• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 6965)
دوشنبه 7/5/1392 - 16:24 -0 تشکر 627128
§کدام رؤیایت را بوسیده ای§

به نام خدا

سلام بر همگی

چرا رویا؟
 چرا بوسه؟
بوسه رو نماد وصال و رسیدن گرفتم. رسیدن یا تحقق رویاهایی که در سر داشته اید.
ما خیلی آرزوها داریم. اما برخی، چیزی بیش از آرزو هستند. مثل رویا می مانند؛ عجیب و دست نایافتنی. دست کم گمان داریم  مگر در وادی خیال به رویت جمال رویشان نائل شویم:) و وقتی محقق می شوند گویی که خواب شیرینی تعبیر شده...
کسی هست که رویایی در سر نداشته باشه؟! بعید میدونم...اما اینکه چه کسی به رویایش دست یافته ...بنظرم موضوع خوبیست برای پرسش و بحث.
شما دوست عزیز چطور؟
حال رویاهایتان چطوره؟
با کدام ها روبوسی داشته اید؟
کدام را درآغوش گرفته و از شادی اشک ریخته اید؟
از رویاهای تعبیر شده تان بگویید
یا از رویاهای واقعی که رویای تعبیرش را دارید!



خودم که فکر میکنم
تا به الان
شاید چهار رویای روشن رو در ذهن دارم
که بصورت رویایی در زندگی ام نقش حقیقت یافتند.

یکی شون قبولی در دبیرستانم بود
که ابدا احتمال قبولی نمیدادم
واقعا باورم نشد که پذیرفته شدم
هم آزمون فوق العاده سختی داشت
هم گزینش سخت گیرانه ای
خیلی از بچه های هوشمند و باانگیزه مدرسه راهنمایی مون هم در آزمونش شرکت کرده بودند
شاید از من هم خیلی سرتر بودند
اما همیشه فکر میکنم این توفیق بزرگی بود
نه چونکه استحقاق و لیاقت داشتم
شاید امتحان زندگی بود
شاید زمینه رو مهیا کرد برای رشد فرهنگی و عقیدتی و فکری ام
و مقدمه شد برای قبولی در دانشگاهی که
اون هم به رویا می مانست
واقعا ورود به هر دو مکتب رو
لطف خاص خدا میدونم
و
سومین رویا:
یک مسئله خانوادگی بود
که بسیار باورنکردنی
متحقق شد و فیصله یافت
بسی زیباتر از آنچیزی که به مخیله مان خطور میکرد
که در بهترین حالت خیلی بدتر از واقع امر فرض میکردیم
خداروشکر
و رویای دیگر
به اندازه اینها مهم نبود
اما شیرین شیرین
واقعا شیرین و دوست داشتنی:)
با رنگ دوستی رایحه محبت :)
که بماند:)

حال اگر دوست دارید از خودتان بگویید
فرقی نداره خودتون برای رویا چه نقشی ایفا کرده اید
بگویید چه بر سر آن رویاهای دیرینه آمد؟

------------------------------------------------------------

چقدر انتخاب عنوان سخت بود. چند تا رو خواستم بذارم دیدم مورددار میشه! کدام رویا را بوسیده ای؟/بوسه بر رویا/...!

