• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 711)
دوشنبه 21/5/1392 - 9:26 -0 تشکر 631394
فخرالدین اسعد گرگانی

 

 
فخرالدین اسعد گرگانی
 

فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستانسرای ایرانی نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم هجری است. وی معاصر طغرل سلجوقی بود. وی با علوم دینی و حکمی آشنا و بر مذهب “اعتزال” بود. پیش کشیده شدن حدیث ویس و رامین بین او و عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان، موجب شد که فخرالدین آن داستان را به نظم درآورد. این داستان از زبان پهلوی به فارسی درآمده و تأثیر زبان پهلوی بر شاعر در این منظومه باعث شده که صورت اصل و کهنهٔ بسیاری از لغات را در کتاب خویش حفظ کند و علاوه بر آن سادگی و بی‌پیرایگی نثر پهلوی شعر وی را بسیار روان و ساده و بی‌تکلف سازد. از این شاعر به جز “ویس و رامین” و چند بیت پراکنده اثر دیگری در دست نیست. وفات وی پس ازسال ۴۴۶ هجری قمری و گویا در اواخر عهد طغرل اتفاق افتاده است.

دوشنبه 21/5/1392 - 9:37 - 0 تشکر 631412

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس



چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد



که همبالاى سرو بوستان شد






شد آگنده بلورین بازوانش




چو یازنده کمند گیسوانش






سر زلفش به گل بر سایه گسترد




به ناز دل نیازى را بپرورد






پراگنده شده در شهر نامش




ز دایه نامه اى شد نزد مامش






به نامه سرزنش کرده فراوان




که چون تو نیست بد مهتى به گیهان






نه بر فرزند جانت مهربانست




نه بر آن کس که وى را دایگانست






نه فرزند نیازى را نوازى




نه بر دیدار او یک روز نازى






به من دادى ورا آنگه که زادى




سزاى دخترت چیزى ندادى






کنون بر رُست پیش من به صدناز




به پرواز اندر آمد بچهء باز






همى ترسم که گر پرواز گیرد




به کام خود یکى انباز گیرد






بپروردم ورا چونانکه بایست




به هر رنگى و هر بویى که شایست






به دیباها و زیورهاى بسیار




ز رخت و طبل هر بزاز و عطار






همى نپسندد اکنون آنچه ماراست




و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست






چو بیند جامهاى سخت نیکو




بگویدهر یکى را چند آهو






که زردست این سزاى نابکاران




کبودست این سزاى سوکواران






سفیدست این سزاى گنده پیران




دو رنگست این سزاوار دبیران






چو بر خیزد ز خواب بامدادى




ز من خواهد حریر استاربادى






چون باشد روز را هنگام پیشین




ز من خواهد پرند بهمن چین






شبانگه خواهدم دو رویه دیبا




ندیمان از پرى رویان زیبا






کم از هشتاد زن پیشش نبایند




که کمتر زین ندیمى را نشایند






هر آن گاهى که با ایشان خورد نان




همه زرّینه خواهد کاسى و خوان






اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه




کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه






کمرها بسته افست بر نهاده




پرستش را به پیشش ایستاده






که من زین بیش او را بر نتابم




همان چیزى که مى خواهد نیابم






که باشم من که دارم رخت شاهان




به کام خویش و کام نیک خواهان






چو این نامه بخوانى هر چه زوتر




بکن تدبیر شهر آراى دختر






ز صد انگشت ناید کار یک سر




نه از سیصد ستاره نور یک خور






چو آمد نامهء دایه به شهرو




به نامه در سخنها دید نیکو






به نیکى یافت آگاهى ز دختر




که هم رویش نکو بود و هم اختر






به مژده پیک او را تاج زر داد




بجز تاجش بسى زرّ و گهر داد






چنان کردش ز بس دینار و گوهر




که بودى زاد بر زادش توانگر






پس آنگه چون بود شاهانه آیین




فرستادش فراوان مهد زرّین






به پیش مهدش اندر خادمانى




به بالا هر یکى چون نردبانى






شدند از راه سوى ویس شادان




ز خوزان آوریدندش به همدان






چو مادر دید روى دخترش را




