره ریگ بیابانها باشد و از دختر رسول الله ، نسلى باقى نماند؟!(10)
یزید، چوبى را كه در دست دارد، به سوى او پرتاب مى كند و فریاد مى زند: ((ببند دهانت را.))
یحیى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى كند و به هنگام رفتن فقط مى گوید: ((دیگر در هیچ كار با تو همراهى نخواهم كرد.))
راءس الجالوت ، پیر مردى است از علماى بزرگ یهود كه یزید براى به رخ كشیدن قدرت خود، او را به این مجلس ، دعوت كرده است . اما اكنون شنیدن حرفهاى تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتى كرده است . رو مى كند به یزید و مى پرسد: ((آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این كاروان ، خاندان اویند؟!))
یزید مى گوید: ((آرى ، اینچنین است .))
راءس الجالوت مى پرسد: ((به چه جرمى اینها كشته شدند؟))
یزید پاسخ مى دهد: ((او در مقابل حكومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حكومت ما را داشت .))
راءس الجالوت ، بهت زده مى گوید: ((فرزند پیامبر كه به حكومت ، شایسته تر است . نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر مى رسد و مردم به سبب این اتصال ، مرا گواهى مى دارند، خاك قدمهاى مرا بر چشم مى كشند و در هیچ مهم ، بى حضور و مشورت و دستور من عمل نمى كنند.
چگونه است كه شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یك نسل مى كشید و به آن افتخار مى كنید؟ به خدا قسم كه شما بدترین امتید.))
یزید كه همه اینها را از چشم خطا به تو مى بیند، خشمگین به تو نگاه مى كند و به او مى گوید، اگر پیامبر نگفته بود كه : ((اگر كسى ، نامسلمانى را كه در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.(11)))
هم الان دستور قتلت را صادر مى كردم .
راءس الجالوت مى گوید: ((این كلام كه حجتى علیه خود توست . اگر پیامبر شما دشمنى كسى خواهد بود كه معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو كه اولاد او را كشته اى و آزرده اى چه خواهد كرد؟! من به چنین پیامبرى ایمان مى آورم .))
و رو مى كند به سر بریده امام و مى گوید: ((در پیشگاه جدت گواه باش ‍ كه من شهادت مى دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم .)))
یزید دندان مى ساید و مى گوید: ((عجب ! به دین اسلام وارد شدى . من كه پادشاه اسلامم ، چنین مسلمانى را نمى خواهم .))
و فریاد مى زند: ((جلاد! بیا و گردن این یهودى را بزن .))
مردى سرخ روى از اهالى شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه مى كند و به یزید مى گوید: ((این كنیزك را به من ببخش .))
فاطمه ناگهان بر خود مى لرزد، ترس در جانش مى افتد، خود را در آغوش ‍ تو مى افكند و گریه كنان مى گوید: ((عمه جان ! یتیم شدم ! كنیز هم بشوم ؟!))
و تو فاطمه را در آغوشت پناه مى دهى و آنچنانكه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى : ((نه عزیزم ! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است .))
و خطاب به آن مرد مى گویى : ((بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.))
یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید: ((این اسیر من است . من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم .))
تو پاسخ مى دهى : ((به خدا كه چنین نیست . چنین حقى را خدا به تو نداده است . مگر از دین ما خارج شوى و به دین دیگرى درآیى .))
آتش خشم در جان یزید شعله مى كشد و پرخاشگر مى گوید: ((به من چنین خطاب مى كنى ؟ این پدر و برادر تو بودند كه از دین خارج شدند.))
