سلام
دیدی یه وقتایی یه چیزایی می شنوی بعد این قدر حالت درد می گیره که دلت میخاد بری یه گوشه زار بزنی؟!
مثلا یه واقعیتی رو می فهمی بعد دلت برای رفیقت می سوزه! چون دوستشی دیگه!
بعد کلا دچار حال گرفتگی میشی!
خلاصه اینطوریا!
یه واقعیتی رو می فهمی و دلت برای رفیقت کباب میشه!
بعد می بینی کاریش نمی تونی بکنی می ری پشت ساختمون رکن یک رو به کوه ریچ زل میزنی به ابرهای اسمون و می ری توی فکر!
یکم برای لطافت روحیه گریه می کنی و بعد می بینی «امام زمان» چه دلی داره!
اون غم همه ی مارو می دونه، بعد برای همه مون هم دلش می سوزه! بعد ما عین خیالمون هم نیست!
تصور کن!
[برای خودم:)]