• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 975)
پنج شنبه 16/6/1391 - 17:24 -0 تشکر 545929
مردی كه با چشمهایش حرف می‌زند

بر گرفته از  http://www.daneshsara.net/adabi/mardi-ke-ba-cheshmhayash-harf-mizad.html ظریف دبیر دبیرستان

جای جای خوزستان رد پای مردانی برجا است كه یا رفته‌اند و یا اگر مانده‌اند زخمی بر جان دارند. زخمی بر جای؛ آن‌جایی از جان را كه باخته‌اند.

"عبود انصاریان" هم مانده است با زخمی بر جان. او جرأت جانبازی داشت و باختن جان چه جراتی می‌خواست!

او جانباز 70 درصد است. قطع نخاع گردنی‌ است و این یعنی تنها گردن او توانایی حركت دارد و بقیه تنش فلج است. مهمان اویم و او پشت شیشه در ورودی خانه نشسته بر صندلی چرخدار به استقبال می‌آید. چشمهای او همه چیز او است. چشمهایش جلو می‌آیند. دستی به تعارف می‌كشند و دعوت می‌كنند.

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:47 - 0 تشکر 545957

می‌پرسم: "بچه دارید؟" با آرامترین صدا كه از انتهای حسرت به گوش می‌رسد، می‌گوید: "نه!". شرمنده از سؤالم، می‌خواهم حرف را عوض كنم. می‌پرسم: "بچه‌های امروز اگر جنگ بشه، می‌رن جبهه؟ می‌جنگن؟"


به دستی كه حسش نمی‌كند تكیه می‌دهد، می‌گوید: "اون موقع بچه‌ها خیلی ..." جمله را تمام نمی‌كند و از یك جای دیگر ادامه می‌دهد: "دوره اول كه رفته بودم جبهه، 3 ماه جبهه بودم، از نیروی سپاه فرستاده بودنمون. گفتن خط مقدم نیرو احتیاج نداره، ما رو فرستادن تداركات. پنج، شیش كیلومتر پشت خط برای تداركات نگهمون داشتن. ولی بچه‌ها اعتراض كردن، گفتن ما می‌خوایم بریم خط، عاشق جنگیدن بودن.


البته بچه‌های امروزی با قبل فرق می‌كنن، حالا بچه‌ها خیلی باهوشن، با همه وسایل و رسانه‌ها در ارتباطن. اون موقع‌ها ما به سیاست اهمیت نمی‌دادیم. فقط می‌دونستیم عراق ببِمون حمله كرده، باید بریم جنگ. الان فهمیدیم كه چرا جنگ شد، چرا طول كشید، اصلا هدف جنگ چی بود." مكث می‌كند و می‌گوید: "ولی اون موقع نمی‌دونستیم."


" بچه‌های امروزی به اینترنت و شبكه‌های خبری دسترسی دارن، از خبرها بیشتر از بچه‌های اون زمان آگاهند. اون موقع آگاهی ما خیلی كم بود. بچه‌های امروزی خیلی فرق دارن. ما اون موقع زیاد انتظاری نداشتیم ولی حالا بچه‌ها خیلی توقع دارن."

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:49 - 0 تشکر 545961

می‌پرسم: "اگر این چیزها رو اون موقع می‌دونستید، باز هم می‌رفتید جنگ؟" نگاهم می‌كند.


با چشمهایش توضیح می‌دهد: "با این كه ما شادگان بودیم و شادگان هم شهر كوچیكیه، ولی حداقل هفته‌ای چهار روز توی خیابون تشییع جنازه شهدا بود. هر روز یه شهید می‌آوردن. شادگان هم كه كوچیكه. ما می‌دونستیم چه اتفاقی داره می‌افته. دوست داشتیم بریم جبهه رو از نزدیك ببینیم و ببینیم جنگ چیه.


ما تا اون موقع فقط فیلم‌های جنگی آلمانی رو دیده بودیم. فیلمهای جنگ جهانی دوم، تلویزیون عراق همیشه قبل از جنگ فیلماشِو نشون می‌داد، ما هم می‌دیدیم، ولی جنگو از نزدیك ندیده بودیم. از یه طرفم خرمشهر دست عراقی‌ها بود، آبادان محاصره بود، عراق تو خاك‌ ما بود، نمی‌شد نریم، باید می‌رفتیم."

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:50 - 0 تشکر 545962

زیاد سوال می‌كنم ولی باز هم هست و او هم ادامه می‌دهد: "رفتنمون به جبهه بیشترش از سر كنجكاوی بود. خیلی دوست داشتیم جبهه رو از نزدیك ببینیم."


می‌پرسم: "بچه‌های امروز توانایی دفاع رو دارن؟" می‌گوید: "آره، تواناییشِه دارن." كمی فكر می‌كند، فكرهایش را سبك و سنگین می‌كند و این بار با تاكید می‌گوید: "آره، دارن."


و ادامه می‌دهد: "الآن ارتش جمهوری اسلامی تجربه داره و كاملا سازمان دهی شده. كلا كشور عوض شده. برای ساختن یه ساختمان كوچیك و ساده هم نقشه و برنامه‌ریزی و تداركات زیادی لازمه. جبهه رفتن به این سادگی نیست، جنگیدن ساده نیست. ارتش ما توی جنگ تحمیلی تجربه دیده."

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:51 - 0 تشکر 545963

تن بی‌حسش تكانی می‌خورد و می‌گوید: "الان خیلی چیزها عوض شده، اون موقع به خاطر شرایط جنگ و نزدیكی بی‌آلایش رزمنده‌ها توی جبهه، احساسات خیلی ساده بود. آهنگران می‌اومد یه نوحه می‌خوند، همه می‌زدن زیر گریه، الآن فرق داره. هر چند اگر جنگ بشه، می‌رن جنگ."