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 12:43 - 0 تشکر 627315

soltan_azdad گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627209]سلام
تاپیک خیییییلی عالی ایه...
خوشم اومد
تو شب خوبی هم زده شد!!!!
راستش من این چند روز پیش یکم درگیر بودم نشد بیام نظرم رو بگم ولی الان فکر میکنم میبینم یکم دچار روزمرگی شدم.یعنی صبح ها پا میشم میرم بیرون یه سری فعالیت انجام میشه و برمیگردم خونه و تمام!!!
آدم بدون آرزو میشه این.البته آرزو که خیلی دارم ولی خب اصلا بهشون فکر نکردم و تو ذهنم پررنگ نشدن تا هدف گذاری درستی براشون انجام بدم.میگم که روزمرگی!!!
اما اینکه کدوم آرزو رو بوسیدم(حالا رویا یا ارزو فرقی نداره:))  )
تو کنکور زیاد خوشحال نشدم ... المپیاد چندتا مقام الکی و شانسی آوردیم اونم زیاد کیف نکردم.البته بهم حس غرور میدادا.خیلی هم پزشو میدادم:)) ولی اینکه جزو رویاهام باشه نه.بیشتر بخاطر اینکه عاشق رقابت بودم و اون پیروزیش برام مهم بود شرکت میکردم یعنی مثلا اگر المپیاد ریاضی نبود مطمئن باشید تو المپیاد زیست میرفتم:))
در مورد پیشنهادهای کاری هم چون واقعا شرایطشون برام سخت بود زیاد خوشحال نمیشدم فقط واسه اینکه مجبور بودم میرفتم:)) آخریا یکم بهتر شد.یکم رزومه جمع کردیم کارای ایزو انجام میدیم یکم کلاسمون بالا رفت ولی اوایل مثلا یادمه اولین کار رسمی مرتبط با رشته تحصیلیم ترم دوم و سوم دقیقا از خونمون (شهرک ژاندارمری-بلوار مرزداران) تا نظر اباد باید میرفتم که ماهی 200 تومن بگیرم.آقا ماهی 100 تومن فقط کرایه تا اونجا بود و هر مسیری 2.5 ساعت راه بودم.خانم نفس اینو خوب درک میکنه:)) به هر زوری و کلاس پیچوندن و هرکاری میرفتیم دیگه
کلا بگم نمیگم خوشحال نمیشدم ولی خب اونطوری نبود جزو آرزو یا رویاهام باشه
امااااا دو سه سال پیش یه اتفاق خوب بزرگی تو زندگیم افتاد که شاید از کوچیکی تا الان با اون درگیر بودم که به عنوان یکی از بدترین اتفاقات زندگی یه نفر میتوسته باشه...خوشبختانه این موضوع بعد از سالها برطرف شد و این روزا تقریبا داره مثل استخونی که جدا شده کم کم به هم جوش میخوره و گرمتر میشه, شاید این رویای من نبود چون از همون کوچیکی دیگه اصلا فکر نمیکردم این اتفاق بی افته ولی وقتی افتاد بیش از هرچیزی تو زندگیم خوشحال شدم.موضوع خانوادگیه اقا:))هی وارد حریم خصوصی میشن!!!
البته دیگه چه حریمی مونده.وقتی مجبورم میکنید عکس موقع درس خوندن تو 4 صبح رو بزارم دیگه چه حریمی چه کشکی:))


سلام
میگم مردم چه مرفه بی دردن! یعنی با کلی رتبه و نتیجه درخشان بازم دنبال پروازهای بلند-بُرد هستند. خدا بده جاه طلبی!!!
البته خود منم از لحاظ رتبه علمی رویاهام خیلی فراتر از رتبه کنکور/دانشگاه/مدرسه/... هست. رویای بچگی من دانشمند شدن بوده! یعنی تواضع در حد...:)) خب به فیلسوف شدن راضی بشم؟!

روحیه رقابت جویی:).....من چقدر سعی کردم این روحیه رو بوجود بیارم:| هرکاری کردم این حس تو من زیاد موج نگرفت. چرا یه وقتایی با خودم و فقط  با خودم سر رقابت و کل کل و جنگ دارم. ولی نسبت به دیگران نسبتا سرد هستم. فکر نکنم خوب باشه. نمیدونم. خوش بحالتون):)

بابت اون رویا هم چقدر خوووووب..
دیییی
حریم سلطان رو بدجور نشانه رفتیم نه؟!!!!!