تو مى گویى : ((تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.))
یزید در مقابل این كلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى كند، جز آنكه لجوجانه بگوید: ((دروغ مى گویى اى دشمن خدا.))
تو اما همین كلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى : ((چون زور و قدرت دست توست ، از سر ستم ، ناسزا مى گویى و مى خواهى به زور محكوممان كنى .))
یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تكرار مى كند و یزید خشمش را بر سر او هوار مى كند: ((خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.))
ماندن شما در این مجلس ، بیش از این ، به صلاح یزید نیست .
خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده ، كه همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیك ، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب كرده .
اگر مردم چهار كلام دیگر از این دست بشنوند و دو جراءت و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل كنترل نیستند.
به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.
در شرایطى كه مدعیان مردى و مردانگى ، در مقابل حكومت ، جراءت سخن گفتن ندارند، ایستادن زنى در مقابل یزید و لجن مال كردن او، حادثه كوچكى نیست . بخصوص كه گفته مى شود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاكمیت و قدرت .
و این تازه ، اولین شراره هاى آتشى است كه تو برپا كرده اى . این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.
یزید فریاد مى زند: ((ببریدشان . همه شان را ببرید و در خرابه كنار همین قصر، سكنى دهید تا تكلیفشان را روشن كنم .))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- ثكلت الثواكل ایها الكذاب ! ان سیف اخى الحسین لم یترك فى الكوفه بیتا الا و فیه باك و باكیه و نائح و نائحه . مقتل ابن عصفور - متوفى به سال ششصد و شصت و شش یا نه .
2- سوره حدید آیات 22 و 23
3- سوره شورى ، آیه 30
4-
لیت اشیاخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل
فاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوایا یزید لا تشل
قد قتلناالقوم من ساداتهم و عد لناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل
لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد ما كان فعل
دو بیت اول از یزید و ابیات دیگر از ابن زبعرى است كه یزید به آنها تمثل جسته .
5- سوره آل عمران ، آیه 178.
6- یا بن الطلقاء - پیامبر اكرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) پس از فتح مكه ، در حالیكه امكان كشتن ابوسفیان ، پدر معاویه و كفار دیگر را داشت ، از آنها در گذشت و آنان را آزاد ساخت . آزادشدگان به دست پیامبر، طلقاء نام گرفتند و فرزندانشان ابن الطلقا خوانده شدند. خواندن یزید به این عنوان توسط حضرت زینب (سلام الله علیها) بسیار ظریف و پرمعناست . گذشته از تحقیرى كه در این لقب ، نهفته است و سابقه كفر و عناد پدران یزید را به رخش مى كشد، حضرت زینب اشاره مى فرماید كه : جد ما از خون جد شما گذشت اما شما كمر به قتل فرزندان او بستید.
7- سوره آل عمران ، آیه 169.
8- سوره هود، آیه 18: آگاه باشید كه لعن خدا بر ستمكاران عالم است .
9- انتما سیدا شباب اهل الجنة . قتل الله قاتلكما و لعنه و اعد له جهنم و ساءت مصیرا.
10- لهام بارض الطف ادنى قرابة
من ابن زیاد العبد ذى الحسب الوغل
سمیة اضحى نسلها عدد الحصى
و بنت رسول الله لیس لها نسل
11- من آذى معاهدا كنت خصمه یوم القیمه .

