تبیان، دستیار زندگی
ما در این مطلب چند ماجرای هیجان‌انگیز در سال‌های اخیر را مرور می‌کنیم که سربازهای فداکار، مردم را از خطر مرگ حتمی نجات داده‌اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فدای مردم می‌شوند، این سربازها


ما در این مطلب چند ماجرای هیجان‌انگیز در سال‌های اخیر را مرور می‌کنیم که سربازهای فداکار، مردم را از خطر مرگ حتمی نجات داده‌اند.


سرباز

یک سرباز روی پل، بین زمین و هوا معلق است تا مانع سقوط دیگری شود، آن یکی میان موج‌های خروشان رودخانه دست به دست می‌شود تا غریقی را از مرگ برهاند، دیگری با باتلاقی چسبناک و مخوف در جنگ است تا طعمه‌های بی‌رمق او را از دهان گلی و خیسش بقاپد، این یکی میان خودروهایی که با سرعت برق از پس و پیشش می‌گذرند سمت نوزادی افتاده کف خیابان، خیز بر می‌دارد.

یکی دیگر می‌دود که به مینی‌بوسی بی راننده و در حال حرکت به سمت دره برسد و آن دیگری در جاده‌ای شلوغ و خطرناک، مجروحان را یک‌تنه از چنگال فلزی خودرویی واژگون بیرون می‌کشد و...

سربازهای فداکار همه جا هستند و هر جا کسی در خطر باشد، بیشتر. قرار است وظیفه‌شان یادگرفتن راه‌های دفاع از کشور در برابر متجاوزان باشد، اما در هر حادثه‌ای، آن‌ها همیشه نخستین داوطلبان کمک به همنوعانشان هستند و حتی اگر لازم باشد، جانشان را هم فدا می‌کنند.

ما در این مطلب چند ماجرای هیجان‌انگیز در سال‌های اخیر را مرور می‌کنیم که سربازهای فداکار، مردم را از خطر مرگ حتمی نجات داده‌اند و البته می‌دانیم که هزاران هزار سرباز خندان سرتراشیده که برای نجات جان مردم، قطع عضو شده‌اند یا خودشان را فدا کرده‌اند از قلم افتاده‌اند، مثل خیلی از سربازانی که در راه مبارزه با قاچاق مواد مخدر شهید شده‌اند یا مأمور وظیفه‌های راهور که خودشان هم قربانی تصادفات شده‌اند یا...

جاده روستای ملاسالمی، دی 1388

سرباز معلم جنوبی، هر روز مسیر 20 کیلومتری پر پیچ و خم و خطرناک میان روستای محل زندگی و روستای محل تدریسش را با موتورسیکلت می‌رفت.

آن روز باران تندی بر زمین می‌کوبید، موج موج گل متحرک و چسبناک شده بود که راه افتاده بود و همه زمین‌های اطراف را به باتلاق تبدیل کرده بود و به همین علت پیرزن و پیرمرد کشاورزی که میان گل و لای گیر کرده بودند دیگر امیدی به نجات نداشتند، اما برای آخرین بار ناله کردند و کمک خواستند و همین آه‌های غمگین به گوش سرباز معلم فداکار رسید و او بلافاصله خودش را به آن‌ها رساند و از باتلاق نجاتشان داد و بعد ترک موتور، سوارشان کرد و رساندشان به روستا.

این آقا معلم حالا در خانه‌اش نامه‌ای با خط کج و کوله دارد، از شاگردهای کلاسش در مدرسه ملاسالمی که از او تشکر کرده‌اند و برایش از خدا طلب خیر کرده‌اند. او می‌گوید «عجیب است که آن روز موضوع انشای کلاسم احسان و نیکوکاری بود.»

سرباز

گردنه قلاجه ایلام، خرداد 1389

سراشیبی روی گردنه قلاجه که می‌رسد به دره، اتوبوسی درب و داغان و بی راننده که با سرعت روی آن در حال حرکت است؛ راننده‌ای که مات و مبهوت ایستاده و با وحشت اتوبوسش را نگاه می‌کند که ارابه مرگ شده، 20 زائر مسافر عتبات عالیات اهل خراسان رضوی که از شهر خودشان به قصد زیارت، راهی مهران شده‌اند تا از آنجا به عراق برسند و حالا فریاد می‌کشند و کمک می‌خواهند و به پنجره‌های کدر اتوبوس می‌کوبند.

نگران نشوید. مرگ نقطه پایان این ماجرا نیست، چون همان وقت سربازی به سمت اتوبوس می‌دود، در را باز می‌کند و خودش را داخل آن می‌اندازد و پایش را روی پدال ترمز فشار می‌دهد و اتوبوس، دقیقاً لب دره، متوقف می‌شود و مسافران از ذوق به گریه می‌افتند.

سربازی که مسافران را نجات داد یکی از مأمور وظیفه‌های پلیس‌راه فرماندهی نیروی انتظامی استان ایلام بود که وقتی داشت در پی اتوبوس بدون راننده می‌دوید با خودش عهد کرد «یا همراه زائران ابی‌عبدالله می‌روم ته دره، یا نجاتشان می‌دهم.»

