نمونه های برگزیده از سبک های مختلف ادبیات کهن فارسی
ادبیات حماسی
رزم رستم با اشکبوس کُشانی
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی برخروشید بر سان کوس
بیامد که جوید ز ایران ن*برد
سر هم نبرد اندر آرد به گَرد
بشد تیز، رُهّام با خود و گبر
همی گَرد رزم اندر آمد به ابر
برآویخت رهّام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه، بوق و کوس
بر آن نامور، تیر باران گرفت
کمانش کمینِ سواران گرفت
جهانجوی در زیر پولاد بود
به خَفتانْش[8] بر، تیر چون باد بود
نَبُد کارگر تیر بر گبر اوی
از آن تیزتر شد، دل جنگ جوی
به گرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد، سپهر آبنوس[9]
برآهیخت رهّام، گرزِ گران
غمی شد ز پیکار، دستِ سران
چو رهّام گشت از کُشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
* * *
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسب کاید برِ اشکبوس
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهّام را جام باده است جفت
به می در همی تیغْ بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
چرا شد کنون روی، چون سندروس[10]
سواری بود کمتر از اشکبوس
تو قلب سپه را به آیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
* * *
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
ستون کرد چپ را و خَم کرد راست
خروش از خمِ چرخِ چاچی بخاست
چو سوفارْش[11] آمد به پهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهره پشت اوی
بزد بر بر و سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت دِه[12]
فلک گفت احسنت و مَه گفت زِه[13]
کُشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد[14]
ادبیات غنایی و تعلیمی[15]
چند رباعی از خیام
این بـحر وجــود آمــده بـیرون ز نهفــت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته است
زان روی که هست، کس نمی داند گفت
* * *
دوری کـه در آن آمدن و رفتن ماسـت
آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
* * *
افسوس که سرمایه ز کـف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد[16]