• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 15365)
يکشنبه 14/8/1391 - 10:47 -0 تشکر 571457
سلمان ساوجی


خواجه جمال‌الدین سلمان بن خواجه علاءالدین‌محمد معروف به سلمان ساوجی (زاده ۷۰۹ (قمری) - درگذشته ۷۷۸ (قمری) - ساوه) از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است. وی از بزرگتٰرین قصیده‌سرایان و غزل‌گویان ایران است.  پدرش خواجه علاءالدین‌محمد اهل قلم بود. 

یکی از دلایل عمده شهرت سلمان، در قصیده مصنوعی به نام بدایع‌الاسحار است که در روزگار جوانی و در مدح غیاث‌الدین محمد وزیر سروده‌است. سلمان این قصیده را به تقلید از سید ذوالفقار شیروانی و قوای گنجه‌ای سرود. در این زمان این شاعر حدود بیست و شش یا بیست و هفت ساله بود.







دوشنبه 15/8/1391 - 8:13 - 0 تشکر 571622

غزل شمارهٔ ۱۰



سلمان ساوجی





ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!




ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!






چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان




از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا






می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم




در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا






دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است




وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا






من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی




می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا






گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو




روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا






تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز




بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا






زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس




که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا






دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید




همه خون جگر از، دیده روان است مرا






می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان




خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟



دوشنبه 15/8/1391 - 8:14 - 0 تشکر 571623

غزل شمارهٔ ۱۱



سلمان ساوجی





ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا




سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا






گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند




کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا






کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست




عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا






به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم




چه آتش است که در اندرون گرفت مرا






زبانه می‌زند، آتش درون من زبان




از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا






ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی




نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا






غم تو بود که سلمان نبود در دل او




بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا



دوشنبه 15/8/1391 - 8:14 - 0 تشکر 571624

غزل شمارهٔ ۱۲



سلمان ساوجی





ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!




بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟






رانده‌اند ازل، بر ما بناکامی، قلم




نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟






در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز




سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا






می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم




هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا






همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟




آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟






مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان




وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا






از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد




کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا






کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز




می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا






بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن




یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا



دوشنبه 15/8/1391 - 8:15 - 0 تشکر 571625

غزل شمارهٔ ۱۳



سلمان ساوجی





نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را




آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را






مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند




«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را






صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد




ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟






کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو




چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا






همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر




غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟






ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم




چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را






طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر




راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را






راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش




که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را






ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!




از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را



دوشنبه 15/8/1391 - 8:15 - 0 تشکر 571626

غزل شمارهٔ ۱۴



سلمان ساوجی





محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را




غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را






بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را




این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را






گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند




کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را






ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم




گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را






ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش




در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را






عقل را با آشنایان درش بیگانگی است




ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را






جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان




این روان روشن و جامی بده، جانانه را






سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می




کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را






راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی




ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را



دوشنبه 15/8/1391 - 8:16 - 0 تشکر 571627

غزل شمارهٔ ۱۵



سلمان ساوجی





اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را




به گل رضوان بر انداید، در فردوس اعلی را






وگر سرور سر افرازت، زجنت، سایه بردارد




دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را






بهار عالم حسنت، جهان را تازه می‌دارد




به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را






فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟




دلی چون کوه می‌باید، که بر تابد تجلی را






و رای پایه عقل است، طور عاشقی ورنه




کجا دریافتی مجنون، کمال حسن لیلی را؟






اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی




که، بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟






به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه سودا




نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را






اگر نقش رخت ظاهر، نبودی در همه اشیا




مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و غری را






به وجهی تا دهان تو نشد پیدا، ندانستند




کزین رو صحبتی نیک است، با خورشید عیسی را






اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت




چو گل بر هم برد صد تو، لباس زهد و تقوی را






چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت




به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را



دوشنبه 15/8/1391 - 8:16 - 0 تشکر 571628

غزل شمارهٔ ۱۶



سلمان ساوجی





یارب به آب این مژه اشکبار ما




کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما






از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او




گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما






ای دل درین دیار، نشان و نامجوی




جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما






آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز




و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما






آب روان ما، ز گل ما، مکدر است




صافی شود چو پاک شود رهگذار ما






یا اختیار ماست ز گیتی، ولی چه سود




در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما






غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع




ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما






بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار




چندین هزار دانه در، یادگار ما






تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد




مردم سواد این سخن آبدار ما



دوشنبه 15/8/1391 - 8:17 - 0 تشکر 571629

غزل شمارهٔ ۱۷



سلمان ساوجی





ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما




کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما






خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند




ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما






ما که از دوران ازل مستیم و عاشق، تا کنون




غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما






من غلام هندوی آن سرو آزادم که او




بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما






بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر




گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما






ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم




گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما






ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو




تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما






خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت




وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما






گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم




زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما



دوشنبه 15/8/1391 - 8:17 - 0 تشکر 571630

غزل شمارهٔ ۱۸



سلمان ساوجی





من کیستم؟ تا با شدم، سودای دیدار شما




اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟






چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر




با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!






سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه




کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟






ای هر سر موی تو را، سرمایه هستی بها!




با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما






باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من




باری، چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما






با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم




حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما






دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی




تشویش سلمان می‌دهد، هندوی طرار شما



دوشنبه 15/8/1391 - 8:18 - 0 تشکر 571631

غزل شمارهٔ ۱۹



سلمان ساوجی





قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما




دولت ما نیست، الا در سر کوی شما






روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر




هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما






ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کرده‌ام




سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما






مرده خاکم که او می‌پرورد سروی چو تو




زنده بادم که او می‌آورد بوی شما






اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی




کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما






بر نمی‌دارم سر از زانو، ز رشک طره‌ات




تا چرا سر بر نمی‌دارد، ز زانوی شما






چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است




زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما






گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست




هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.