• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 2669)
شنبه 18/9/1391 - 12:3 -0 تشکر 577968
آسمان/ستاری به روایت همسر شهید

به نام خدا
سلام



تصمیم دارم به لطف خدا کتاب "ستاری به روایت همسر شهید" که از مجموعه کتاب های آسمان انتشارات روایت فتح هست رو براتون بذارم.

امیدوارم همراه باشید.





منصور ستاری خواص

تولد: 29 اردیبهشت 1329

ازدواج با حمیده پیاهور: 15 اسفند 1348

فرمانده نیروی هوایی ارتش: بهمن 1365

شهادت: 15 دی 1373

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 24/9/1391 - 9:13 - 0 تشکر 579075



×××××××××××××××××××××××××××××××××××××


لیست درس ها دستم بود و رفته بودم توی فکر. مانده بودم چه کار کنم. باید به مدیر جواب می دادم، نمی خواستم راحت عقب بکشم، یکی از هم کارهایم گفت «یعنی هیچ کی توی فامیل و آشنا ندارین که هماهنگ کنی یه کم باهات کار کنه؟» یاد منصور افتادم. درس منصور خیلی خوب بود.

گاهی من و بچه ها اشکال های ریاضی مان را از او می پرسیدیم. شماره ی منصور را داشتم. چندبار که عمه آمده بود خانه ی ما، شماره اش را داده بود که برایش بگیرم. خجالت می کشیدم بهش زنگ بزنم. ما زیاد با هم حرف نمی زدیم، چه برسد به اینکه بهش تلفن کنم. از خانه که جرأت نمی کردم زنگ بزنم.

کمی سبک سنگین کردم و بالاخره دل زدم به دریا و از تلفن مدرسه شماره ی دانشکده را گرفتم. منصور که پشت خط آمد، او هم جا خورد. سعی کردم خیلی عادی و رسمی صحبت کنم. ماجرا را بهش گفتم.

منصور گوش کرد و آخرش گفت «حمیده خانم، اظهار عجز نکن. من پنج شنبه و جمعه ها که می آم خونه ی شما، باهات کار می کنم. چند درس با هم می خونیم که توی هفته آمادگی داشته باشی.» بعد هم گفت «هیچ وقت به چیزی که بهت پیشنهاد می دن، نه نگو. یه خرده که زحمت بکشی و تلاش کنی، می شه از عهده ی همه چی براومد.»


شب های جمعه من و منصور توی هال جلوی همه می نشستیم و هندسه می خواندیم. بعضی وقت ها هم که می خواست خانه ی خودشان برود و نمی توانست بیاید، زنگ می زد مدرسه و بهم می گفت.

منصور آن قدر محجوب بود که توی این همه مدت، یک کلمه هم حرف غیرمرتبط با درس بین ما رد و بدل نشد.



×××××××××××××××××××××××××××××××××××××

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 24/9/1391 - 13:53 - 0 تشکر 579096

dehkade2010 گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;579075]



×××××××××××××××××××××××××××××××××××××

شب های جمعه من و منصور توی هال جلوی همه می نشستیم و هندسه می خواندیم.
منصور آن قدر محجوب بود که توی این همه مدت، یک کلمه هم حرف غیرمرتبط با درس بین ما رد و بدل نشد.



×××××××××××××××××××××××××××××××××××××



خدای مهربان قرین رحمتشون نماید

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 29/9/1391 - 20:46 - 0 تشکر 579907

****************************************

آن سال را با کمک منصور به خوبی گذراندم؛ بهتر از آنچه فکرش را می کردم. خیلی دلم می خواست دانشگاه قبول شوم و لیسانس بگیرم. دو بار کنکور دادم، ولی نشد. از همکارهایم شنیدم که مدرسه ی عالی دختران اسم می نویسند. هزینه اش شش هزار تومان می شد. توی حسابم هم دقیقاً همین مقدار بود.
پدرم حساب درآمدم را داشت. جرأت نمی کردم چیزی از آن خرج کنم. نمی دانم چه شد از ذوق ادامه ی تحصیل، بدون اجازه ی پدرم پولم را برداشتم و ثبت نام کردم. از شانس من همان شب پدرم آمد و گفت «حمیده، فکر می کنم الآن شش هزار تومان پول داشته باشی. فردا برو کل پولت رو بگیر بیار. من یه فکری برات کردم.»