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 14:16 - 0 تشکر 627403

Histogram گفته است :
[quote=Histogram;829323;627232]بچگیم که خیلی رویایی بودم! قهرمان هر فیلمی رو که میدیدم دوست داشتم همون بشم! حالا میخواست طرف دزد باشه! پلیس باشه!پلیس آهنی باشه!! زی زی گولو باشه!!! خیلی فرق نمیکرد :)
راهنمایی که بودم یه مقطعی رویام این بود یک موتور داشته باشم که اون موقع مامانم نذاشت برسم بهش، دانشجو که شدم رسیدم! :|
بزرگتر که شدم یعنی دبیرستان، رویام شده بود دکتر شدن (پزشک) که البته کاذب بود و به خاطر جو خانواده و دوستان بود که مطلقا محقق نشد! البته همون موقع یکی از رویاهام این بود که یک انیمیشن ساز یا بازی ساز خبره بشم که اونم محقق نشده و البته هنوز هم دوست دارم یک روزی به صورت تخصصی برم تو کارش.البته رویاهای رومانتیکم همون موقع ها به سرم زده بود که خوشبختانه محقق نشد!
اوایل دوره کارشناسی هم که دچار نوعی نهیلیسم خفیف شده بودم و فکرم بیشتر از اینکه درگیر رویا باشه درگیر جهان بینی شده بود!! فقط آخراش قبولی در یک رشته و دانشگاه خوب برا ارشد شده بود رویام که به صورت ناقص محقق شد :|
الانم اولویت اول رویاهام این شده که یه معجزه ای چیزی بشه و سربازی به صورت آبرومندانه معاف بشم :(
شانس که نداریم، فردا میرم تو خیابون تصادف میکنم معافیت پزشکی میدن بهم!! :|  :دی

سلام
به به جناب هیستوگرام.از این ورا؟
خوشحال میشیم بیش از این،اینجا ببینیمتون:)
چه رویاهایی!چه شیک!چه قشنگ!رویای بچگی رو عموما همه دارن..عمر این رویا چقدر باشه مهمه.رویای کودکی بعضیا خیلی زود جوون مرگ میشه:|
منم خودمو رویایی حساب میکنم. یه دلیلش هم اینه قصه و داستان تخیلی خیییییلی خوندم: بچه بودم اعتیاد داشتم. اوجش رمان کیمیاگر بود که 14 سالگی  مجوز گرفتم که برم سراغش و واقعا منقلب شدم. هنوزم دلم میخواد مثل سانتیاگو باشم. چوپانی رو ول کنم برم سراغ گنج اهرام ثلاثه! ولی راستش الان به همون چوپان شدن غبطه میورزم. عالمی داره:)

در مورد جهان بینی که...دست رو دلم نذارید که دستتون خونی میشه:)

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 14:21 - 0 تشکر 627404

soltan_azdad گفته است :

آقا منم پلیس اهنی رو دوست داشتم ولی غذاش خیلی ناجور بود:))
اون سربازی جزو رویا نیست
جزو آمال هست:)) یعنی بزرگترین ارزوی هرکسی هست که چون بدیهی بود دیگه نگفتم:))
یه بنده خدایی میگفت کاش آدم میمیره آبرو مندانه بمیره..گفتم منظورت چیه؟
گفت تو یه جمعی بودم هسته ی میوه پریده بود تو گلوم صورتم کبود شد به روی خودمم نیاوردم چون مجلس سنگین بود بعد یهو از حال رفتم بعدش نمیدونم چیکار کردن بهوش اومدم:)) دیدم حق داره بنده خدا
الانم حرف شما هم کاملا متینه:))
Histogram گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627235][quote=Histogram;829323;627232]بچگیم که خیلی رویایی بودم! قهرمان هر فیلمی رو که میدیدم دوست داشتم همون بشم! حالا میخواست طرف دزد باشه! پلیس باشه!پلیس آهنی باشه!! زی زی گولو باشه!!! خیلی فرق نمیکرد :)
راهنمایی که بودم یه مقطعی رویام این بود یک موتور داشته باشم که اون موقع مامانم نذاشت برسم بهش، دانشجو که شدم رسیدم! :|
بزرگتر که شدم یعنی دبیرستان، رویام شده بود دکتر شدن (پزشک) که البته کاذب بود و به خاطر جو خانواده و دوستان بود که مطلقا محقق نشد! البته همون موقع یکی از رویاهام این بود که یک انیمیشن ساز یا بازی ساز خبره بشم که اونم محقق نشده و البته هنوز هم دوست دارم یک روزی به صورت تخصصی برم تو کارش.البته رویاهای رومانتیکم همون موقع ها به سرم زده بود که خوشبختانه محقق نشد!
اوایل دوره کارشناسی هم که دچار نوعی نهیلیسم خفیف شده بودم و فکرم بیشتر از اینکه درگیر رویا باشه درگیر جهان بینی شده بود!! فقط آخراش قبولی در یک رشته و دانشگاه خوب برا ارشد شده بود رویام که به صورت ناقص محقق شد :|
الانم اولویت اول رویاهام این شده که یه معجزه ای چیزی بشه و سربازی به صورت آبرومندانه معاف بشم :(
شانس که نداریم، فردا میرم تو خیابون تصادف میکنم معافیت پزشکی میدن بهم!! :|  :دی