جمعه 23/2/1390 - 11:22 - 0 تشکر 317325

با سلام:

بسیار از زحمات شما دوست عزیز و ولایی ممنون وسپاسگزارم.

جمعه 23/2/1390 - 19:14 - 0 تشکر 317411

سلام

ممنونم...دنبال میكنیم داستان رو...

یاعلی

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 23/2/1390 - 21:25 - 0 تشکر 317469

hhamidh گفته است :
[quote=hhamidh;287648;317325]با سلام:

بسیار از زحمات شما دوست عزیز و ولایی ممنون وسپاسگزارم.

بسم الله

سلام بزرگوار

لطف دارید، انشا الله همواره موفق و پایدار باشید

جمعه 23/2/1390 - 21:26 - 0 تشکر 317470

پرتو هفدهم

خرابه ، جایى است بى سقف و حصار، در كنار كاخ یزید كه پیداست بعد از اتمام بناى كاخ ، معطل مانده است . نه در مقابل سرماى شب ، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى .
تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست كه جاى امنى براى اسكان بچه ها نیست .
وقتى یكى از كودكان با دیدن سقف ، متوحش مى شود و به احتمال فروریختن آن اشاره مى كند، ماءمور مى خندد و به دیگرى مى گوید: ((اینها را نگاه كن ! قرار است فردا همگى كشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.))
طبیعى است كه این كلام ، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر كند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
عزیزانم ! مطمئن باشید كه ما كشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى كنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید.
دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد. اما به هر حال ، خرابه ، خرابه است و جاى زندگى كردن نیست .
چهره هایى كه آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده ، باید در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.
انگار كه لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به كویرى ترین نقطه جهان ، تبعید كرده باشند.
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسكان نداده اى ، هنوز اشكهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نكرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى كه زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى كند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه كودكانى را كه مدتهاست جز گرسنگى نكشیده اند و جز نان خشك نچشیده اند، به خود جلب مى كند.
تو زن را دعا مى كنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى : ((مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است ؟))
زن مى گوید: ((به خدا قسم كه این صدقه نیست ، نذرى است بر عهده من كه هر غریب و اسیرى را شامل مى شود.))
تو مى پرسى كه : ((این چه عهد و نذرى است ؟!))
و او توضیح مى دهد كه : ((در مدینه زندگى مى كردیم و من كودك بودم كه به بیمارى لاعلاجى گرفتار شدم . پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا كنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.
على او را صدا كرد و گفت : حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه .
حسین ، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم كه تا كنون به هیچ بیمارى مبتلا نشده ام .
گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنى داد.
من از آن زمان نذر كرده ام كه براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان كنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم .))
تو همین را كم داشتى زینب ! كه از دل صیحه بكشى و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى .
و حالا این سجاد است كه باید تو را آرام كند و این كودكانند كه باید به دلدارى تو بیایند.
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى : ((حاجت روا شدى زن ! به وصال خود رسیدى .)) من زینبم ، دختر فاطمه و على و خواهر حسین و این سر كه بر سر دارالاماره نصب شده ، سر همان حسینى است كه تو به دنبالش مى گردى و این كودكان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسید.))
زن نعره اى از جگر مى كشد و بیهوش بر زمین مى افتد.
تو پیش پیكر نیمه جان او زانو مى زنى و اشكهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى
زن به هوش مى آید، گریه مى كند، زار مى زند، گیسوانش را مى كند، بر سر و صورت مى كوبد. و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید، خود را بر خاك مى كشد، بر پاى كودكان بوسه مى زند، خاك پایشان را به اشك چشم مى شوید و باز از هوش مى رود.
آنچنانكه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى .
تو هنوز خود را باز نیافته اى و كودكان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند كه زنى دیگر با كوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود.
چهره این زن ، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى .
چهره او از دوران كودكى ات به یاد مانده است . زمانى كه به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى كمك به كارهاى خانه مادرت التماس مى كرد.
او دختر كوچك و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب كه هر بار به خانه فاطمه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى كرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته . آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه مى كرده تا با محبوب كوچك خود، تجدید دیدار كند و از آغوش او وام التیام بگیرد.
او واله و سرگشته زینب شده ، اما حوادثى او را از مدینه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زینب ، كوتاه ساخته . و براى اینكه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمى كند كه تو زینبى ! و چگونه ممكن است كه آن عقیله ، آن دردانه و عزیز كرده قوم و قبیله ، اكنون ساكن خرابه اى در شام شده باشد؟!
چگونه ممكن است كه بانوى بانوان عالم ، رخت اسیرى بر تن كرده باشد؟!
انكار او، و نقل خاطرات او تنها كارى كه مى كند، مشتعل كردن آتش عزاى تو و بچه هاست .
خرابه تا نیمه هاى شب ، نه خرابه اى در كنار كاخ یزید كه عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین .
بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى كه صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه كسى كه تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى كنى كه هم الان آرام مى گیرد و صبر مى كنى .
بچه ، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد.
پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است . از خود كربلا تا همین خرابه . لحظه اى نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظه اى نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثیه نخوانده باشد.
انگار كه داغ رقیه ، بر خلاف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است .
به همین دلیل در تمام طول راه ، و همه منازل بین راه ، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار كه گفته است : ((كجاست پدرم ؟ كجاست حمایتگرم ؟ كجاست پناهگاهم ؟))
همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار كه گفته است : ((عمه جان ! از ساربان بپرس كه كى به منزل مى رسیم .)) همه تلاش كرده اند كه با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش كم كنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى كند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه ، گریه اى نیست كه به سادگى آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه ، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله . فقط خودش كه گریه نمى كند، با مویه هاى كودكانه اش ، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى كند.
