سلام
دلتنگ نفس صبحدم بودم.به دنبالش گشتم سر انجام پیر دیری مرا گفت:
غروب مژده بیداری سحر دارد غروب از نفس صبحدم خبر دارد
به غروب مراجعه کردم..غروب دل خوشی از نفس صبحدم نداشت علت را جویا شدم گفت:
من چو شمعم که زنده دارم شب را چون نفس صبحدم دمید بمیرم
غروب با این که دل خونی از نفس صبحدم داشت ولی وقتی نگرانی مرا دمید گفت صبر کن تا شب بسر آید وسحر بیاید،سحر
یقینا از نفس صحبدم خبر دارد.....
شب را با این زمزمه گذراندم که:
ای نفس صبحدم خانه مرا گم شدست در شب شیدائیم باز به تنگ آمدست
بالاخره شب سپری شد وسحر را دیدم...سراغ نفس صبحدم را از او گرفتم لبخندی زد و مرا دلداری داده گفت:
نفس صبحدم از سینه ی ما می آید می رسد زمزمه ی عشق ز نجوای سروش
خوشحال از این موضوع خواستم هر چه زودتر مرا به دیدار او رهنمون گردد..اوگفت ..اگر تو اهل صدق وراستی باشی
نفس صبحدم خود به دیدارت می آید..چرا که:
صدق در سینه ی هر کس که چراغ افروزد از دهانش نفس صبحدم آید بیرون
صدق وصفا را پیشه کردم...ناگهان زمزمه ای در فضا به گوشم رسید که:
باز آن پنجره ها باز شده نفس صبحدم آغاز شده
خوشحال از دیدار نفس صبحدم ...چون می دانستم او را به درگاه حضرت دوست راه است او را ندا دادم:
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم خسته دلم را بجو در شکن موی دوست