من که به سربازی رفتن پسرها غبطه میخورم:|

مرگ...مرگ هم هر چه رویایی تر بهتر:) خدانکنه آدم سر هیچ و پوچ حیات رو ببازه. دوست ندارم بخاطر تصادف/بلایای طبیعی/انتقام کور یک دشمن/قتل اتفاقی/حوادث غیرمترقبه/اشتباهات مرگبار و غیره از دنیا برم.
باعزت و شکوهمند مردن کمترین آرزومه...

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 14:47 - 0 تشکر 627411

ما نفهمیدیم اینجا باید بگیم کدام رویا رو بوسیدیم؟ یا بوسیدیم گذاشتیم کنار؟!
فک کنم اکثرا دومی رو دارن جواب میدن!

خوب من یه رویا داشتم...
به دلیل مسائل امنیتی بقیه شو نمیتونم بگم!

سلام!

حرمت نگه دار دلم! كاين اشك، خون بهاي عمر رفته من است. "حسين پناهي"

سه شنبه 8/5/1392 - 14:48 - 0 تشکر 627412

Histogram گفته است :
[quote=Histogram;829323;627232]بچگیم که خیلی رویایی بودم! قهرمان هر فیلمی رو که میدیدم دوست داشتم همون بشم! حالا میخواست طرف دزد باشه! پلیس باشه!پلیس آهنی باشه!! زی زی گولو باشه!!! خیلی فرق نمیکرد :)
راهنمایی که بودم یه مقطعی رویام این بود یک موتور داشته باشم که اون موقع مامانم نذاشت برسم بهش، دانشجو که شدم رسیدم! :|
بزرگتر که شدم یعنی دبیرستان، رویام شده بود دکتر شدن (پزشک) که البته کاذب بود و به خاطر جو خانواده و دوستان بود که مطلقا محقق نشد! البته همون موقع یکی از رویاهام این بود که یک انیمیشن ساز یا بازی ساز خبره بشم که اونم محقق نشده و البته هنوز هم دوست دارم یک روزی به صورت تخصصی برم تو کارش.البته رویاهای رومانتیکم همون موقع ها به سرم زده بود که خوشبختانه محقق نشد!
اوایل دوره کارشناسی هم که دچار نوعی نهیلیسم خفیف شده بودم و فکرم بیشتر از اینکه درگیر رویا باشه درگیر جهان بینی شده بود!! فقط آخراش قبولی در یک رشته و دانشگاه خوب برا ارشد شده بود رویام که به صورت ناقص محقق شد :|
الانم اولویت اول رویاهام این شده که یه معجزه ای چیزی بشه و سربازی به صورت آبرومندانه معاف بشم :(
شانس که نداریم، فردا میرم تو خیابون تصادف میکنم معافیت پزشکی میدن بهم!! :|  :دی


سلام
منم با رفیقم یه بازی مورد علاقه مون این بود که یکی مون بروس لی بشه و اون یکی پلیس آهنی...
به دلیل مسائل اجتماعی و بدآموزی بقیه شو نمیتونم بگم...