تو هنوز بر سر سجاده اى كه از سر بریده حسین مى شنوى كه مى گوید: ((خواهرم ! دخترم را آرام كن .))
تو ناگهان از سجاده كنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى . او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى كند كه با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمى شود.
تو بچه را از آغوشش مى گیرى و به سینه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن كودك وحشت مى كنى .
- رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو كه در خواب چه دیده اى ! تو را به جان بابا حرف بزن .
رقیه كه از شدت گریه به سكسكه افتاده است ، بریده بریده مى گوید:
((بابا، سر بابا را در خواب دیدم كه در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت كه بیا.))
تو با هر زبانى كه بلدى و با هر شیوه اى كه همیشه او را آرام مى كرده اى ، تلاش مى كنى كه آرامش كنى و از یاد پدر غافلش گردانى ، اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود.
گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه كودكان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد كه خرابه یكپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به كاخ یزید مى رسد.
یزید كه مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد كه سر را به خرابه بیاورند.
ورود سر بریده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصیبت است . رقیه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر كنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى كند، بر سر و صورت و دهان خود مى كوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش ‍ مى كشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشك مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى كشد، مویه مى كند، روى مى خراشد، گریه مى كند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شكوه مى كند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى كند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى كشد.
بابا! چه كسى محاسن تو را خونین كرده است ؟
بابا! چه كسى رگهاى تو را بریده است ؟
بابا! چه كسى در این كوچكى مرا یتیم كرده است ؟
بابا! چه كسى یتیم را پرستارى كند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان بى پناه را چه كسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان ، این موهاى پریشان ، این غربیان و بى پناهان را چه كسى دستگیرى كند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه كسى برایم قرآن بخواند؟ چه كسى با دستهایش موهایم را شانه كند؟ چه كسى با لبهایش اشكهایم را بروید؟
چه كسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه كسى سرم را بر زانویش ‍ بگذارد؟ چه كسى دلم را آرام كند؟
كاش مرده بودم بابا! كاش فداى تو مى شدم ! كاش زیر خاك بودم ! كاش به دنیا نمى آمدم ! كاش كور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم .
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود كه میان سر و بدنت فاصله انداخت ؟ این چه سفرى بود كه تو را از من گرفت ؟
باباى شجاع من ! چه كسى جراءت كرد بر سینه تو بنشیند؟ چه كسى جراءت كرد سرت را از تن جدا كند؟ چه كسى جراءت كرد دخترت را یتیم كند؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى كاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام را كتك مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟
تو كجا بودى بابا وقتى شبها در بیابانهاى ترسناك رهایمان مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و از مركب مى افتادیم و زیر دست و پاى شترها مى ماندیم ؟
تو كجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى كردند و پیش ‍ چشمهاى گریان ما مى رقصیدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى كرد؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى كرد؟
تو كجا بودى بابا وقتى سكینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو كجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجیر سجاد خون مى چكید؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زدیم ؟
جان من فداى تو باد بابا كه مظلومترین باباى عالمى !
بابا! من این را مى فهمم كه تو فقط باباى من نیسى ، باباى همه جهانى .
پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى !
من اینها را مى فهمم و مى فهمم كه تو باباى همه كودكان جهانى نو مى فهمم كه همه دنیا به تو نیازمند است . اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ، دختر توام ، دردانه توام .
هیچ كس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس ‍ نمى كند. همه ممكن است بدون تو هم زندگى كنند ولى من بدون تو مى میرم . من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى كنم ، بى تو نمى توانم .
تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى .
بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه كسى تا به حال زنده مانده است ؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب !
اینجا همان جایى است كه تو به اظطرار و استیصال مى رسى .
اینجا همان جایى است كه تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى كنى .تویى كه در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادى كه پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اكنون ، اینجا و در مقابل این كودك سه ساله احساس ‍ عجز مى كنى .
چه كسى مى گوید كه این رقیه بچه است ؟
فهم همه بزرگان را با خود حمل مى كند.
چه كسى مى گوید كه این دختر، سه ساله است ؟
عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه كسى مى گوید كه این رقیه ، كودك است ؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه كن ! اگر كه ساكت شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است .
نگاه كن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت .
دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد كه رقیه را صدا مى زند و مى گوید: ((بیا! بیا دخترم ! كه سخت چشم انتظار تو بودم .))
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى كند. نیازى نیست كه خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را در آغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس كنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى .
درد و داغ رقیه تمام شد و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت .
اما اكنون ناگهان صیحه توست كه سینه آسمان را مى شكافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است .
همه كربلا و كوفه و شام ، یك طرف ، و این خرابه یك طرف .
همه غمها و دردها و غصه ها یك طرف و غم رقیه یك طرف .
نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى كه خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشك سنگین شده است كه پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا.