جا خوردم. افتادم به لکنت زبان و یک جوری ماجرا را تعریف کردم. عکس العمل پدرم معلوم بود؛ عصبانیت و دعوا که «به اجازه ی کی این کار رو کردی؟ از کی تا حالا این قدر سرخود شده ای، بدون صلاح و مشورت می ری هرکاری دلت می خواد می کنی؟»
اخر سر هم گفت «من کاری به این حرف ها ندارم. فردا ساعت سه می آم خونه، باید پولت آماده باشه، وگرنه حق نداری پاتو بذاری خونه.» روی حرف پدر نمی شد حرف زد. شب تا صبح خوابم نبرد. نمی دانستم چه کنم. از چه کسی می توانستم این همه پول را بگیرم؟ اندازه ی حقوق یک سال بود.

****************************************

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 29/9/1391 - 20:47 - 0 تشکر 579908

****************************************

صبح شد و اول از همه رفتم مدرسه ی عالی دختران. گفتم که می خواهم پولم را پس بگیرم. نمی شد. پول واریز شده بود خزانه ی دولت و قابل برگشت نبود. نمی خواستم جلوی آن ها بچه بازی دربیاورم؛ مثلاً معلم بودم. ولی کم آوردم و زدم زیر گریه. گفتم «پول مال پدرمه. بدون اجازه برداشتم. تو رو خدا پولم رو پس بدین.»
دلشان به حالم سوخت. گفتند «بنشین اینجا. اگه کسی اومد برای ثبت نام، پول اون رو می گیریم و می دیم به تو.» نشستم آنجا، ولی مگر کسی می آمد. از ظهر هم گذشت. کارمندهای آنجا هم نگرانم شده بودند و دلداریم می دادند. بالاخره آخر وقت یک نفر برای ثبت نام آمد. بلافاصله پول را گرفتم و به سرعت خودم را به خانه رساندم.
پدرم منتظرم بود. می دانست حتماً با دست پر می آیم؛ من را می شناخت. رفتیم بیرون. نمی دانستم چه نقشه ای برایم کشیده؟ رسیدیم بنگاه محل. باید حدسش را می زدم. پدرم همیشه می گفت «دخترهای من مستأجری نکشیدن. اگه شوهرشون خونه نداشته باشه، نمی تونن زندگی کنن. باید از الآن به فکرشون بود.» یک خانه برایم دیده بود. هفده هزار و پانصد تومان صحبت کرده بودند. شش هزار تومان من را داد به بنگاهی و گفت «شما این رو از دختر من بگیرین. از این به بعد هم ماهی پانصد تومن می اره به تون می ده.» معامله کردند و من شدم صاحب خانه. 82 متر بود؛ دو اتاق پایین داشت و یکی بالا. آشپزخانه و حمام زیر پله ها بود و دستشویی توی حیاط.

ماه بعد که رفتم قسط اول را بدهم، صاحب بنگاه گفت «حاج آقا پیاهور اومد و بقیه ی پول رو داد. سند رو هم برده. شما اگه می خواین پولی بدین، ببرین به پدرتون بدین.» سر درنیاوردم. برگشتم خانه، از پدرم پرسیدم «شما بقیه ی پول خونه رو دادین؟»
گفت «آره. مگه من آبروم رو می ذارم پای شما بچه ها؟ تا حالا قسطی زندگی نکرده ام. از این به بعد ماهی پانصد تومن می آری می دی به خودم.» با این کارهایش من را مقید می کرد که ولخرجی نکنم و به فکر آینده باشم. همیشه می گفت «آدم باید حداقل یک دهم درآمدش رو پس انداز کنه.»

****************************************
ادامه دارد...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 1/10/1391 - 15:53 - 0 تشکر 580448

سلام
از یه کتاب خوندن و تایپ کردن و بعد هم رنگ و لعاب دادنش به این صورت کار سختی ه.
دهکده خانم. قدردان زحماتت هستم.
ممنون از اینکه وقت میذاری.
من هم دنبال می کنم مطالب رو.
برای سلامتی و به عنوان پاداش دهکده براش صلوات بفرستید.
هر کی هم فرستاد بی زحمت تشکر رو بزنه. بدونیم چند تا میشه:)