سهى بالا و نیکو پیکرش را






خجسته نام یزدان را فرو خواند




بسى زرّ و بسى گوهر بر افشاند






چو او را پیش خود بر گاه بشناخت




رخش از ماه تابان باز نشناخت






گل رخسار گانش را بیاراست




بنفشه زلفکانش را بپیراست






عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد




ز گوهر یاره اندر بازوان کرد






به دیباهاى زربفتش بسر افروخت




بخور عود و مشکش زیر بر سوخت






چنان کرد آن نگار دلستان را




که باد نوبهارى بوستان را






چنان اراست آن ماه زمین را




که مانى صورت ارژنگ چین را






چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را




که نقاشان چین باغ ارم را






چنان بایسته کرد آن بافرین را




که در فردوس رصوان حور عین را






اگر چه صورتى باشد بى آهو




به چشم هر که بیند سخت نیکو






چو آرایش کنند او را فراوان




به زرّ و گوهر و دیباى الوان






شود بى شکّ ز آرایش نکوتر




چنان کز گونه گردد سرخ تر زر



دوشنبه 21/5/1392 - 9:39 - 0 تشکر 631413

دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو



چو مادر دید ویس دلستان را



به گونه خوار کرده گلستان را






بدو گفت اى همه خوبى و فرهنگ




جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ






ترا خسرو پدر بانوت مادر




ندانم در خورت شویى به کضور






چو در گیتى ترا همسر ندانم




به ناهمسرت دادن چون توانم






در ایران نیست جفتى با تو همسر




مگر ویرو که هستت خود برادر






تو او را جفت باش و دوده بفروز




وزین پیوند فرّخ کن مرا روز






زن ویرو بود شایسته خواهر




عروس من بود بایسته دختر






ازان خوشتر نباشد روزگارم




که ارزانى به ارزانى سپارم






چو بشنید این سخن ویسه ز مادر




شد از بس شرم رویش چون مُعصفر






بجنیدش به دل بر مهربانى




ننود از خامشى همداستانى






نگفت از نیک و بد بر روى مادر




که بود اندر دلش مهر برادر






دلش از مهربانى شادمان شد




فروزان همچو ماه آسمان شد






به رنگى مى شدى هر دم عذارش




به رو افتاده زلف تابدارش






بدانست از دلش مادر همانگاه




که آمد دخترش را خامشى راه






کجا او بود پیر کار دیده




بد و نیک جهان بسیار دیده






به بُرنایى همان حال آه




همان خاموش او را نیز بوده






چو دید از مهر دختر را نکو راى




بخواند اخترشناسان را ز هر جاى






بپرسید از شمار آسمانى




کزو کى سود باشد کى زیانى






از اختر کى بود روز گزیده




بد بهرام و کیوان زو بریده






که بیند دخترش شوى و پسر زن




که بهتر آن ز هر شوى این ز هر زن






همه اختر شناسان زیج بردند




شمار اختران یک یک بکردند






چو گردشهاى گردون را بدیدند




ز آذر ماه روزى بر گزیدند






کجا آنگه و ز گشت روزگاران




در آذر ماه بودى نوبهاران






چو آذر ماه روز دى در آمد




همان از روز شش ساعت بر آمد






به ایوان کیانى رفت شهرو




گرفته دست ویس و دست ویرو






بسى کرد آفرین بر پاک دادار




چو بر دیو دژم نفرین بسیار






سروشان را به نام نیک بستود




نیایشهاى بى اندازه بننود






پس آنگه گفت با هر دو گرامى




شما را باد ناز و شاد کامى






نباید زیور و چیزى دلاراى




برادر را و خواهر را به یک جاى






به نامه مُهر موبد هم نباید




گوا گر کس نباشد نیز شاید






گواتان بس بود دادار داور




سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر






پس آنگه دست ایشان را به هم داد




بسى کرد آفرین بر هر دوان یاد






که شال و ماهتان از خرّمى باد




همیشه کارتان از مردمى باد






به نیکى یکدگر را یار باشید




وزین پیوند بر خوردار باشید






بمانید اندرین پیوند جاوید




فروزنده به هم چون ماه و خورشید



دوشنبه 21/5/1392 - 9:41 - 0 تشکر 631414

آمدن زرد پیش شهرو به رسولى