دوشنبه 26/2/1390 - 23:19 - 0 تشکر 318275

پرتو هیجدهم

مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى كنى و در كجاوه تنهایى خودت ، اشك مى ریزى ؟
نمى توان گفت كه هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت كه فصل مصیبت ، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، كش آمد و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.
نمى توان توقع كرد كه تو اكنون كه به مدینه باز مى گردى ، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نكنى و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت كجاوه خودت ، اشك نریزى .
اما تو باید خودت را هم حفظ كنى زینب ! چرا كه كار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
پس به یاد بیاور اما گریه نكن .
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى : ((ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى كنیم )) به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادى براى تو پیشكش ‍ آورد و گفت : ((این را به عوض خون حسین بگیرید.))
و تو بر سرش فریاد زدى كه : ((واى بر تو اى یزید كه چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى . برادرم را مى كشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!))
یزید شرمگین سرش را به زیر افكند و پولهایش را پس كشید.
یزید به جبران گذشته ، نعمان بن بشیر را كه مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى كاروان برگزید و به او سفارش كرد كه همه گونه با اهل كاروان مدارا كند.
كاروان را از كناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف كاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل كاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد كه بر شترها كجاوه بگذارند و كجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این كاروان ، عزادار فرزند رسول الله است . كاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند كه این كاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است .))
و دستور دادى كه علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان كاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر كس به این كاروان بر مى خورد، بفهمد كه چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد كه باعث و بانى این اتفاق كه بوده است و بفهمد كه ... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى كه تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى كه تو در شام بر پا كردى و با خطبه تكان دهنده اى كه سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حكومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت كرد.
به تو گفت : ((خدا لعنت كند ابن زیاد را كه حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم .))
تو پاسخ دادى : ((اى یزید به خدا قسم كه برادرم حسین را جز تو كسى نكشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد كوچكتر و حقیرتر از آن بود كه به چنین كار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل كسى دست یازیدى كه پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ گفته اى و مردم تو را تكذیب خواهند كرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى .))
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف كرد كه : ذریة بعضها من بعض .(1)
به آینده فكر كن زینب ! به رسالتى كه بر دوش توست ! به مدینه اى كه پیش ‍ روى توست .
تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه كنان خواهد گفت : انالله و اناالیه راجعون .
غلامى كه نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت : ((این مصیبت از حسین به ما رسید.))
و عبدالله كفش خود را بر دهان او خواهد كوبید كه : ((اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى كنى ؟ به خدا قسم كه اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در ركابش كشته شوم .
سوگند به خدا كه آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممكن مى كند و آرامشم مى بخشد این است كه این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین كشته شدند.))
و سپس روى به آسمان خواهد كرد و خواهد گفت : ((خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم كه اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش كنم ، دو فرزندم را قربانى خاك پایش كردم .))
زیر لب زمزمه مى كنى : كاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یك تار موى حسین مى كردم .))
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى كنى :
حسین ! حسین ! حسین !
حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشكل نبود. حتى داغ على اكبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس ...!
عباس ؟! تو با خواهرت چه كردى عباس ؟! تو از كجا آمده بودى عباس ؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى ؟
هم اكنون كه به مدینه مى رسیم ، من به مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر كدام پسران ؟ كجایند آن چهار سروى كه تو روانه كربلا كردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین !
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه كرد؟ با پیران و سالخوردگان چه كرد؟ با حبیب چه كرد؟ با مسلم چه كرد؟
حسین ! حسین ! حسین !
تو اگر بودى ، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنكه عمود خیمه اش شكسته شد.
پدرم فداى آنكه غمگین در گذشت .
پدرم فداى آنكه تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنكه محاسنش غرق خون شد.
پدرم فداى آنكه جدش محمد مصطفاست ، جدش فرستاده خداست . راستى حسین ! این سؤ ال تو را چه پاسخ گفتند وقتى كه پرسیدى : فبم تستحلون دمى ؟(2)
راستى ، یك قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچكید...
میان دست و بدن عباس ، چقدر فاصله افتاده بود؟
هیچ كس آب نخورد، حتى وقتى كه آب آزاد شد.
راستى رقیه به حسین چه گفت ، رقیه با حسین چه كرد كه حسین به او پروانه رفتن داد؟
از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین . وداع با جهان ، وداع با جان ، وداع با هر چه كه دوست داشتنى است .
زینب ! زینب ! زینب !
تو را به خدا خودت را حفظ كن .
كار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
تو تازه باید پیام كربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر كنى .
تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى .
و اصلا مگر نه مرجعیت آشكار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه سجاد باید
باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى ، حلال مشكلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى .
رداى امامت با دستهاى توست كه از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.
پس گریه نكن زینت ! خودت را حفظ كن زینب !
اكنون آرام آرام به مدینه نزدیك مى شوى و رسالتى كه در مدینه چشم انتظار توست ، از آنچه تاكنون بر دوش خود، حمل كرده اى ، كمتر نیست .
پرده كجاوه را كنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشك به راه ، نگاه مى كنى . چیزى تا مدینه نمانده است .
سواد مدینه كه از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى كه همگان از مركبها پیاده شوند:
به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد كه همان جا خیمه را علم كنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى كند و به او مى گوید: ((بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش كند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟))
بشیر مى گوید: ((آرى یابن رسول الله .))
امام مى فرماید: پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله را به اطلاع مردم برسان .
بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:
یا اهل یثرب لا مقام لكم بها قتل الحسین فادمعى مدرار
الجسم منه بكربلاء مضرج و الراءس منه على القناة یدار
اى اهل یثرب ! دیگر مدینه جاى ماندن نیست ، كه حسین به شهادت رسیده است . پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند كه حسین در كربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.
و اعلام مى كند كه : ((اى اهل مدینه ! على ، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیكى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.
خبر، به سرعت باد در همه كوچه پس كوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یكپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى كنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى كنند.
هاتفى میان زمین و آسمان ، صلا مى دهد: ((اى آنانكه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان ، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى كنند. پس بدانید كه لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است .))
ام لقمان ، دختر عقیل ، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:
ما ذا تقولون اذ قال النبى بكم ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم
بعترتى و باهلى بعد مفتقدى منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم
ما كان هذا جزائى اذ نصحت لكم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید كه شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر كردید و عده اى را به خون كشیدید؟ پاداش من كه خیر خواه شما بودم این نبود كه با بازماندگانم اینسان بدى كنید.))
دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و كفشى در كوچه راه مى رود و سر تكان مى دهد و با خود مویه مى كند:
((پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
خبر، دلم را به آتش كشید. تنم را بیمار كرد و جانم را اندوهگین ساخت .
پس اى چشمهاى من یارى كنید و اشك ببارید و پیوسته و مدام ببارید.
اشك بر آن كسى كه در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت .
آرى گریه كنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند كه جایگاه و منزل او از ما دور است .))
پیش از آنكه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه كنان ، از مدینه بیرون مى ریزند و با اشك و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.
مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است .
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم كه چند ماه پیش تو را بدرقه كردند اكنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى كنند كه تو همان زینبى باشى كه چند ماه پیش ، از مدینه رفته اى . باور نمى كنند كه درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند ماه بتواند همه موهاى زنى را یك دست سپید كند، بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند كسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند كه هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروك با كدام داغ ، بر صورت نقش بسته است .
امام در میان ازدحام مردم ، از خیمه بیرون مى آید، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى كه با دستمالى ، مدام اشكهایش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى كه در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شكافد كه ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى كند: ((همینقدر بدانید مردم كه پیغمبر به جاى اینكه سفارش ما را كرد، اگر توصیه كرده بود كه با ما بجنگند، بدتر از آنچه كه كردند در توانشان نبود.))
مردم ، كاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش ‍ مى برند.
وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشك مى ریزى :
مدینة جدنا لا تقبلینا فبا الحسرات و الاحزان جئنا
خرجنا منك بالاهلین جمعا رجعنا لا رجال و لا بنینا
ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما كه با كوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم .
همه با هم بودیم وقتى كه از پیش تو مى رفتیم اما اكنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم .))
به حرم پیامبر كه مى رسى ، داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : ((یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام .))
و همچون آفتابى كه در آسمان عاشورا درخشید و در كوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى كنى .
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى كنى . شاید به اندازه همه آنچه كه در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى كنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى كنى و به یادش مى آورى آن خواب را كه او براى تو تعبیر كرد.
انگار كه تو هنوز همان كودكى كه در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشكهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى كند:
((آن درخت كهنسال ، جد توست عزیز دلم كه به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى كنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى كه آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یك دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.))
- تعبیر شد خواب كودكى هاى من پیامبر! و من اكنون با یك دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- سوره آل عمران ، آیه 34.
2- پس چگونه خون مرا حلال مى انگارید.