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

دوشنبه 4/10/1391 - 1:8 - 0 تشکر 581032

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++


منصور سال سوم دانشکده بود که یک روز عمه ام خانه ی ما آمد و با پدرم درباره ی من و او صحبت کرد.
قبل از این سر یک سری مسایل بین دو خانواده شکرآب شده بود. تازه کم کم داشت روابط عادی می شد. نمی دانم عمه ام چطور جرأت کرده بود بعد از آن همه ماجرا این مسئله را پیش بکشد؟
مادرم وقتی موضوع را فهمید، خیلی عصبانی شد. نه این که چیزی از منصور دیده باشد، دل خوشی از آن ماجرا نداشت. تمام هفته بداخلاقی کرد. می گفت «بی خود نبود این پسر می اومد این جا و هفته ای دو روز می موند. پس یه خبرایی بوده.» من هم از همه جا بی خبر مانده بودم چه کار کنم.
بین ما حرف و حدیثی نبود؛ هرچند این اواخر از نگاه های منصور چیزهایی فهمیده بودم، اما می گذاشتم شان به حساب خیالات دخترانه ی خودم.



+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 4/10/1391 - 1:18 - 0 تشکر 581033

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

آخر هفته که منصور آمد، خانه نبودم. پیرزن همسایه مان جایی رفته بود و خانه اش را به ما سپرده بود. من آن جا بودند که در زدند. در را که باز کردم، دلم ریخت.
منصور این جا چه کار می کرد؟
دستپاچه گفتم «مامان اینا خونه ی خودمون هستند.» منصور آرام گفت «می دونم. اومدم این جا شما رو ببینم. خوبین؟» با دلخوری جواب دادم «من خوبم، اگه مردم بذارن.»
منصور انگار چیزی نمی دانست.
با تعجب پرسید «مادرم اومده بود این جا؟ چیزی گفته؟» باز با همان لحن گفتم «شما که خودتون بهتر می دونین» منصور تکیه داد به دیوار. سرش را پایین انداخت و گفت «من به مادرم گفتم چیزی نگه. به ش گفتم اگه الان بگی، ممکنه کار خراب شه و دایی دیگه نذاره. من برم خونه شون.»
چیزی نگفتم. هر دو مان ساکت شدیم. منصور با خجالت پرسید «حالا شما چی می گین؟» گونه هایم داغ شد. نمی دانستم چه بگویم.
من از منصور خوشم می آمد. اصلا از ته دل از این پیش آمد خوش حال بودم. می دانستم منصور مرد تر از این حرف هاست که سنش به چشم بیاید، اما آهسته گفتم «ما از نظر سنی به هم نمی خوریم. من سه سال از شما بزرگ ترم.» منصور سرش را بلند کرد. صاف ایستاد و گفت «شما به اینا کاری نداشته باشین. من خودم درستش می کنم.» و رفت.
وقتی برگشتم خانه، منصور نبود. بچه ها گفتند سوار ماشین بابا شد و رفت دانشکده کتابش را بیاورد. خیالم راحت شد.
بعدها خودش تعریف می کرد که توی راه، یک دفعه و بدون مقدمه به پدرم گفته «می خوام چیزی به تون بگم. من حمیده خانم رو می خوام، حمیده خانم هم من رو می خواد.» می خندید و می گفت «اما بعد مونده بودم چطور حرفم رو تموم کنم.»

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

ادامه دارد...

========================
ممنون از همراهی تون

التمــــاس دعا

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 4/10/1391 - 8:55 - 0 تشکر 581047

سلام
چقدر حمیده خانم تابلو رفتار كردن كه علاقه شون معلوم شده!!((:
ممنون دهكده جان از زحماتت

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

سه شنبه 12/10/1391 - 14:37 - 0 تشکر 582427

شب پدرم دیر آمد. صدایم کرد و درباره ی منصور با من صحبت کرد. گفت «ببین دختر، منصور می تونه مرد خوبی برای توباشه. پسر خوبیه، باهوشه و با اراده و پشتکاره. اگه تو پشتش باشی، می تونه یه روز فرمانده نیروی هوایی هم بشه. این رو توی صورت این پسر می بینم.»

پدرم قبلاً با هر خواستگاری مخالفت می کرد، اما این بار موافق بود. منصور را خیلی دوست داشت. از وقتی هم که نظامی شده بود، به ش احترام بیشتری می گذاشت. با آن سن و سال جلوی پای او بلند می شد.