چو بد فرجام خواهد بد یکى کار




هم از آغاز او آید پدیدار






چو خواهد بود سال بد به گیهان




پدید آیدش خشکى در زمستان






درختى کاو نباشد راست بالا




چو بر روید شود کژّیش پیدا






چو خواهد بود بر شاخ اندکى بار




به نوروزان بود بر گلش دیدار






چو تیر از زه بخواهد تافتن سر




پدید آید در آهنگ کمانور






همیدون کار ماه دل افروز




پدید آورد ناخوبى همان روز






کجا چون آفرین بر خواند شهرو




نهادش دست او در دست ویرو






همى کردند ساز میهمانى




در آن ایوان و کاخ خسروانى






ز دریا دود رنگ ابرى بر آمد




به روز پاک ناگه شب در آمد






نه ابرست آن تو هفتى تند بادست




کجا در کوه حاکستر فتادست






ز راه اندر پدید آمد سوارى




چو کوه ویژه زیرش راهوارى






سیا اسپ و کبودش جامه و زین




سوارش را همیدون جامه چونین






قبا و موزه و رانین و دستار




به رنگ نیل کرده بود هنوار






جلال و مطرف و مهد و عمارى




به گونه چون بنفشهء جویبارى






بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد




چو نیلوفر کبود و نام او زرد






رسول شاه و دستور و برادر




هم او و هم نوندش کوه پیکر






ز رنج راه کرده لعل گون چشم




گره بسته جبینش را بس خشم






چو شیرى در بیابان گور جویان




و یا گرگى سوى نخچیر پویان






به دست اندر گرفته نامهء شاخ




ز بویش عنبرین گشته همه راه






کجا نامه حریرى بُد نبشته




به مشک و عنبر و مى در سرشته






سخنها گفته اندر نامه شیرین




به عنوانش نهاده مُهر زرین






چو زرد آمد سوى درگاه ویرو




به پشت اسپ شد تا پیش شهرو






نمازش برد و پوزش خواست بسیار




که پیشت آمدم بر پشت رهوار






کجا فرمان شاهنشه چنینست




مرا فرمان او همتاى دینست






مرا فرمان چنان آمد ز خسرو




که روز و شب میاساى و همى رو






به راه اندر شتاب تو چنان باد




که گردت را نیابد در جهان باد






چنان باید که رانى باره بشتاب




به پشت باره جویى خوردن و خواب






همى تا باز مرو آیى ازین راه




نیاساى ز رفتن گاه و بیگاه






به راه اندر نه خسبى نه نشینى




ز پشت باره شهرو را ببینى






رسانى نامه چون پاسخ بیابى




عنان باره سوى مرو تابى






پس آنگه گفت با خورشید حوران




سلامت باد بسیار از خُسوران






درودت باد شهرو از شهنشاه




ز داماد نکو بخت و نکوخواه






درودت با بسى پذرفتگارى




به شاخّى و مهّى و کامگارى






پذیرشهاى او کردش همه یاد




پس آنگه نامهء خسرو بدو داد






چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند




چو پى کرده خرى در گل فرو ماند






کجا در نامه بسیارى صشن یافت




همان نو کرده پیمان کهن یافت






سر نامه به نام دادگر بود




خدایى کاو همیشه داد فرمود






دو گیتى را نهاد از راستى کرد




به یک موى اندران کژّى نیاورد






چنان کز راستى گیتى بیاراست




ز مردم نیز داد و راستى خواست






کسى کز راستى جوید فزونى




کند پیروزى او را رهننونى






به گیتى کیمیا جز راستى نیست




که عزّ راستى را کاستى نیست






من از تو راستى خواهم که جویى




همیشه راستى ورزى و گویى






تو خود دانى ما با هم چه گفتیم




به پیمان دست یکدیگر گرفتیم






به مهر و دوستى پیوند کردیم




وزان پس هردوان سوگند خوردیم






کنون سوگند و پیمان را بفرموش




بجا آور وفا در راستى کوش






به من تو ویس را آنگاه دادى




که تا سى سال دیگر دخت زادى






چو من بودم ترا شایسته داماد




به بخت من خدا این دخترت داد






به بخت من بزادى روز پیرى




چو سروى بار او گلنار و خیرى






بدین دختر که زادى سخت شادم




به درویشان فراوان چیز دادم






کجا یزدان امیدم را وفا کرد




بدین پیوند کامم را رواکرد






کنون کان ماه را یزدان به من داد




