ستارۀ نقره ای تنها بود و به دنبال همدم میگشت.سیاره ای تاریک به او نزدیک شد و گفت:
-ای ستارۀ زیبای نقره ای!من سالهاست که تو را دوست دارم و آرزو داشته ام که تا ابد دوست تو باشم و در کنار تو بمانم.آیا درخواست مرا می پذیری؟
ستارۀ نقره ای خوشحال شد اما اشتیاق خود را پنهان کرد و گفت:
-خوب....حاظری برای من چه کاری انجام دهی؟
سیاره گفت:
-تو بگو از من چه توقعاتی داری تا من بگویم آیا در توانم هست یا نه؟
ستارۀ نقره ای کمی فکر کرد و گفت:
-میخواهم همیشه مرا دوست بداری و هرگز به هیچ ستارۀ دیگری چشم ندوزی
-این که بسیار آسان است،زیرا سالهاست به این کار مشغولم!-دیگر اینکه در مقابل هر شهاب سنگی بایستی که مبادا به من بخورد.
-خواهم ایستاد!
-و دیگر اینکه.......
در همان هنگام ستاره ای طلایی به آنها نزدیک شد و بی توجه به سیارۀ تاریک به ستارۀ نقره ای گفت:
-سلام.من تنها هستم و دنبال دوست میگردم.نظرت چیست؟
ستارۀ نقره ای که از دیدن آن همه نور از خود بیخود شده بود گفت:
-دوست؟من؟آه آه البته که می پذیرم.
ستارۀ طلایی دستی به نورهایش کشید و گفت:
-البته من چندتا شرط دارم که باید مطمئن باشم از عهدۀ آنها برمی آیی!
سیارۀ تاریک گفت:
-بهتر است کنار بایستی زیرا من زودتر آمدم و ما در حال صحبت بودیم!
ستارۀ طلایی حتی نیم نگاهی به او نیانداخت و در عوض به ستارۀ نقره ای که مات و مبهوت نگاهش میکرد،پوزخندی زد و گفت:
-تو داشتی با یک سیارۀ تاریک صحبت میکردی؟
و بعد با صدای بلند خندید.ستارۀ نقره ای دستپاچه شد و گفت:
-نه نه ...من با او صحبت نمی کردم؛من اصلأ او را نمیشناسم....
سیارۀ تاریک با دلی شکسته به آندو نگاه کرد و از آنها دور شد.ستاره ها با هم دوست شدند و مدتی کنار هم زندگی کردند؛ستارۀ نقره ای روزهای اول هیجان فوق العاده ای را تجربه کرد،زیرا به همدم جدیدش افتخار میکرد و میتوانست به بقیه پُزش را بدهد.اما غرور و خودخواهی ستارۀ طلایی و اینکه خود را سزاوار میدانست که هر از گاهی از چذابیت خود برای ایجاد دوستی های جدید استفاده کند؛کم کم او را سرد کرد و بالاخره روزی رسید که به کلی احساس عاشقانه اش نسبت به او را از دست داد.آن روز با خودش فکر کرد:
-درست است که ستارۀ طلایی همدم خوبی نبود و حالا که مرا به کلی رها کرده است احساس میکنم سالهای زیادی از عمرم به پای او تلف شده؛خدا را شکر که لااقل در این سالها هیچ شهاب سنگی به طرفم پرتاب نشد وگرنه من توان دفاع از خودم را نداشتم.
و او نمیدانست که در تمام آن سالها سیاره ای تیره با بدنی پر از خراش در مقابل شهاب سنگها از او محافظت میکرد....
نویسنده:
مهتاب اطاقی