قبل از این، من هم تصمیم جدی برای ازدواج نداشتم. می گفتم تا وقتی که خواهرهای کوچکترم سر و سامان نگیرند، شوهر نمی کنم. ولی منصور با همه فرق می کرد.
وقتی دبیرستان بودم، ناظممان با یک همافر* ازدواج کرده بود. یک روز یکی از بچه ها با عجله آمد کلاس و داد زد «بچه ها، خانم مظاهری با نامزدش اومده.» ما دخترها هم دویدیم جلوی پنجره و از سر و کول هم سرک کشیدیم تا نامزدش را ببینیم. یک جوان لاغر و کشیده بود با لباس نظامی. چه قدر هم با ادب و نزاکت به نظر می آمد. همان موقع توی دلم گفتم «خدایا، می شه یه همچین کسی نصیب منم بشه؟» حالا منصور بیش تر از آن بود که من می خواستم؛ بالاتر و عزیزتر.


+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
همافر: خلبانانی بودند که قبل از انقلاب به آمریکا می رفتند و اونجا دوره می دیدند

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
آذرجون، آره، لو داد خودشون :دیی

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

جمعه 15/10/1391 - 11:27 - 0 تشکر 582731

شهید ستاری در رقابت با 27 آمریکایی اول شد/ سرلشگری که باغبانی می کرد
ورامین - خبرگزاری مهر: خواهر شهید سرلشگر خلبان منصور ستاری اظهار داشت: از آنجایی که آن شهید والامقام ازهوش بسیار بالایی برخوردار بود، در دوره کنترل رادار که در آمریکا گذراند در رقابت با 27 نفر از آمریکا، رتبه اول را از آن خود کرد.

فخری ستاری در آستانه هفدهمین سالروز شهادت تیمسار سرلشگر خلبان منصور ستاری، در گفتگو با خبرنگار مهر به بیان خاطرات و ناگفته هایی از زندگی آن شهید سرافراز پرداخت و افزود: سرلشگر شهید منصور ستاری، در تاریخ ۲۹اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۷ در قریه ولی آباد قرچک ورامین در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد و از همان اوان کودکی کمک به دیگران و دفاع از وطن را سرلوحه کارهایش قرار داده بود.


ما "قمر بنی هاشم" را داریم که نورش هیچ وقت خاموش نمی شود

وی افزود: زمانی که بچه بودم، کشورهای دیگر با پیشرفتهای علمی که داشتند قمر مصنوعی به ماه فرستادند، من با همان تفکرات کودکانه ام از برادرم پرسیدم چرا ما نمی توانیم قمر مصنوعی به ماه بفرستیم که شهید گفت: ما یک قمر داریم که نورش هیچ وقت خاموش نمی شود، ما قمر بنی هاشم، آقا ابوالفضل(ع) را داریم.

خواهر شهید ستاری اضافه کرد: شهید در سن 19 سالگی ازدواج کرده بود و سه دختر و یک پسر داشت؛ فرزندان شهید نیز از هوش بالایی برخوردارند و هر چهار فرزند شهید در حال حاضر مدارک دکترای خود را گرفته اند.

وی افزود: شهید ستاری قبل از انقلاب،  به اتفاق شهید اردستانی و شهید بابایی دوره راداری را در آمریکا گذرانده بود، از آنجایی که برادرم ازهوش بسیار بالایی برخوردار بود، همزمان با دوره کنترل رادار که بین 27 نفر آمریکایی رتبه اول را از آن خود کرد، مدرک دکترای زبان خود را نیز دریافت کرده و بعد از یک سال به ایران برگشت و در همان دوران بازگشت از آمریکا بود که در رشته مهندسی برق دانشگاه تهران قبول شد ولی یک سال که از ورود به دانشگاهش گذشت، جنگ شروع شد.

در مدت چند روز 75 فروند هواپیمای عراقی را منهدم کرد

فخری ستاری گفت: شهید که از 9 سالگی پدر خود را از دست داده بود، دانشگاه و زن و بچه را رها کرد وارد جبهه شد؛ خیلی دیر به دیر وی را می دیدیم، گاهی حتی تا پنج ماه به خانه سر نمی زد؛ می شنیدیم که در مدت چند روز 75 فروند از هواپیماهای عراقی را منهدم کرده است.




وی با اشاره به بخشی از فداکاریهای شهید ستاری اضافه کرد: در برهه ای از جنگ، زمانی که دشمن بمب شیمیایی زده بود،  ماسک خودش را به راننده لودر داده بود و در جواب اعتراض بقیه گفته بود: "من در حال انجام وظیفه ام ولی این افراد بسیجی اند"؛ ایشان حس بویایی خودش را از دست داده و تمام بدنش شیمیایی شده بود.

