نمایش فیلمی از سرَ خدا
یک روزی حضرت موسی کلیم(ع) برای مناجات به طور که رفته بود به خدا گفت: خدایا یک سِرّ از اسرارت را به من نشان بده. خدا فرمود: موسی برو کنار فلان چشمه بنشین ببین چه می بینی. رفت نشست و دید یک سواری آمد. پیاده شد و یک آبی به سر و صورتش زد. یک کیسه پول داشت یادش رفت ببرد، کیسه پول را گذاشت آنجا سوار اسب شد و رفت.
یک بچه ی ده-پانزده ساله آمد دید یک کیسه پول آنجاست. برداشت و رفت. حضرت موسی هم دارد تماشا می کند. سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای من یک کیسه پول داشتم یادم رفت بیاورم. برگشت دید یک پیرمرد نابینایی آنجاست. پسر نیست ولی یک پیرمرد نابینایی آنجاست. گفت: پیرمرد این کیسه پول مرا ندیدی؟ گفت: نه. اظهار بی اطلاعی کرد. گفت من نابینا هستم. مال تو را برنداشتم. زد و با شمشیر پیرمرد را کشت. گفت: تو برداشتی من همین الآن رد شدم از اینجا کس دیگری نبوده.
حضرت موسی گفت : خدایا! این پیرمرد بی گناه کشته شد. پول ها را آن بچه برد. قصه چیست؟ خطاب رسید که این سوار که پول هایش را جا گذاشت. یک موقع پدر این بچه برایش کار کرده و همان مقدار پول بابای این بچه را خورده بود حالا این پول نصیب بچه اش شد. آن پیرمرد هم که دیدی کشته شد. یک موقع پدر این سوار را کشته بود و خود سوار هم نمی دانست که قاتل پدرش این است. اصلا نمی دانست. خیال کرد پول ها را بر داشته به هوای این که پول ها را برداشته او را کشت.
آنقدر گرم است بازار مکافات عمل/ بی دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است.
از هر دست بدهی از همان دست پس میگیری
دنیا فیلم است. حالا ما نمی دانیم در پس پرده چیست؟ این هایی که ظلم می کنند، خیال می کنی به جزای خودشان نمی رسند. همه شان به جزای خودشان می رسند. پس از خدا بخواهیم که ما ظلممان حتی به یک مورچه هم نرسد.
حاج میرزا جواد آقای تهرانی(استاد اخلاق) رفت سبزی خرید، (بهشت رضا قبرش است.) می برد خانه می بیند پر مورچه است. می آورد پس می دهد. سبزی فروش می گوید: آقا سبزی اش تازه است چرا پس آوردید؟ فرمودند: آخر دیدم این مورچه ها از خنه و زندگی شان دور شده اند. این سبزی ها مال اینجاست. مورچه ها بروند سر خانه و زندگی شان. این ها خانه دارند، زندگی دارند، زن و بچه دارند. چند سال انبار توشه دارند. این ها ذخیره دارند برای زمستان. این ها در خانه من بمانند ول می شوند. آزارش به یک مورچه نمی رسید.
خداوند هیچ چپز به درد نخور نیافریده
حضرت داوود کنار یک دریا نشسته بود. یک کرمی در لجن بود. عرض کرد: خدایا این کرم چیست که خلق کرده ای؟ به چه درد می خورد؟ خدا فرمود: این کرم همین الآن به ما می گفت این داوود را برای چه خلق کردی؟ چیزی که خدا خلق کرده باشد به درد نخور وجود ندارد. هر چیزی به درد می خورد.
پیوست ها:
۱. برگرفته از سخنرانی شهریور۸۴.
۲. سوره مبارکه آل عمران، آیه ۵۴.