چهارشنبه 9/12/1391 - 10:57
-0 تشکر
592130
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
جمعه 2/1/1392 - 11:50
-
0
تشکر
595320
از بیدل دهلوی
خط جبین ماست هماغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم
افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم
موجگل است برسر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبینسایی دری
افسرچه میکند سرمدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایهام خراب فراموش نقش پا
هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه میخرامی و ترسمکه در رهت
با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام میچکد از پای نازکت
رنگ حنا بهگرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است برودوش نقش پا
بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف گوش نقش پا
نصرالدین کریمی(مُبین)
جمعه 2/1/1392 - 11:54
-
0
تشکر
595321
از بیدل دهلوی
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمعتصویریمو اشکما چکیدن آرزوست
بسملتسلیم هستی طاقتکوشش نداشت
آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی میزند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش میبندم دریدن آرزوست
جلوهای سرکن که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسهگاه زندگی از نقد جمعیت تهیست
خاک میباید شدن گر آرمیدن آرزوست
آتشیکو، تا سپندم ترک خودداری کند
نالهواری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست
نصرالدین کریمی(مُبین)
جمعه 2/1/1392 - 11:57
-
0
تشکر
595322
خواجوی کرمانی
ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر
ور دل از جان بر نمیگیری ز جانان درگذر
در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست
عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر
با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی
چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر
گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز
ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر
حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت
حکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذر
تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند
همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر
غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر
تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر
بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر
گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر
زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر
تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر
عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن
سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر
گر بمعنی ملک درویشی مسخر کردهئی
از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر
تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند
سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر
نصرالدین کریمی(مُبین)
جمعه 2/1/1392 - 11:59
-
0
تشکر
595323
از خواجوی کرمانی
ای هیچ در میان نه ز موی میان تو
نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو
گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار
لیکن ضرورتست کنار از میان تو
هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان
جانرا فدای جان تو کردم بجان تو
هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین
پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو
تا دیدهام که چشم تو بیمار خفته است
خوابم نمیبرد ز غم ناتوان تو
باز آی ای همای همایون که مرغ دل
پر میزند در آرزوی آشیان تو
در صورت بدیع تو چندین معانیست
یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو
ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما
آید نسیمی از طرف بوستان تو
خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز
عالم شود مسخر تیغ زبان تو
نصرالدین کریمی(مُبین)