تمامی اعمال و زیارات ایام حج واجب را در 19 روز به انجام رساند

خواهر شهید ستاری عنوان کرد: هنوز جنگ تمام نشده بود که امام(ره) فرموده بودند "این شیر بچه را بیاورید؛ کیست که توانسته است دشمن را به زانو درآورد؟" بارها و بارها پیغام داده بودند، برایش جایزه سفر حج در نظر گرفته بودند، ولی شهید ستاری می گفت: "من باید اینجا در جبهه ها باشم و از جان مایه بگذارم و به ملت خودم خدمت کنم؛ من نمی توانم ببینم مردم اینجا تلاش می کنند و من برای حج واجب بروم"!

وی افزود: خلاصه پس از اصرارهای فراوان، راضی شد به حج واجب برود و این در حالی بود که تمام اعمال و زیارات ایام حج واجب را که حدود 30 روز به طول می انجامید، در مدت 19 روز با پوشیدن لباس عربی و دویدن به انجام رساند؛ زمانی که از حج برگشت درجه سرهنگی داشت و قبل از آمدن از حج اعلام کرد: "چراغانی نکنید، گوسفند نکشید، تا وقتی که برادران من در چبهه ها می جنگند، من هیچ نمی خواهم"؛ وی به محض رسیدن از مکه، غسل شهادت کرد و به جبهه رفت؛ چهار ماه  تمام به خانه سر نزده بود.

فخری ستاری تأکید کرد: شهید ستاری تمام زندگی خود را وقف جبهه کرده بود تا جایی که امام خمینی(ره) پیغام فرستادند که ستاری را بیاورید تا فرماندهی نیروی هوایی را برعهده گیرد؛ شهید با درجه سرهنگی فرمانده نیروی هوایی ایران شد.

دوربین خدا روشن است، دوربینهای بنده خدا را نمی خواهم

وی با اشاره به تسلط شهید ستاری به زبانهای روسی، انگلیسی و ... گفت: شهید به چندین زبان زنده دنیا حرف می زد؛ زبان روسی و انگلیسی را طوری صحبت می کرد که گویا زبان مادری اوست.
خواهر شهید اضافه کرد: برادرم بسیار کم مصاحبه می کرد و هیچ گاه قبول نمی کرد مقابل دوربین قرار بگیرد؛ خیلی کم پیش می آمد که چنین شود، از دوربین گریزان بود؛ می گفت: "دوربین خدا روشن است، دوربینهای بنده خدا را نمی خواهم"!

با شهید کردن بهشتی 70 سال ایران را عقب انداخته اند

وی ادامه داد: زمانی که شهید بهشتی را ترور کردند، شهید ستاری گریه کنان ضجه می زد و می گفت: "با شهید کردن بهشتی، 70 سال ایران را عقب انداختند".

وی افزود: در سال، شبهای عاشورا و تاسوعا را به خانه می آمد؛  در نیروی هوایی هر چه ساخته  بود از القاب حضرت زهرا(س) بود؛ ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت، زمانی که می خواستم با مادرم به حج واجب بروم، گفت: "از در شرقی بقیع، حضرت زهرا(س) را زیارت کنید".

من از خدا و شهدا خجالت می کشم/ تا پای شهادت رفتم ولی شهید نشدم


خواهر شهید اظهار داشت: سرلشگر ستاری بارها به خودش نهیب می زد و می گفت: "من از خدا، از بنده ها، از خانواده شهدا خجالت می کشم، چرا که تا پای شهادت رفته ام ولی شهید نشده ام".

وی افزود: شهید همیشه به دنبال آن بود که ایران خودکفا شود چرا که خودکفایی را از پدرم یاد گرفته بود؛ منصور 9 ساله بود که پدر فوت کرد ولی از همان بچگی زمانی که پدرم روستای "ولی آباد" را ساخت پا به پای پدرم می رفت و کارهای پدرم را می دید؛ پدرم 24 تا کشاورز به این روستا آورد و این روستا را ساخت؛ بقال، بزاز، نجار، آسیابان، چینه کش و... از هریک برای این روستا آورد تا روستا خودکفا باشد و در کنار آن، تنها قبری برای خود خواست.

