شعری از امیر حسین میر حسینی
آسمان غرق سیاهی شد
تباهی شد , کبوترهای شهر عشق چاهی شد
تمام فکرهای خوب مردم سست و واهی شد
تمام شهر بیداد و زهرا غرق فریاد و پیمبر بستر افتاد و
سیه پوشید مقداد و مدینه هستی اش از دست داد و
ماجرا این بود
و جمعی اهل کینه , دشمنی هاشان چه دیرینه
کنار شهر پیغمبر مدینه گرد هم گفتند
باید مرتضی با غم قرین گردد . خانه نشین گردد , حزین گردد
نباید بعد پیغمبر امیرالمومنین گردد
مدینه غرق ماتم بود , سراسر غصه و غم بود , به چشمان همه نم بود
آری سوگ خاتم بود . همین کم بود
نمیدانم چرا قصد خلافت شد , مدینه دلخوش یک عده خصم بی کفایت شد
ظلمت بی نهایت شد و اجحافی که در حق ولایت شد
نمودند از خدا دوری . نه ایمانی و نه نوری
و جمعی آمدند , آری , بگیرند از علی مرتضی یک بیعت سوری
و حالا حکم اجرا شد . غوغا شد بلوا شد
تمام آسمان غرق تماشا شد
سپاهی , عده ای از دور پیدا شد
نمی دانم چرا آتش مهیا شد
صدای یک زن تنها هویدا شد
چه میخواهید از مردم . غرق ماتم و دردم
ز ضعف گریه هر روزو شب زردم . مگر من چه بدی کردم ؟ چه میخواهید از مردم ؟
ز کف رفته قرارم . دل فکارم , بعد پیغمبر مریضم , خسته ام , زارم چه میخواهید ای مردم , عزادارم
تمام گوشها کر بود .
عده شان سر بود , قصد شان تنها نه حیدر بود
یک زن , هستی و دخت پیامبر بود .
نمیگویم چه شد .
چهل تن ناجوانمردانه استاده , مادر افتاده , جان داده .
علی جان ! نعره های آشکارت کو ؟!
اقتدارت کو ؟ قرارت کو ؟ لباس رزم و ذوالفقارت کو ؟
و یاس مرتضی نیلوفری شد . بستری شد
گوشه ای افتاد ، زهرا پییش مرگ رهبری شد . حیدری شد
باز هم میگفت .
اگر چه بی قرارم , خسته و زارم و یا از زندگی بیزار بیزارم
ولی تا جان به تن دارم , به روح مصطفی دست از علی ام بر نمیدارم
اگر چه عشق جاری بود . اگر چه ناتوان در فکر یاری بود
زمان بی قراری بود .
بمیرم زخم کاری بود .
دو چشمش همچنان جیحون
لباسش روز و شب گلگون
نفس میزد ولی با خون
چنین می گفت : پس کی می رود روح از بدن بیرون
حسن افسرده , حسین آب وضو آورده
زینب دختر خانه , گمان از رفتن مادر بو برده .
علی بغض اش فرو برده ..
وای چه ظهری .
ظهر محشر بود . تمام دیده ها تربود . روز آخر زهرای اطهر بود
موذن در پی قد قامت و الله اکبر بود
علی مرتضی آری کنار مرقد پاک پیمبر بود
خبر آمد که زهرا رفت . علی با این خبر آرام تا می شد
نوایش بی صدا می شد .
به اندوه غریبی مبتلا میشد .
زمین می خورد و پا می شد , زمین می خورد و پا می شد
آمد شیر خیبر . پهلوان و مرد نام آور
نشسته پیش بستر , میزند بر سینه و بر سر
علی تنهاست زهرا جان مرو . ای دخت پیغمبر
زهرا چشم خود باز کرد . صورت مردش تماشا کرد
غوغا کرد وصیت گفت , نجوا کرد
علی جان مرد مظلومم . بیا راحت خیالم کن
نوازش زخم بالم کن .
رحمی بر دل افسرده حالم کن , اگر بد کرده ام در زندگی آقا , حلالم کن
صدای گریه ی حیدر تمام شهر را لرزاند
اشک می افشاند , به زیر لب چنین می خواند . مرو زهرا , زهرا رفت
شب بود . درون سینه ها ماتم لبالب بود .
حسین می سوخت درتب بود
کنار پیکر بی جان مادر ,وای , زینب بود .
شبانه , مخفیانه , دور از چشم زمانه , شوهری تنها میان خانه
همسرش را غسل می داد و کفن میکرد
و تابوتی که می بردند بر شانه
دل تاریخ صد چاک است , هلاک است .
و اینجا صفحه اش پاک است
کجاست زهرای مظلومه , کجا خاک است
نمی دانم نمی دانم .
اگر چه رد نماندست
باز بوی یاس می آید
اگر چه رفته مادر باز بوی یاس می آید .
صدای خواندن قرآن با احساس می آید
گوش کن بانو میان خانه است , آری
صدای چرخش دستاس می آید , صدای چرخش دستاس می آید .