• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 7693)
دوشنبه 6/9/1391 - 12:53 -0 تشکر 576175
فروغی بسطامی

 
فُروغی بَسطامی(زادهٔ ۱۲۱۳ در کربلا – درگذشتهٔ ۲۵ محرم ۱۲۷۴ در تهران) از غزل‌سرایان دوره قاجار بود. او شاعر معاصر سه تن از پادشاهان قاجار بود: از زمان فتحعلی شاه نامور گشت، و در دوره‌های محمد شاه و ناصرالدین شاه به کار خویش ادامه داد.

میرزا عباس فرزند آقا موسی بسطامی فرزند حسنعلی‌بیگ بسطامی، معروف به میرزا عباس بسطامی با تخلص فروغی، در سال ۱۲۱۳هجری قمری، حین سفر خانواده‌اش به عتبات عالیات،  در کربلا زاده شد. پس از چندی به همراه خانواده‌اش در ساری مازندران اقامت گزید. او پس از مدتی به تهران آمد. او در نوجوانی در زمان فتحعلی شاه، مدتی را در شهر بسطام به سر برد؛ وزهمان‌روی به بسطامی منتسب گشت. او چندی را نیز در شهر کرمان، در خدمت حسنعلی میرزا شجاع‌السلطنه گذراند که در همان دوران، بنا به درخواست شجاع‌السلطنه، تخلص خود را به نام فرزند او «فروغ‌الدوله»، فروغی نهاد. فروغی بسطامی تا پیش از آن در شعرهایش، تخلص مسکین را به‌کارمی‌برد. 


عموی او، دوست‌علی‌خان معیرالممالک، خزانه‌دار فتحعلی شاه قاجار بود. فروغی بسطامی پس از یک سال کسالت شدید در روز ۲۵ محرم ۱۲۷۴ قمری در تهران  درگذشت.

 

او شاعری بود که در شعرهایش پادشاهان نخستین قاجار را می‌ستود. بیشترین و برجسته‌ترین شعرهایش در قالب غزل است. فروغی بسطامی از جرگهٔ شاعران صوفی‌منش بود. او در بهترین غزل‌های عارفانه‌اش لطافت و شیرینی را با رسایی و سادگی واژگان، به‌هم می‌سرشت. 


هرچند گفته می‌شود که فروغی بسطامی، حدود بیست‌هزار بیت شعر داشته‌است، اما آنچه از او برجا مانده‌است و در زمان خود او هم به صورت پیوست دیوان قاآنی به چاپ رسید، چیزی در حدود پنج‌هزار بیت است.
 
 
 