شهید ستاری آموزش می داد تا میلیاردها تومان سرمایه از مملکت خارج نشود

خواهر شهید افزود: تیمسار ستاری نیز همانند پدر بود؛  دکتر نائیجی را برای آموزش آنژیوگرافی به خارج فرستاد تا آموزش ببیند و به دانشجویان ایران آموزش دهد، خودش دوره رادار را گذرانده بود و آموزش می داد، حتی تمام لباسها و ابزار خود را نیز با آنکه برای دانشجویان بزرگ بود، برای آنها برده بود و می گفت: "خیاط داریم که اندازه آنها را درست می کند" تا جایی که حتی بعد از شهادت تقریبا هیچ چیز برای فرستادن به موزه بنیاد شهید و امور ایثارگران نمانده بود.

وی اضافه کرد: شهید ستاری در دوره  خود آموزش را ارتقا می بخشید؛ نیرو برای آموزش تربیت می کرد تا میلیاردها تومان سرمایه مملکت خارج نشود، در حالی که الان اوضاع تا حدودی متفاوت است؛ خلبانی یاد گرفت و تمام دانسته های خود را پیاده کرد؛ دانشگاه خلبانی ساخت که بعدها امام(ره) فرمود اسم دانشگاه را به نام شهید مزین کنید.

شهید ستاری با تمام مقامهایی که داشت،  باغبانی می کرد

خواهر شهید تأکید کرد: شهید با تمام این مقامهایی که داشت،  باغبانی می کرد و یک لحظه را از دست نمی داد و درختان را هرس می کرد؛ دی ماه که شهید شد، تمام باغ هرس شده و پر گل بود؛ همسرش می گفت: "شبها لامپ می برد و تمام باغ را با نور لامپ هرس می کرد".




شهید ستاری و امثال او ذخیره های انقلابند اما برخی قدر این انقلاب را نمی دانند


وی در بخش دیگری از این گفتگو تصریح کرد: شهید سرلشگر ستاری و امثال او ذخیره های انقلابند اما برخی این روزها قدر این انقلاب را نمی دانند؛ خداوند این افراد را از بچگی حفظ کرده بود چرا که برای شهید از بچگی اتفاقات زیادی افتاد ولی آسیب جدی به او وارد نشد که قطع انگشت در بچگی، خوابیدن عقرب بر روی بدن او، گاز گرفتگی سگ و حتی چنبره زدن مار بر روی قنداق شهید، تنها بخشی از آن اتفاقات بود.

ستاری افزود: روز شهادت به اصفهان رفته بود تا زاغه مهمات را بررسی کند تا مبادا زنگ زده باشد و آسیبی به بیت المال وارد شده باشد؛ بعد از بررسی، نماز مغرب و عشا را خواند و تمامی زیر دستان خود را برخلاف همیشه در آغوش گرفت و بوسید و با همکاران خود سوار هواپیما شد که 30 ثانیه هم نگذشت که هواپیما آتش گرفت و تیمسار  در 15 دیماه 1373 به درجه رفیع شهادت نائل شد.

شهید ستاری: سعی کردم خدمتگزار مردم باشم

وی با اشاره به وصیتنامه شهید گفت: شهید در وصیتنامه خود به حجاب، درس خواندن و تربیت بچه ها سفارش اکید داشت و اصل وصیتنامه اش در این جمله خلاصه می شود که "سعی کردم خدمتگزار مردم باشم".


خواهر شهید افزود: شهید ستاری در وصیت نامه اش خواست که نزد امام(ره) و در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شود و بعد از آن نیز خواب دیدیم که گفت: "یک عکس از من در "ولی آباد" بگذارید و یادبودی نیز در قطعه شهدای روستا قرار دهید.


نسل امروز تمام اینها را افسانه می دانند


فخری ستاری در بخش پایانی گفتگو با اشاره به ضرورت شناساندن امثال شهید سرلشگر ستاری به نسل جوان امروز، عنوان کرد: نسل امروز به حرفهای ما گوش نمی دهند و می گویند تمام اینها افسانه است و واقعیت ندارد، البته جوان خوب و پاک نیز بسیار است.


وی ادامه داد: مردمی که رشادتهای سرداران و شهدا و ایثارگران را به یاد دارند، وظیفه دارند تا با یادآوری رشادتهای آنان، جوانها را به ادامه راه این بزرگواران ترغیب و تشویق کنند.



===============================
مصاحبه ی سال90 بود

کتاب رو که جلوتر بریم متوجه استعداد فوق العاده زیاد این شهید میشید. برای من که خیلی عجیب بود. چون توی همه چی، همـــــــــــه چی مهارت داشتند. حالا با خوندن این متن فهمیدم چرا!



 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.