چندین نفر از آنها دور ما حلقه زدند. یکی از بچه ها پرسید آیا حمله نزدیک است؟ و او در پاسخ جواب داد: فکر نمی کنم. هنوز حمله نزدیک نیست.
خلاصه ساکمان را برداشتیم، با ستون وارد پایگاه شهید مدنی شدیم و وارد ساختمان دانشگاه شدیم. این ساختمان پنج طبقه بود و در و پنجره نداشت. در هر طبقه آن تعداد زیادی از نیروها پتو پهن کرده بودند و به صورت دسته هایی نشسته بودند و در سمت چپ یک قسمت را به نمازخانه اختصاص داده بودند که محوطه بسیاری را دربر می گرفت.
ما هم در روبروی مسجد در طبقه دوم جاگیر شدیم. هوا به شدت گرم بود. من که تابحال به خوزستان مسافرت نکرده بودم. دچار تنگی نفس می شدم و عرق از سر و رویم می ریخت. لباسهایم را بجز یک زیرپیراهنی درآوردم تا شاید کمتر احساس گرما نمایم.
محیط این دانشگاه برایم تازگی داشت. با بچه ها و افراد دیگری برخورد می کردم. رفتارها و برخوردها با محیط شهر و روستا تفوت داشت. حتی صحبت ها نیز مفهوم دیگری داشت. همه جا صفا و صمیمیت پوشانده بود و با کلمه "برادر" مورد خطاب قرار می گرفتیم.
ساعت 11/5 ظهر نیروهای رزمنده خود را برای نماز آماده می کردند. صوت قرآن که از بلندگو پخش می شد، محیط نورانی به وجود آورده بود.
من هم با دوستانم وضو گرفتیم و وارد مسجد شدیم. از اینکه نماز در اول وقت خوانده می شد لذت می بردم. سخنان امام که می گفت "ما برای نماز می جنگیم" به من حالتی خاص بخشید. آری اول همه کار باید سروقت نماز را بجا آورد. این نماز است که قلب انسان را پاک و وجود انسان را مهیا برای درک حقایق می نماید و موجب می شود انسان در صراط مستقیم قدم بردارد.