حرمت نگه دار دلم! كاين اشك، خون بهاي عمر رفته من است. "حسين پناهي"

سه شنبه 8/5/1392 - 15:1 - 0 تشکر 627414

امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟






یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


سه شنبه 8/5/1392 - 15:20 - 0 تشکر 627419

soltan_azdad گفته است :

یا بگو یا برات حرف در میاریم:))
samare93 گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627238][quote=samare93;707283;627143]هان؟! بوسه؟!

قضیه ی منکراتیه ! منو از بحث معاف کنین


هان؟؟؟؟؟؟
.
.
.

:دییی

سه شنبه 8/5/1392 - 15:23 - 0 تشکر 627420

لیلای او گفته است :

سلام
دیشب که خوندم نظرتو احساس کردم روح جناب سبحان در تو حلول کرده!
خیلی سبحانیک نظر دادی آخه!
یعنی چی؟ پس یعنی رویای تو یک "شخص خاص" هست و برای همین خجالت میکشی بگی بوسیده ایش یا نه!
نخیر معاف نمیکنیم! اینجا میای تعریف میکنی هیچی،تو تاپیک خاطره عکسیک!هم میری با عکس رویا جان رو معرفی میکنیییی..دییی
samare93 گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627283][quote=samare93;707283;627143]هان؟! بوسه؟!

قضیه ی منکراتیه ! منو از بحث معاف کنین

سلام
عهههه! آرهههه! دقت نکرده بودم! پا به مکتب سبحانیسم گذاشته بودم:دیی

شخص خاص؟؟! نه! آخه ...چی بگم! شاید....

سه شنبه 8/5/1392 - 15:34 - 0 تشکر 627421

لیلای او گفته است :
[quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







عاقا منم پایه م! حالا شما نقشه ای چیزی دارین برای فرار؟؟!
.
.
ولی جدا از شوخی خیلی تاثیر گذار بود این متنتون! باعث شد که یه کم بهش فکر کنم ببینم من کجای کارم؟! منم زندانیم یا آزادم؟!

سه شنبه 8/5/1392 - 15:59 - 0 تشکر 627430

peymanm001 گفته است :

عاقا منم پایه م! حالا شما نقشه ای چیزی دارین برای فرار؟؟!
.
.
ولی جدا از شوخی خیلی تاثیر گذار بود این متنتون! باعث شد که یه کم بهش فکر کنم ببینم من کجای کارم؟! منم زندانیم یا آزادم؟!
لیلای او گفته است :
[quote=peymanm001;661717;627421][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







فعلا فقط به فرار می اندیشم! به استقلال، آزادی!
پاک بهم ریختم..صبح تا 7ونیم خوابم نبرد..مدام فکر فکر فکر...ساعت 6 زدم بیرون! به خودم اومدم دیدم تو کوچه دارم قدم میزنم...یه دور زدم برگشتم.

اگه اینجا مطرح کردم..بخاطر این بود که برای اولین بار واقعا دلم خواست در معرض قضاوت باشم.
اگه این رویا رو فقط در بغل خودم نگه میداشتم...ممکن بود از ترس اینکه یه روز هیولا بشه برم و زنده به گورش کنم!
نوشتم تا اولا: در برابر چشمان دیگران این رویا رو رسما به فرزندی بپذیرم و مسئولیت نگهداریش رو قبول کنم.
دوما: دیگران راهنماییم کنند. اونهایی که از موهبت آزادی و استقلال و رهایی بهره مندند و در اون نفس میکشند. بگن چطور تونستن به اینجا برسن. من از کجا باید شروع کنم؟ تجربیاتتون رو ازم دریغ نکنید. متشکرم

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.