امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...
رویای فرار از زندان!
ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...
من اسیرم.
زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.
زندانی از افکار انتزاعی و معقولات
زندانی از خیالات و رویاها و توهمات
میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا
از خودم بدم اومد.
منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.
من میخوام پوست بندازم.
هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.
نه!
من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.
مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟
مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|
پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|
چراااااااااا
نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.
مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.
پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها
آنوقت من...:|
نه!
باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما
من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.
"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم
جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.
من اعتماد به نفس میخواهم
جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان
زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