• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1036)
سه شنبه 2/8/1391 - 9:40 -0 تشکر 568453
داستانهای جالب و آموزنده

انشالله در این مبحث به كمك هم داستانها جالب و آموزنده را قرار خواهیم داد.

پنج شنبه 4/8/1391 - 8:36 - 0 تشکر 568835



واقعا تکان دهنده است...؟!


  زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را


جمع  کردم تا به او نخورد .


او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که ... افتان و


خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی


دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟


کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش  ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از


شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا


هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



پنج شنبه 4/8/1391 - 8:38 - 0 تشکر 568836



شیطان هم راس میگه ها...؟!



فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.


روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را


تبدیل به طلا کن.


فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده


بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.


فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.


شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه


انگور طلا شد!


بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت


ادعای خدایی می کنی؟



پنج شنبه 4/8/1391 - 8:40 - 0 تشکر 568837



به نظر شما آخریه وضعش چی میشه...؟!




یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش


وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...


در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....


نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی


خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....


کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....


به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...


نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....


به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...


کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...


به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....


نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو


تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....



پنج شنبه 4/8/1391 - 8:53 - 0 تشکر 568839


مردی فقیر با همسرش مشورت کرد که چیزی جهت پیش کشی به دربار شاه برد تا از ایشان انعامی گیرد و


رفع مشکلات زندگی خودشان کنند. مرد گفت: این بار چغندر می‌برم. زن گفت: نه ! چغندر زیاد است، در اداره


ی شاه، پیاز بیشتر به کار می رود. مرد پیاز گرفت و رفت. به قلعه شاه رسید، وزیر گفت: ای مرد چه سوغات


آورده ای؟ مرد گفت : فقط پیاز آورده ام. پیغام به شاه رسید و او از این کلام بدش آمد و گفت: مرد را بیندازید در


خندق. وزیر دستور داد او را انداختند در خندق و پیاز ها را یکی یکی به کلّة او زدند. موقعی که  پیازها به


کلّه‌اش می خورد، خدا را شکر می‌کرد. گفتند: پیاز به کله‌ات می‌زنیم خدا را شکر می‌کنی، اگر انعام به تو


می‌دادیم چکار می‌کردی؟! فقیر گفت : شاه به سلامت باد! ‌خواستم چغندر بیاورم، اگر چغندر می‌بود، کله ای


الان در کار نبود. پیاز دردش کمتر است. شاه خوشش آمد و دستور داد در اوریدش، انعامی به او دادند.



پنج شنبه 4/8/1391 - 8:56 - 0 تشکر 568840



دوست واقعی اینه ها...؟!


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را


دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.


عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد


مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به


شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."


شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه


نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.


سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین


عروسک را امتحان نمود.


تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله


گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی


هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب


فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را


مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "


عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این


دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند


عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "


عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای


بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی


شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت


بماند.



پنج شنبه 4/8/1391 - 8:58 - 0 تشکر 568842





دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.


لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.


از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر


ایستاده بود .


یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.


سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .


راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس


داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “


و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد


و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل


میکنی ؟! “



پنج شنبه 4/8/1391 - 9:0 - 0 تشکر 568843


سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول …


هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن …


خلاصه اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم …


صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی ؟!؟!؟!


میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خرد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم !!!


خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم


وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم …


صندوقداره از کوره درمیره و میگه : شما چی میگی آقا ؟؟؟ شما هم حساب نکردی !!!!!


بحث داشت بالا میگرفت که دیدن سومی نشسته وسط سالن و هی میزنه توی سرش ؛ ملت جمع شدن


دورش و گفتن چی شده ؟


گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم



پنج شنبه 4/8/1391 - 9:2 - 0 تشکر 568844



دم همه پدرا گرم که...؟!


طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه


پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه


مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت


پدرم لبخندی زد و گفت :


یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو


باز کنی ؟؟؟!!!!!


... ... ... ... یادته نمی تونستی ...


یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...


اشک تو چشمام جم شد ...


نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !



پنج شنبه 4/8/1391 - 9:5 - 0 تشکر 568845


یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای


دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون


پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد


و دزدای دریایی شکست خوردن!


کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی


دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم


بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به


راهشون ادامه دادن.


یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که


جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد


وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن


در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.


خلاصه، همینطوری که داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای


دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشکو تیر کمونو اکلیل سرنج و از این چیزا


داشتن می‌بینن. ناخداهه که می‌بینه این دفعه کار یه کم مشکله، داد


می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار


قهوه‌ایم بیارین!!!



پنج شنبه 4/8/1391 - 9:14 - 0 تشکر 568847


مرد ثروتمندی در دهکده ای دور زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر همراه خانواده هایشان روی این


زمین ها به کار گرفته بود . و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی رحم را به


عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود....


 و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران  و خانواده های آنان را وادار می کر دروی زمین های مرد ثروتمند به


سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بشتری حاصل شود . روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد .


کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند :  " صاحب مزرعه ، این فرد بی رحم را


بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم . چیزی به او بگویید تا با ما


ملایمتر رفتار کند . "


شیوانا به سراغ سرکارگر رفت . او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود . شیوانا


کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید:  " این اسب پیر را کجا می بری ؟؟ "


سرکارگر با بد خلقی جواب داد : " این اسب همیشه پیر نبوده است . مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین


هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است . اکنون  چون پیر و از کار


افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد . چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می


کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت . به همین خاطر او از من خواسته است تا اسب


را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد "


شیوانا لبخندی زد و گفت : " اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه


می کند ، پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت . آن روز شاید کارگران


مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند . اگر کمی با آن ها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این


اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آن ها امیدوار باشی . همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب


بعدی من نباشم ! در این صورت حتما اخلاقت لطیفتر و جوتنمردانه تر خواهد شد"



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.