نخواهم کاو بود در ماه آباد






که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند




همه کنغالگى را جان سپارند






جوانان بیشتر زن باره باشند




در آن زن بارگى پر چاره باشد






همیشه زن فریبى پیشه دارند




ز رعنایى همین اندیشه دارند






مباد آن زن که بیند روى ایشان




که گیرد ناستوده خوى ایشان






زنان نازک دلند و سست رایند




بهر خو چون بر آرى شان بر آیند






زنان گفتار مردان راست دارند




به گفت خوش تن ایشان را سپارند






زن ارچه زیرک و هشیار باشد




زبون مرد خوش گفتار باشد






بلاى زن دران باشد که گویى




تو چون مه روشنى چون خور نکویى






ز عشقت من نژند و بى قرارم




ز درد و زارى تو جان سپارم






به زارى روز و شب فریاد خوانم




چو دیوانه به دشت و که دوانم






اگر رحمت نیارى من بمیرم




بدان گیتى ترا دامن بگیرم






ز من مستان به بى مهرى روانم




که چون تو مردمم چون تو جوانم






زن ارچه خسروست ار پادشایى




ز گر خود زاهدست ار پارسایى






بدین گفتار شیرین رام گردد




نیندیشد کزان بد نام گردد






اگر چه ویسه به آهو و پاکست




مرا زین روى دل اندیشناکست






مدار او را به بوم ماه آباد




سوى مروش گُسى کن با دل شاد






مبر انده زبهر زرّ و گوهر




که ما را او همى باید نه زیور






مرا پیرایه و زیور بسى هست




سزاتر زو به گنج من کسى هست؟






من او را روز و شب در ناز دارم




کلید گنجها او را سپارم






دل اندر مهر آن بت روى بندم




هر آنچه او پسندد من پسندم






فرستم زى تو چندان زرّ و گوهر




که گر خواهى کنى شهرى پراز زر






ترا دارم چو جان خویشتان شاد




زمین ماه را بى بیم و آزار






بدارم نیز ویرو را چو فرزند




کنم با وى ز تخم خویش پیوند






جنان نامى کنم آن خاندان را




که نامش یاد باشد جاودان را






چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه




چنان شد کش نبود از گیتى آگاه






ز شرم شاه گشت آزردهء خویش




دلش پیچان شده از کردهء خویش






فرو افگنده سر چون شرمساران




همى پیچید چون زنهار خواران






هم از شاه و هم از دادار ترسان




که بشکست این همه سوگند و پیمان






بلى چونین بُوّد زنهار خوارى




گهى بیم آورد گه شرمسارى






چنان چون بود شهرو دلشکسته




لب از گفتار بسته دم گسسته






مرو را دید ویس ماه پیکر




ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر






برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت




که هوش و گونه از تن برپریدت






ز هنجار خرد دور او فتادى




چو رفتى دخت نازاده بدادى






خرد کردار چونین کى پسندد




روا باشد که هر کس بر تو خندد






پس آنگه گفت با زرد پیمبر




چه نامى وز که دارى تخم و گوهر






جوابش داد کز کسهاى شاهم




به درگاهش ز پیشان سپاهم






چو با لشکر بچنبد نامور شاه




من او را پیشرو باشم به هر راه






هر آن کارى که باشد نام بُردار




شهنشه مر مرا فرماید آن کار






چو رازى باشدش با من بگوید




ز من تدبیر خواهد راى جوید






به هر کارى بدو دمساز باشم




به هر سرّى بدو همراز باشم






همیشه سرخ روى و خویش کامم




سیه اسپم چنین و زرد نامم






چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد




به گرمى و به خنده پاسخش کرد






که زردا زرد باد آن کت فرساد




بدین فرزانگى و دانش و داد






به مرو اندر شما را باشد آیین




چنین ناخوب و رسوا و بنفرین






که زن خواهد از آنجا کش بود شو




ز پاکى شو و زن هر دو بى آهو






نبینى این همه آسوب مهمان




رسیده بانگ خنیاگر به کیوان






به بت رویان شهر و نامداران




سرا آراسته چون نوبهاران






به زیورها و گوهرهاى شهوار




طرایفها و دیباهاى زرکار






مهان نامى از هر شهر و کضور




