نمی دونید من نامحرمم؟!
شلمچه بودیم!
قیصری گفت:«همه جورش خوبه!» صالح گفت:«نه،اسیر شدن بده!»
هرکسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر. دستاشو بالا برد و گفت:«خدایا!همه اش خوبه؛ ولی من نمی خوام
توی توالت شهید یا مجروح بشم!»نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو.دور تانکر آب ایستاده بودیم.
حرف میز یم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم. هاج و واج نگاه
گردو غبار انفجار می کردیم؛که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.دویدیم طرف صدا. صدای شیخ اکبر بود.
از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت،داد می زد و می گفت:«آهای مُردَم! بیائید کمک. نه!نه! نیاید کمک.
من لختم!خاک بر سرم شد. همه جام پر از ترکش شده»از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی
رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون،که داد زد:«نامردا!نگاه نکنید!مگه نمی دونید من نامحرمم؟!خاک بر سرتان کنند!»
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش. شیخ اکبر و ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی
بخند. ما می خندیدیم و شیخ اکبر،دم از نامحرمی می زد. جیغ و داد میکرد که امداد گر از راه رسید و رفت طرفش.
شیخ اکبر گفت:«نیا!کجا میای؟!»امداد گر گفت:« چشماتو ببند تا خجالت نکشی!» و بعد نشست کنارش.