سه شنبه 7/9/1391 - 8:57 - 0 تشکر 576299



من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را




کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را






گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد




هوشیاری مشکل است البته مستان تو را






وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست




بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را






جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی




کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را






ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت




سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را






هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب




صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را






دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند




گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را






چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد




تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را






آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر




ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را



سه شنبه 7/9/1391 - 8:57 - 0 تشکر 576300



دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را




وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را






قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم




به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را






با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو




رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را






من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن




چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را






تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین




پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را






قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی




چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را






شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر




زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را






خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو




مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را






ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام




شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را






دست مکش به موی او مات مشو به روی او




تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را






باز فروغی از درت روی طلب کجا برد




زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را



سه شنبه 7/9/1391 - 8:58 - 0 تشکر 576301



نازم خدنگ غمزهٔ آن دل‌پذیر را




کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را






مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست




چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را






منعم ز سیر صورت زیبای او مکن




از حالت گرسنه خبر نیست سیر را






وقتی به فکر حال پریشان فتاده‌ام




کز دست داده‌ام دل و چشم و ضمیر را






مقبول اهل راز نگردد نماز من




گر در نظر نیاوردم آن بی‌نظیر را






فرخنده منظری شده منظور چشم من




کز جلوه میزند ره چندین بصیر را






شد گیسوان سلسله مویی کمند من




کز حلقه‌اش نجات نباشد اسیر را






تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال




آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را






هر دل که شد به گوشهٔ چشم وی آشنا




یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را






بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش




بوسیده درگه ملک ملک گیر را






زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر




کار است ملک و ملت و تاج و سریر را



سه شنبه 7/9/1391 - 8:58 - 0 تشکر 576302



میفشان جعد عنبر فام خود را




ببین دلهای بی آرام خود را






سپردم جان و بوسیدم دهانت




به هیچ آخر گرفتم کام خود را






به دشنامی توان آلوده کردن




لب شیرین درد آشام خود را






دلم در عهد آن زلف و بناگوش




مبارک دید صبح و شام خود را






در آغاز محبت کشته گشتم




بنازم بخت نیک انجام خود را






زبان از پند من ای خواجه بر بند




که بستم گوش استفهام خود را






ز سودای سر زلف رسایش




بدل کردم به کفر اسلام خود را






من آن روزی که دل بستم به زلفش




پریشان خواستم ایام خود را






به عشق از من مجو نام و نشانی




که گم کردم نشان و نام خود را






فروغی سوختم اما نکردم




ز سر بیرون خیال خام خود را



سه شنبه 7/9/1391 - 8:58 - 0 تشکر 576303



اگر مردان نمی بردند امتحانش را




نمی دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را






من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را




که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را






فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی




که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را






مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی




که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را






کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را




که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را






مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی




که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را






هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما




بهر چشمی نمی‌بخشند خاک آستانش را






چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب




لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را






چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن




کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را






گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی




به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را






چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد




که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را






خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور




که حق بر دست او داده‌ست مفتاج جهانش را






چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش




جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را





فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را



مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش ر

سه شنبه 7/9/1391 - 8:59 - 0 تشکر 576304



چنین که برده شراب لبت ز دست مرا




مگر به دامن محشر برند مست مرا






چگونه از سرکویت توان کشیدن پای




که کرده هر سر موی تو پای بست مرا






کبود شد فلک از رشک سربلندی من




که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا






بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم




هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا






به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن




از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا






کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی




که هست مستی این باده از الست مرا






نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من




درست شد همه کاری از این شکست مرا






خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب




جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا






پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان




که عشقش از پی این کار کرده هست مرا



سه شنبه 7/9/1391 - 8:59 - 0 تشکر 576305



باعث مردن بلای عشق باشد مرا




راجت جان من آخر آفت جان شد مرا






نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت




عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا






کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز




مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا






دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری




عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا






سخت جانی بر نمی‌دارد سر کوی وفا




تا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مرا






داستان یوسف گم‌گشته دانستم که چیست




یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا






حسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشد




هر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مرا






کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من




صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا






این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری




یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا






خانهٔ شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست




نی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا



سه شنبه 7/9/1391 - 9:0 - 0 تشکر 576306



طالب جانان به جان خریده الم را




عاشق صادق کرم شمرده ستم را






صف زده مژگان چشم خیمه نشینی




از پی قتلم کشیده خیل حشم را






قبلهٔ خود ساختم بتی که جمالش




پرده نشین ساخت صد هزار صنم را






خرمی شادی فزا که مایهٔ مستی است




هیچ دوایی نکرده چارهٔ غم را






کشتهٔ شاهی شدم به جرم محبت




کز خم ابرو کشید تیغ دو دم را






برمه رویش تعشقی است نگه را




بر سر کویش تعلقی است قدم را






چشم تو هر جا که جام باده چشاند




مست فشاند به خاک ساغر جم را






وه که به عهد میان و دور دهانت




جمع به هم کرده‌ای وجود و عدم را






دوش گشودی به چهره زلف شب آسا




شرح نمودی حدیث نور و ظلم را






گر گل روی تو از نقاب برآید




کس نستاند به هیچ باغ ارم را






گر مددی از مداد زلف تو باشد




نطق فروغی دهد زبان قلم را



سه شنبه 7/9/1391 - 9:0 - 0 تشکر 576307



تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را




گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را






محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت




بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را






بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد




بگذار تاج کی را، بردار جام جم را






چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را




تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را






پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم




تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را






در عامل دو بینی کام از یکی نبینی




بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را






دلها به شام زلفش نام سحر ندانند




که اینجا کسی ندیده‌ست دیدار صبح‌دم را






کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید




تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را






خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر




تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را






تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم




آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را






هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن




تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را






در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت




الحق کسی نخورده‌ست زین خوب‌تر قسم را






روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی




کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را






جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست




هم ملت عرب را، هم دولت عجم را



سه شنبه 7/9/1391 - 9:0 - 0 تشکر 576308



گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا




فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا






کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو




بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا






فرشته بندگیش را به اختیار کند




پری رخی که ز کف برده اختیار مرا






ربود هوش مرا چشم او به سرمستی




که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا






چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر




که طره‌اش به خود انداخت کار و بار مرا






نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم




تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا






گرفته‌ام به درستی شکنج زلف بتی




اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا






عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست




که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا






فروغی آن که به من توبه می‌دهد از عشق




خدا کند که ببیند جمال یار مرا



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.