• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1056)
چهارشنبه 12/7/1391 - 13:57 -0 تشکر 564149
نگاه در شعر

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهء سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد

پنج شنبه 11/8/1391 - 13:0 - 0 تشکر 571023

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن
سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک
پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای
هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


 "فروغ فرخزاد"

دوشنبه 15/8/1391 - 8:29 - 0 تشکر 571638

تو به من خندیدی و نمی دانستی


من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم


باغبان از پی من تند دوید


سیب را دست تو دید


غضب آلود به من كرد نگاه


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك


و تو رفتی و هنوز،


سالهاست كه در گوش من آرام آرام


خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم


و من اندیشه كنان غرق در این پندارم


كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت



  حمید مصدق":

چهارشنبه 17/8/1391 - 13:32 - 0 تشکر 572269

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.


زنجیره ی اشاره همچنان از هم پاشیده است


که حلقه های نگاه


در هم قرار نمی گیرد.


دنیا نشانه های ما را


در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.


نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.


وقت صدای ترس


خاموش شد گلوی هوا


و ارتعاشی دوید در زبان


که حنجره به صفت هایش بدگمان شد.


تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت


لرزید و ریخت در ته ظلمت


و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.


یک یک درآمدیم در هندسه انتظار


و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی


و گوشه میدانی خلوت کردیم:


سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش


آراسته است.


و خیره مانده است در نفرتی قدیمی


که عشق را همواره آواره خواسته است


تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی بایست بنشینی


و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .



«محمد مختاری»

شنبه 20/8/1391 - 14:10 - 0 تشکر 572889

فرامرز عرب عامری


بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم!

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود
بیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و خوش خوریم و خوش بگذریم و خوش باشیم
و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم!!

و زنده زنده در آغوش هم کباب شو یم
و هر چه خنده به فرهنگ مرده خواه کنیم

برای سر خوشی ی لحظه هات هم که شده است
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

يکشنبه 21/8/1391 - 9:0 - 0 تشکر 573159

الهام نعیمی


ثانیه ها رنگ اعتباری ندارند
ضربان دقیقه ها کوزه ی دلتنگی را پر کردند
و انتهای این سکوت سراب است

و عشق فاصله ای شد میان زندگی و مرگ
و دیگر اعتباری به صدا ها نیست

صداها دروغ است
گرمی ها دروغ است
و تمام واژه های زیبایی که گوش تو را نوازش می دهد
و عشق را در رگ هایت جاری می سازد
سیاه است...

و بازیگر زیبای من چه خوب واژه ها را رنگ زدی
و عشق را بی رنگ کردی

و و اشک ها دیگر خاطره ای را زنده نمی سازد
دیگر تو هر شب مهمانی می دهی


با خود و تنها خود
و شاد و سرمستانه می خندی

و کنار میز می نشینی و با عکس خود در آینه به گفتمان می شینی
و قهوه می خوری آرام و بی صدا

فردا نمی دانم کدام نگاه بیمار واژه های رنگی تو خواهد شد
نمی دانم کدام واژه را برای ساده دلی رنگ می زنی
و می دانم دیروزم را برایم رنگ زدی

و دیگر جوانمردی مرد
چه کسی می گوید جوانمردی در دل مردی است که حرف هایش قول است
و قول هایش عهدی است که هرگز نمی شکند

به این چشم های انتظار بگویید
دیگر کنار پنجره نشیند

نقاشی ها حقیقت است
روزی که رنگ های تو از سیاه هم بی رنگ تر است
واژه هایم را رنگ نزن

او سالهاست که از این دیار رفته است....

پنج شنبه 25/8/1391 - 8:52 - 0 تشکر 574124

این همه مست در این شهر که پس هشیاراست
این همه خفته در این شهر که پس بیدار است
فتنه می بارد از این ابر سیه برزنگی
لیک صحبت زگل و مزرعه ی بی خار است
همه در کار دروغ اند و همه می کوبند
آب در هاون اندوه که پس بیکار است
کوچه ها در تب بیداد اناالحق سوزد
دار خالیست زمنصور که پس بر دار است
نازنین شهر پر آشوب نگاهی لطفی
نه فقط شهر پر آشوب جهان بیمار است
آسمان مرده زمین مرده و دلها مرده
این هوا پاک عفن گشته زبس مردار است
قصه ی عشق من و تو چه بگویم باری
ابر و باد است که دائم همه جا در کار است



(مهدی ناصری)

يکشنبه 28/8/1391 - 9:16 - 0 تشکر 574751

شاعر: حبیب

من تنها رو یک لحظه بیا تنها تماشا کن
وجودم خسته و خاکی ، بیا دستم بگیر
از خود رهایم کن
تو ای تنها همسفر در راه بی ابهام "ما" بودن
در این قصه اگر دستت به دست سرنوشت افتاد!
اگر عاشق شدی این را بدان راهی بجز دوری برایت نیست
مرا روزی در این دیوانه بازار
سری بود رفیقانی چه بسیار
گذشتم با شتاب از کوچه های آشنایی
و حالا بی نشان
باز پر ابهام
از میان همان کوچه ها رد می شوم
من تنها
در این دنیا و هر دنیا
که هر روزش حکایت می کند از دوری و تبعیض
گرفتار نگاهی گشته ام لبریز از شور جوانی
پر ز خاطرات آشنای مهربانی

اسم او شیدااست
دوراست وغریب
ولی هرکجا باشد همین جاست
آنقدر نزدیک که می توان حس کرد گرمای نفس هایش که می گوید: چرا آخر میان هفت رنگ آسمان
در میان این همه وهم و خیال و انتخاب
من شدم شیدا ی تو
آخر چرا؟
گاه غرق در ابهام
گاه در نقش لیلی ِ مجنون
و گاه در پی راهی برای دوری از من
دوری از
اصرار ها، تکرار ها . . . .

هر چاباشد او
باز شیداست برای من
بار ها این گفته را با شادی و با غم به او گفتم
گفتمش شیدا !!! شدم شیدای تو

دوست دارد مرا
از نگاهش خوب پیداست
دوست دارد مرا چون دوست نه از مرز حقیقت دورتر
این حقیقت دور کرده او و حسش را ز من
باز من اما هنوز در پی شیدا در این بی راهه ها
غرق در رویایی "با تو"
می نویسم برای تو

شنبه 14/2/1392 - 19:57 - 0 تشکر 601311

دیر زمانی است روی شاخه این بید
 مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
 دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است

سهراب

دوشنبه 16/2/1392 - 22:27 - 0 تشکر 601850

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است

جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟

سه شنبه 17/2/1392 - 10:1 - 0 تشکر 601910










بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشكند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشكند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شكست
پیش از آن ساعت كه از بار غباری بشكند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید كرد تا سنگ مزاری بشكند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشكند

كاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشكند





ف.نظری


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.