آن که فهمید و آن که نفهمید
آن که فهمید
راننده آژانس بود. سن و سالش حدود پنجاه را نشان میداد، شاید هم بیشتر. همینکه دهان باز کرد وگفت، ببخشید آقا! کجا تشریف می برید؟ فهمیدم. با آن لهجه غلیظی که داشت، راحت میشد فهمید. كمی جابهجا شدم و پرسیدم: «ببخشید آقا! شما ارمنی هستید؟»
راحت و خونسرد گفت: بله! چهطور مگه؟ هیچی،همینجوری.حتماً بچه شیرمردی.
برگشت، با لبخند نگاهی كرد و گفت: "از کجا فهمیدی؟"
خُب ارامنه یا توی مجیدیه زندگی مى کنند یا توی خیابان شیرمرد.
نه خُب! جاهای دیگر هم هستند.
ـ ولی شما اهل شیرمردی.
ـ خود شیرمرد که نه. خیابان پدرثانی مى نشینیم.
صحبتمان گل انداخت كه بیمقدمه گفت: «من از دین شما مسلمانها، عاشق دو تا امام هستم.»
خیلی برایم جالب بود كه یك ارمنی عاشق دو تا از امامان ما بود. اصلاً اجازه نداد بپرسم کدام؛ ادامه داد: «پیش از انقلاب توی پادگانی اطراف مشهد سرباز بودم. همخدمتیهایم ارادت خاصی نسبت به امام رضا(ع) داشتند. یك شب حال یکی از سربازها خیلی خراب شد. دکتر پادگان که فقط بلد بود آمپول بزند، گفت: «این پسر تا صبح دوام نمى آورد.»
وسیله و امکاناتی هم نداشتیم که او را به شهر ببریم. بیچاره داشت بالبال مى زد. رفقایش بالای سرش نشسته بودند و زارزار گریه مى کردند. یكدفعه همهشان با هم داد زدند: «یا امام رضا(ع)!، شما غریبی. این هم اینجا غریب است، خودت این جوان را به مادرش ببخش.»
من به امام رضا(ع) احترام مى گذاشتم، ولی آن اعتقادی را که آنها داشتند، نداشتم. گرفتم خوابیدم، ولی آنها شروع کردند به دعا و رازونیاز. هنوز هوا روشن نشده بود که با سروصدای آنها از خواب پریدم. اصلاً باورم نمى شد. آنکه گفته بودند مردنى است، از همه سرحالتر بود؛ شنگول شنگول. از آن روز به بعد، هروقت مى روم مشهد، مى گویم، آقا دمت گرم!»
ـ خب آن امام دیگر كدام است؟
ـ این را که دیگر خودت باید بدانی؛ امام حسین(ع). خودم و خانوادهام عاشقش هستیم. خانة ما نزدیک مسجدالرضا(ع) است. ماه محرم که مى شود، همهمان برای آقا مشکی مى پوشیم. شاید باور نکنی، برو از رفقای خودت توی همان مسجد بپرس، وارطان کیه؟ ماه محرم، من پای سماور هستم، چای مى دهم دست عزادارها. اگر یك شب شام هیأت را به خانه نبرم، زن و بچهام مى ریزند دم مسجد، که ما امشب شام آقا را نخوردهایم.»
بغض گلویم را گرفته بود. این کی بود و ما...
آنکه نفهمید
سه شنبه شب، 30 فروردین، در خانة یکی از آشنایان، توفیق یا نکبت، هرچه که بود، نشستم پای ماهواره. در آن روزها که ارتش عراق به پادگان «اشرف» حمله کرده و انتقام قتلعام مردم عراق در زمان صدام را از منافقان گرفته بود، خیلی مشتاق بودم كه تصاویری از آنها را ببینم. شبکة تلویزیونی «سیمای آزادی منافقان» گزارش مستندی از کشته شدن تعدادی از منافقان توسط ارتش عراق را پخش مىکرد. ناخواسته یاد وقتی افتادم که مردم کُرد شمال و شیعیان جنوب عراق، علیه صدام قیام کرده بودند و چیزی نمانده بود که پیروز شوند. منافقان سوار بر تانکها و نفربرهای تا دندان مسلح، درحالیکه وانمود میکردند جزء انقلابیان هستند، وارد شهرها شدند و هنگامیکه مردم به استقبالشان آمدند، همه را به رگبار بستند و تعداد زیادی زن و بچه را به خاک و خون کشیدند؛ آن هم کجا، جایی که اصلاً کشور خودشان نبود.
یکی از منافقان قدیمی داشت لحظههای آخر مثلاً شهادت یکی از دوستانش به نام اکبر را با آبوتاب تعریف میکرد.
ـ توی درگیری گلولهای به سینه اکبر خورد. بغلش کردم تا ببرمش توی آمبولانس. همینطور که داشت توی بغلم آخرین نفسها را میکشید، مدام فریاد مىزد، یا مریم مقدس(س)!
خیلی جالب شد. اسمش اکبر بود، ولی در آخرین لحظههای جان دادن فریاد میزد، یا مریم مقدس(س)! فکر کردم حتماً مسیحی بوده و حضرت مریم(س) را صدا مىزده است، ولی راوی ادامه داد: «اکبر فریاد مىزد، یا مریم مقدس(س) و خواهر «مریم رجوی» را صدا مىزد...
واویلا! منافقی که ادعای مسلمانی و مثلاً شیعگی داشت، در لحظة جان دادن، به جای شهادتین و اللهاکبر، فریاد مى زند یا مریم مقدس، و مریم رجوی را صدا مى زند و جان به شیطان تقدیم مى کند!
انجمن فرهنگ پایداری / مبحث آن که فهمید و آن که نفهمید
باشگاه کاربران تبیان - انجمن های تخصصی