• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 453)
شنبه 5/12/1391 - 20:45 -0 تشکر 591495
داستان های کوتاه


زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!
در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد
فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند
و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت
و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که
پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این
بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو
ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.
مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا
برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به
راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه
می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ
دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:
ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و
باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.
منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

شنبه 5/12/1391 - 20:58 - 0 تشکر 591507

درهای بهشت

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.

شنبه 5/12/1391 - 20:59 - 0 تشکر 591508

سوگند به اسب و زیتون و ماه

خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛
سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند، چنان که از سنگ آتش جهید.
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدانام شان را برده است؛
خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون. و زیتون انجیر شنیدند
چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زدو زیتون میوه داد؛
خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید
سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد وسوگند به آسمان و سوگند به زمین؛
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش. و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد وزمین فروتن؛
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون وماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را...

يکشنبه 6/12/1391 - 17:4 - 0 تشکر 591689

دخترک عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست

احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می

داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک

سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را

یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را

به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با

دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و

چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و

وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد

در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد

پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که

همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود

نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.

به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده

بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که

پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را

کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه

پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا

کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا

رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر

پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و

تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج

پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و

داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.

دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.

شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می

کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال

بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و

در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار

می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را

مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس

اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر

با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و

پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر

با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو

برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد

کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت

طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج

کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی

بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک

ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،

پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن

را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد

هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک

ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره

چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را

از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین

افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .

يکشنبه 6/12/1391 - 17:4 - 0 تشکر 591690

سلطه گری را گفتند چه خوری ؟


گفت: گوشت ملت
گفتند:چه نوشی ؟
گفت: خون ملت............

گفتند: چه پوشی ؟
گفت: پوست ملت
وی را گفتند از چه راه اینها را بدست میاوری ؟
گفت: از جهل مردمان!
گفتند، ازجهل چگونه نگهداری و مراقبت میكنی؟
گفت در جعبة‌ طلائی خرافات!!!!!!!!!!!!

يکشنبه 6/12/1391 - 17:7 - 0 تشکر 591691

برای این یکی اوضاع فرق کرد!



مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند.

نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد .

دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

دوشنبه 7/12/1391 - 20:11 - 0 تشکر 591860

قضاوت نکنیم....

 پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد
,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,,
و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب قرآن گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد
گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,, پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,,
و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

دوشنبه 7/12/1391 - 20:16 - 0 تشکر 591861

لزایمر ِ پدر بزرگ....





صدای گوینده ی رادیو هفت مرا دوباره پرواز داد....به آسمان ها....به جاهایی حوالی پدر.....
_مهلا بابا.....؟؟؟یه لیوان آب میدی به من؟؟؟؟؟؟؟؟
مهلا،مهلا ،مهلا.....خسته ام از این اسم مخفف....خسته ام از بابا گفتن ها.....خسته ام از بابا شنیدن ها....
بی رغبت بلند میشوم...قدمهایم تا آشپزخانه را میشمارم.....همینطور قرص های آلزایمری ِ پدر بزرگ را....
_یک قرص نارنجی.....دو قرص ِ قهوه ای، و ......
12 قدم امده را باز میگردم.....12 ،11 ،10 و .......
توی حیاط خیس خورده از آب پاشی ِ خاله مریم، کنار توپ بادکنکی ِ زهرا....مینشینم....چشم میدوزم به آبی ِ بیکران آسمان....
زیر لب صدایش میزنم.....
_بابا.....
گوشهایم برگشت صدایی را میشنود....
_جان بابا.....
میچکد قطره قطره اشک های دوری بیست ساله....
_بابا میای حرف بزنیم؟؟؟بابا میدونی مامان چند ماهه رفته و ما رو با بابا علی تنهامون گذاشته؟؟؟
میدونی ،بابا علی دیگه من و زهرا رو نمیشناسه؟؟؟خاله میگه اگه در و قفل نکنم بابا علی برای همیشه میره....
بابا ،مامان در و باز گذاشته بود که شما رفتی؟؟؟؟!!!!
باباجونم تو کجایی؟؟؟مگه خودت نگفته بودی هیچ وقت مارو تنها نمیذاری؟؟؟پس اون وقت که عباس آقا توی گوش آجی زهرا زد .... شما کجا بودی؟؟؟
تو به من قول داده بودی.....
بابا .....بابا.....؟؟؟؟بابا مامان کجاست؟؟؟؟یعنی عباس آقا بهتر از شماس؟؟؟
صدای جیغ زهرا از جا پراندم....بچه شده ام.....ماه هاست...با کسی صحبت نکرده ام.....از وقتی مادرم رفت....گفت خسته شده....گفت دلش زندگی جدید.......خانه ی مبله.....ماشین و ....میخواهد....
بارها از خاله مریم پرسیده ام......خاله ما اندازه ی اینها ارزش نداشتیم؟؟؟؟؟
ماه هاست پدر بزرگ مریض است....دکتر ها میگویند آلزایمر است.....آن وقت که دایی غریده بود گل بود به سبزه نیز.....
دلم چرکین شد....از دایی،از مادر....از همه.....
وقتی عمو محمد هرزگاهی بهمان سر میزند ....برای زهرا قاقالی لی میاورد....زهرا جیغی میکشد و خنده کنان میرود....عمو میخندد ...نگاهی به من می اندازدو میگوید مهلای من تو چی میخوای؟؟؟؟
و همه ی وجودم بغض میشود ....خودم را گریه کنان درون آغوشش جای میدهم و زار میزنم....
عمو من بابامو میخوام ،میتونی بهم بدی؟؟؟؟عمو من مامان و میخوام ،میتونی برش بگردونی؟؟؟؟عمو من.....
ان وقت است که شانه های عمو میلرزد و هم پای من خفه میگرید.....
خیسی چشمهایم پیراهنش را تر میکند.....و بعد صدای گرفته ی پدر بزرگ که از گریه گرفته بلند میشود....
_محمد قراره مَهدی بیاد؟؟؟؟؟
عمو هم سر تکان میدهد.....و باز یاد زهرا و چشمان معصومش می افتم ....بلند میشوم و بغضم را کنار میزنم....
به چشمان خیس عمو لبخند میزنم....لبخند میزنم و گاهی اشکی میچکانم.....
از خنده ی من عمو میخندد.... و هم زمان هر دو دستمان را در چالی لپ هم دیگر فرو میبریم......
_هملا بابا منو دستشویی میبری؟؟؟؟
از اغوش عمو کنده میشوم.....شمارشم شروع میشود.....
1 ،2 ، 3 و ......
صدایی میخکوبم میکند.....
_مه لقا......
این صدای پدرم بود......نکند امده اس دنبال کسی؟؟؟؟؟
به پدربزرگ خیره میشوم.....چشمهایم بازش....لبخندش...و دستهای افتاده از تختش.....به من میفهماند.....

شمارش معکوس تمام شد.....


سه شنبه 8/12/1391 - 0:5 - 0 تشکر 591912

خدا کند ما آنها را دست خالی برنگردانیم چرا که جز شرمندگی برای فرشته ها توشه ای نداریم؟!

نصرالدین کریمی(مُبین)
سه شنبه 8/12/1391 - 13:30 - 0 تشکر 591952

yamohammad133yaali گفته است :
[quote=yamohammad133yaali;678915;591912]خدا کند ما آنها را دست خالی برنگردانیم چرا که جز شرمندگی برای فرشته ها توشه ای نداریم؟!


الهی سلامت باشی
انشالله كه چنینه
ممنونم به اینجا سر زدی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.