یلان جنگى از هر مرز و گوهر






بتان ماهرویاز هر شبستان




گلان مشک موى از هر گلستان






به رنگ و روى جامه دلفروزان




ز بوى اسپر غم و از عود سوزان






به فریاد آمده دل زیر هر بر




ستوهى یافته هر مغز در سر






نشط هر کسى با همنشینى




زبان هر کسى با آفرینى






که جاوید این سرا آراسته باد




پر از شادى و ناز و خواسته باد






درُو خرّم ویوکان و خُسوران




عروسان دختران داماد پوران






کنون کاین بزم دامادى بدیدى




سرود و آفرین هر دو شنیدى






عنان بارهء شبرنگ برتاب




شتابان رو به ره چون تیر پرتاب






بدین امّید مسپر دیگر این راه




که باشد دست امّید تو کوتاه






به نامه بیش از این ما را مترسان




که داریم این سخن با باد یکسان






مکن ایدر درنگ و راه بر گیر




که ویرو هم کنون آید ز نخچیر






ز من آزرده گردد وز تو کیندار




برو تا خود نه کین باشد نه آزار






ولیکن بر پیام من به موبد




بگو چون تو نباشد هیچ بخرد






بسى گاهست خیلى روزگارست




که نادانیت بر ما آشکارست






ز پیرى مغزت آهومند گشتست




ز گیتى روزگارت در گذشتست






ترا گر هیچ دانش یار بودى




زبانت را نه این گفتار بودى






نجستى زین جهان جفت جوان را




ولیکن توشه جستى آن جهان را






مرا جفت و برادر هر دو ویروست




همیدون مادرم شایسته شهروست






دلم زین خرّم و زان شاد باشد




ز مرو و موبدم کى یاد باشد






مرا تا هست ویرو در شبستان




نباشد سوى مروم هیچ دستان






چو دارم سرو گوهر بار در بر




چرا جویم چنان خشک و بى بر






کسى را در غریبى دل شکیباست




که اندر خانه کار او نه زیباست






مرا چون دیده شایستست مادر




چو جان پاک بایسته برادر






بسازم با برادر چون مى و شیر




نخواهم در غریبى موبد پیر






جوانى را به پیرى چون کنم باز




ملا گویم ندارم در دل این راز






چو زرد از ویس این گفتار بشنید




عنان بارهء شبگون بپیچید






همى رفت و نبود او هیچ آگاه




که در پیشش همى راهست یا چاه






چنان بى سایه شد چونان بى آزرم




که بر چشمش جهان تارى شد از شرم






همى تا او ز مرو آمد سوى ماه




نیاسودى ز اندیشه دل شاه






همى گفتى که زرد اکنون کجا شد




چنین دیر آمدنش از مه چرا شد






به بوم ماه وى را نیست دشمن




که یارد دشمنانى کرد بامن






نه قارن کرد یارد شوى شهرو




نه آن مهتر پسر کش نام ویرو






چه کار افتاد گویى زرد ما را




که افزون کرد راهش درد ما را






مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست




که ما را اینچنین در غم فگندست






دل سنگین به بوم ماه بنهاد




همى ناید به بوم مرو آباد






همى گفتى چنین با خویشتن شاه




دو چشمش دیدبان گشته سوى راه






که ناگاهى پدید آمد یکى گرد




به گرد اندر گرازان نامور زرد






بسان پیل مست از بند جسته




ز خشم پیلبانان دلش خسته






ز بس کینه نداند به ز بتر




بود هامون و کوهش هر دو یکسر






ز کین جویى شده چونان بى آزرم




که در چشمش جهان تارى بد از شرم






چو زرد آمد چنین آشفته از راه




ز گرد راه شد پیش شهنشاه






هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ




نگردانیده پاى از پشت شبرنگ






شهنشه گفت زردا شاد بادى




به نیکى دوستان را یاد بادى






بگو چون آمدى از ماه آباد




نه شادى از پیام خویش یا شاد






رواکام آمدى یا نرواکام




ازین هر دو کدامین بر نهم نام






جوابش داد زرد از پشت باره




به بخت شاه شادم هامواره






ازین راه آمدستم نرواکام




پس او داند که چونم بر نهد نام






پس آنگه از تگاور شد پیاده




میان بسته زبان و لب گشاده






نهاد آن روى گرد آلود بر خاک




ابر شاه آفرین کرد از دل پاک






بگفتش جاودان پیروزگر باش




همیشه نام جوى و نامور باش






به پیروزى مهى و مهر ورزى