رودخانه کرج، مهر 1390

یک دو سه، شیرجه! صبر نکرد. فکر نکرد. زانوهایش شل نشد از ترس. کتاب حافظه‌اش را ورق نزد تا یادش بیاید چند خبر خوانده است درباره آدم‌هایی که سعی کرده‌اند دیگری را از غرق شدن نجات بدهند و خودشان غرق شده‌اند.

چه شد که سرباز کلانتری 128 آدران کرج، کنار رودخانه کرج رسید و آن دو خواهر را دید که میان موج‌ها این‌سو و آن‌سو می‌روند،‌ جیغ می‌کشند و کمک می‌خواهند؟ او هم داشت مثل بقیه سربازهای همپادگانی‌اش گشت‌زنی می‌کرد که آن‌ها را دید و بی‌درنگ داخل رودخانه پرید و اول یکی از خواهرها را از آب گرفت و تا حاشیه رودخانه رساند و بعد با آن که نفسش کم آمده بود، پی خواهر دوم تن به آب زد.

موج‌ها اما او را دزدیده بودند و با این حال، تقلای سرباز جوان برای یافتنش، توجه مأموران کلانتری آدران را به رودخانه جلب کرد و آن‌ها مسیر رود را رصد کردند و صد متر پایین‌تر از آنجا که خواهر اولی پیدا شده بود، دومی را یافتند.

هر دو خواهر حالا زنده‌اند و تا پایان عمر مدیون سرباز وظیفه خنده‌رویی هستند که اگر نبود، حالا لابد آن‌ها زیر خاک با ریه‌های پر از آب خوابیده بودند.

سرباز

تهران، خیابان قزوین، تیر 1387

حالا حدود چهار سال از آن شب گذشته است، اما اصغرزاده بازپرس دادسرای امور جنایی تهران، هنوز هم حادثه را روشن و بی کم و کاست به یاد می‌آورد. او آن شب در خیابان قزوین مشغول صدور قبض جریمه برای خودروی پرشیایی بود که خیابان یک طرفه را خلاف جهت آمده بود.

قبض جریمه را که نوشت و خواست آن را تحویل راننده بدهد، متوجه شد چشم‌های راننده زن پرشیا از ترس گرد شده است و بی آن که بتواند چیزی بگوید پشت سر بازپرس را نشان می‌دهد.

اصغرزاده وقتی برگشت، ابتدا خیال کرد آنچه می‌بیند سکانسی از فیلمی حادثه‌ای است، اما بعد به سرعت از ذهنش گذشت که کدام بدل‌کاری می‌تواند به این خوبی از پل عابر آویزان شود، فریاد بکشد و سعی کند خودش را بیندازد پایین و در همان حال سربازی به دستش چنگ بزند و مانع سقوطش شود؟

فیلمی در کار نبود. دختر شانزده ساله‌ای که از پل آویزان بود، واقعاً قصد خودکشی داشت و سربازی که دستش را گرفته بود و تا کمر روی لبه پل خم‌شده بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود دخترک را رها کند، می‌خواست او را بالا بکشد.

بازپرس هم بلافاصله بالای پل رفت و با کمک یکدیگر جان دختر را نجات دادند. حالا گاهی وقت‌ها اصغرزاده در مرور خاطره آن شب، از خودش می‌پرسد: راستی آن سرباز کم سن ‌و سال، با چه دلی در لحظه رها شدن دختر میان پل و خیابان، او را گرفت و نترسید همراهش سقوط کند؟

جاده جمکران، تیر 1390

همه ماجراهایی که تعریف کردیم یک طرف داستان، وحید یک طرف دیگر. داستان وحید دل هر شنونده‌ای را می‌لرزاند و هر چشمی را از اشک خیس می‌کند. تیر ماه سال 90 وقتی او از مسجد جمکران باز می‌گشت خودرویی واژگون در اتوبان را دید که سرنشینانش به شدت مجروح شده بودند.

وضعشان بحرانی بود و فرصتی برای منتظر اورژانس شدن نمانده بود. به همین علت گروهبان یکم وظیفه نیروی زمینی ارتش، به تنهایی تک‌تک سرنشینان خودرو را از میان آهن‌پاره‌ها بیرون کشید، اما در لحظه آخر، خودرویی عبوری با او تصادف کرد و وحید به شدت از ناحیه نخاع، مهره‌های گردن و پای چپ آسیب دید.

او حدود یک ماه روی تخت بیمارستان با چشم‌هایی نیمه‌باز و لبخندی کمرنگ که حتی در خواب هم از روی لب‌هایش پاک نمی‌شد، در انتظار بهبود ماند اما سرانجام، دیگر دوری از معشوقش را تاب نیاورد و همه چشم‌های نگران و پر اشک را از دیدن روی ماهش محروم کرد و شهادت را برگزید تا در آغوش خدایش آرام بگیرد.

جام جم


باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: جاده دوستی

برگرفته از انجمن: اجتماعی

مطالب مرتبط:

شعر طنز سربازی

به این میگن سربازی؟

جوانی، سربازی و بهره‌وری

باشگاه کاربران در شبکه اجتماعی

باشگاه کاربران در سامانه تبلاگ

باشگاه کاربران در ثبت مطالب

باشگاه کاربران در انجمن