پایان



دوشنبه 26/2/1390 - 23:22 - 0 تشکر 318278

بسم الله
با سلام
خب دوستان گرامی و همراهان عزیز
پرونده ی این کتاب تموم شد
ببینم میشه یه کتاب دیگه از این نویسنده شهیر بزنیم

سه شنبه 27/2/1390 - 9:21 - 0 تشکر 318343

سلام

جناب صدرا ممنونم ازتون... خسته نباشید... میگم تو این روزهایی كه آدم همه چی یادش میره الا دنیا خوب مارو یاد عاشورا انداختیدا.... كلی چیز یاد گرفتم از این كتاب... ممنون...

نویسنده ی "شهیر"...؟...هه تاحالا ندیدم كسی شهیر به كار ببره ولی تعبیر جالبیه:)...

باشه پس ما منتظر بقیه ی كتابای ایشون هستیم... راستی من یه چی بگم... اینكه من تا پرتو 14 فقط رسیدم بخونم... انشاءالله باقیش رو هم می خونم.... می خواستم بعد خوندنش بیام واسه قدردانی ولی خب گقتم شاید به این زودی نخونم:)

منتظرم

درپناه حق

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 30/2/1390 - 22:34 - 0 تشکر 319207

سلام

لینك دانلود در تاپیك قرار داده شد....

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.