جهان را هم مهى کن تو که ارزى






چنانست باد در دولت بلندى




که چون جمشید دیوان را ببندى






صچنانت باد اورنگ کیانى




که تاج فخر بر کیوان رسانىص






ترا بادا ز شاهى نیکبختى




زمین ماه را تنگّى و سختى






زمین ماه یکسر باد ویران




شده مأواگه گرگان و شیران






زمین ماه بادا تا یکى ماه




شده شمشیر و آتش را چراگاه






صهمه بادش پر آتش ابر بى آب




ز دردش آفتاب از مرگ مهتابص






زمین ماه را دیدم چو فرخار




پر از پیرایه و دیباى شهوار






به شهر اندر سراسر بسته آیین




ز بس پیرایه چون بتخانهء چین






زن و مردش نشسته در خورگاه




خورگاه از بتان پر اختر و ماه






زمین از رنگ چون باغ بهارى




فروزان همچو لالهء رودبارى






بسى ساز عروسى کرده شهرو




عروسش ویسه و داماد ویرو






ز دامادیش با شه نیست جز نام




کس دیگر همى یابد ازُو کام






ازین شد روى من هم گونهء بُرد




تو کندى جوى آبش دیگرى برد






به تو داده زن از تو چون ستانند




مگر ایشان که ارز تو ندانند






که و مِه راست باشد نزد نادان




چو روز و شب به چشم کور یکسان






نه با آن کرده اند این ناسزا کار




که پاداشى ندارى شان سزاوار






ولیکن تا بدیشان بد رسیدن




همى باید به چشم این روز دیدن






کجا ویروست آنجا مهتر رزم




ز نادانى به زور خویش در بزم






لقب کردست روحا خویشتن را




به دل در راه داده اهرمن را






به نام او را همه کس شاه خوانند




جز او شاه دگر باشد ندانند






ترا نز شهریاران مى شمارند




گوهرى خود به مردت مى ندارند






گوهرى موبدت خوانند و دستور




چو خوانندت گوهرى موبد درو






صکنون گفتم هر آنچه دیده ام من




سخنهایى که آن بشنیده ام من






صترا بادا بزرگى بر شهانى




که بر شاهان گیتى کامرانى



دوشنبه 21/5/1392 - 9:42 - 0 تشکر 631415

خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ



چو داد آن آگاهى مر شاه را زرد



رخان از خشم شد مر شاه را زرد






رخى کز سرخیش گفتى نبیدست




بدان سان که گفتى شنبلیدست






زبس خوى کز سر و رویش همى تاخت




تنش گفتى ز تاب خشم بگداخت






زبس کینه همى لرزید چون بید




چو در آب رونده عکس خورشید






بپرسید از برادر کاین تو دیدى




به چشم خویش یا جایى شنیدى






مرا آن گوى کش تو دیده باشى




نه آن کز دیگرى بشنیده باشى






خبر هر گز نه مانند عیانست




یقین دل نه همتاى گمانست






بیفگن مرمرا ز دل گمانى




مرا آن گو که تو دیدى عیانى






برادر گفت شاها من نه آنم




که چیزى با تو گویم کش ندانم






به چشم خویش دیدم هر چه گفتم




شنیده نیز بسیارى نهفتم






ازین پیشم چو مادر بود شهرو




مرا همچون برادر بود ویرو






کنون هر گز نخواهن شان که بینم




که از بهر تو با ایشان به کینم






تن من جان شیرین را نخواهد




اگر در جان من مهرت بکاهد






اگر خواهى خورم صد باره سوگند




به یزدان و به جان تو خداوند






که مهمانى به چشم خویش دیدم




ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم






کجا آن سورو آن آراسته بزم




گرانتر بود در چشمم من از رزم






همیدون آن سراى خسروى گاه




به چشم من چو زندان بود و چون چاه






ز بانگ مطربان گشتم بى آرام




نواشان بود در گوشم چو دشنام






من آن گفتم که دیدم پس تو به دان




که تو فرمان دهى من بنده فرمان






چو بشنید این سخن موبد دگر بار




فزون از غم دلش را بار بر بار






گهى چون مار سرخسته بپیچید




گهى چون خم پرشیره بجوشید






بزرگانى که پیش شاه بودند




همه داندان به داندان بر بسودند






که شهرو این چرا یارست کردن




زن شاه را به دیگر کس سپردن






چه زهره بود و ویرو را که مى خواست




زنى را کاو زن شاهنشه ماست






همى گفتند از این پس کام بدخواه




برادر شاه ما از کضور ماه






کنون در خانهء ویروى و قران




ز چشم بد بر آید کام دشمن






چنان گردد جهان بر چشم شهرو




که دشمن تر کسى باشدى ویرو






نه تنها ویس بى ویرو بماند




و یا آن شهر بى شهرو بماند






کجا بسیار جفت و سهر نامى




شود بى جفت و بى شاه گرامى






دمان ابرى که سیل مرگ آرد




به بود ماه تا ماهى ببارد






مندى زد قصا بر هر چه آنجاست




که چیز آن فلان اکنون فلان راست






بر آن کضور بلا پرواز دارد




کجا لشکر که وى را باز دارد






بسا خونا که مى جوشد در اندام




بسا جانا که مى لرزد بى آرام






چو شاهنشه زمانى بود پیچان




دل اندر آتش اندیشه سوزان






دبیرش را همانگه پیش خود خواند




سخنهاى چو زهر از دل بر افشاند






فرستادش به هر راهى سوارى




به هر شهرى که بودش شهریارى






ز شهرو با همه شاهان گله کرد




که بى دین چون شد و زنهار چون خورد






یکایک را به نامه آگهى داد




که خواهم شد به بود ماه آباد






از یشان خواند بهرى را به یارى




ز بهرى خواست مرد کارزارى






ز طبرستان و گرگان و کهستان




ز خوارزم و خراسان و دهستان






ز بوم سند و هند و تبت و چین




ز سغد و حدّ توران تا به ماچین






چنان شد در گهش ز انبوه لشکر




که دشت مرو شد چون دشت محشر



دوشنبه 21/5/1392 - 9:45 - 0 تشکر 631419

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ


فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین



چو از شاه آگهى آمد به ویرو




که هم زو کینه دارد هم ز شهرو






ز هر شهرى و از هر جایگاهى




همى آمد به درگاهش سپاهى






بدان زن خواستن مر چه مهتر




گزینان و مهان چند کضور






ز آذربایگان و رىّ و گیلان




ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان






همه بودند مهمان نزد ویرو




زن و فرزندشان نزدک شهرو






در آن سورو عروسى پنج شش ماه




نشسته شادمان در کضور ماه






چو گشتند آگه از موبد منیکان




که لشکر راند خواهد سوى ایشان






به نامه هر یکى لشکر بخواندند




بسى دیگر ز هر کضور براندند






سپه گرد آمد از هر جاى چندان




که دشت و کوه تنگ آمد برایشان






تو گفتى بود بر دشت نهاوند




ز بس جنگ آوران کوه دماوند






همه آرسته جنگ آورى را




به جان بخریده کین و دوارى را






همه گردان و فرسوده دلیران




به روز زهرهء فیلان و شیران






ز کوه دیلمان چندان پیاده




که گویى کوه سنگند ایستاده






صز دشت تازیان چندان سواران




کجا بودند پیش از قطر بارانص






پس آنگه سالخورده شیر گیران




هنرمندان و رزم آراى پیران






پس و پیش سپه دیدار کرده




به هر جایى یکى سالار کرده






همیدون راست و چپ شاهانیان را




سپرده آه جنگیان را






وزان سو شاه موبد هم بدین سان




سپاه آراست همچون باغ نیسان






سپاهى را پس و پیش و چپ و راست




به گردان و هنرجویان بیاراست






چو آمد با سپاه از مرو بیرون




زمین گفتى روان شد همچو جیهون






زبس آواز کوس و نالهء ناى




همى برخواست گویى گیتى از جاى






همى رفت از زمین آسمان گرد




تو گفتى خاک با مه راز مى کرد






و یا دیوان به گردون بر دویدند




که گفتار سروشان مى شنیدند






به گرد اندر چنان بودند لشکر




که در میغ تنگ تابنده اختر






همى آمد یکى سیل از خراسان




که مه بر آسمان زو بسد ترسان






نه سیل آب و باران هوا بود




که سیل شیر تند و اژدها بود






چنان آمد همى لشکر به انبوه




که کُه را دشت کرد و دشت را کوه






همى مآمد چنین تا کضور ماه




هم آشفته سپه هم کینه ور شاه






دو لشکر یکدگر را شد برابر




چو دریاى دمان از باد صرصر






میان آن یکى پر تیغ برّان




کنار این یکى پر شیر غران





اندر صفت جنگ موبد و ویرو

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.