به امروز می‌رسد: "بعضی وقتها افسردگی می‌گیرم، یه فكرهایی به سرم می‌خوره كه چرا این اتفاق برام پیش اومد؟ اگر سالم بودم چی می‌شد؟ چه زندگی‌ای داشتم؟ چه كار می‌كردم؟ ولی باز هم ناشكر نیستم. خدا رو شكر می‌كنم كه عقل سالمی دارم كه بتونم با دیگران رابطه برقرار كنم. دست‌ها و پاهام رو از دست داده‌ام ولی هنوز چشمهام رو دارم و دركم سرجاشه.

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:53 - 0 تشکر 545964

دیدن خیلی مهمتر از راه رفتنه. دیدن و شنیدن رو با راه رفتن عوض نمی‌كنم. اگر اختیار داشتم كه وقت مجروحیت، انتخاب كنم كه كدوم قدرت و حواسم برام باقی بمونه، همین دیدن و شنیدن رو می‌خواستم."


عمیق می‌گوید: "حال ما زجرآوره، هر چه از دردمون بگیم كم گفتیم، از این وضعم ناراحتم... خیلی ناراحتم.


البته ناراحتیم نه فقط برای خودمه، با این وضعیتی كه دارم اطرافیانم رو هم خیلی اذیت كرده‌ام و این باعث می‌شه كه خیلی ناراحت بشم.


سخته برام، خیلی سخته. كوچكترین كاری كه می‌خوام انجام بدم باید كمك بگیرم. آدم چه‌ قدر می‌تونه رو بندازه و كمك بگیره؟

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:56 - 0 تشکر 545966

بهنام، برادر 19 ساله‌ام را با حرف‌های او مقایسه می‌كنم. عبود 19 ساله و بهنام 19 ساله. بهنام پیش‌ روی چشمهایم ایستاده، با سوداهای 19 سالگی‌اش. او خرداد 69 به دنیا آمده است، 2 سال پس از پایان جنگ. تصوراتش از جنگ شبیه فیلم اخراجی‌هاست، یا چیزهایی شبیه آن. شاید حرف‌های عبود انصاریان برای بهنام، داستانی حماسی یا قصه‌ای خاك گرفته باشد. می‌تواند آن چه عبود با جسم و جان تجربه كرده را تصور كند؟

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:58 - 0 تشکر 545967

عكاسها همه جا به دنبال عكسند، حتی در خاطره‌های یك جانباز! عكاس ایسنا از او آلبوم عكسهایش را می‌خواهد. من عكسها را نگاه می‌كنم و نظری( عكاس ایسنا) از عكسها عكس می‌گیرد. در عكسی با لباس سربازی ایستاده و می‌خندد و پشت سرش دكلی سر به آسمان برده است. انگشت روی عكس می‌گذارم و می‌پرسم: "این دكلیه كه از روش پرت شدید؟" گذرا نگاهی می‌كند و می‌گوید: "آره، همینه."


با خود می‌گویم اگر من به جای او بودم چه حسی به این عكس خندان و این دكل داشتم؟ از بلندی این دكل می‌شود پرت شد و درب و داغان شد و می‌شود پرواز كرد و به آسمان رسید. شاید او در پرت شدنش پرواز كرده است، كه این قدر صبور، زمین‌گیری را تاب آورده است و با بزرگواری این همه درد را به روی دنیا نمی‌آورد.

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:58 - 0 تشکر 545968

در عكس دیگری سه جوان كنار یكدیگر ایستاده‌اند و ژست گرفته‌اند و می‌خندند. انصاریان دست روی یكی از جوان‌ها می‌گذارد و می‌گوید: "این منم." جوان پیراهن رنگی و شلوار جین به تن دارد و غرور و شادی در نگاهش می‌خندد. به نگاه امروز انصاریان نگاه می‌كنم، سنگین و موقر و بزرگ. چه نگاه بلندی دارد این مرد كه بر زمین گیر كرده است.

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:59 - 0 تشکر 545969

معصومه موسوی‌منش، همسر او، از 12 سال پیش هر روز و هر لحظه همدم و همراه این جانباز قطع نخاعی است. او 20 ساله بود كه پا به زندگی انصاریان گذاشت. می‌گوید: "خودم داوطلب شدم كه خدمت كنم. وقتی كه مطرح شد دیگه حرفی نداشتم..." و با رضایت و لبخند حرفایش را امضاء می‌كند.


عصر آن روز در ایمیلی به دوستی نوشتم: می‌توانی بفهمی دختری 20 ساله چنین شرایط دشواری را قبول كند؟ من نمی‌توانم بفهمم.


فداكاری، ایثار، از خودگذشتگی، اینها همه كلمه است و این كلمه‌ها هیچ كدام ظرفیت بزرگی عشق او را ندارند، كم می‌آورند. از نوشتن این كلمات خنده‌ام گرفته، چه پیش پا افتاده‌اند. در آغاز 20 سالگی، پذیرفتن زندگی با مردی كه توان هیچ حركتی را ندارد، عجیب نیست؟

پنج شنبه 16/6/1391 - 17:59 - 0 تشکر 545970

می‌پرسم: "زندگی‌تون چه طوره؟ آقای انصاریان خوبه؟!" معصومه می‌گوید: "خوبی‌هاش كه زیاده..." انصاریان آرام می‌پرد وسط حرفش كه: "بدی‌هاش هم زیاده..." و معصومه معترض می‌گوید: "نه دیگه!" و می‌گوید: "خوبی‌هاش نمی‌ذاره كوچكترین بدی‌ها هم مشخص بشه. راضیم... "


می‌پرسم: "یه بار دیگه سال 76 بشه، باهاشون ازدواج می‌كنید؟" معصومه می‌گوید: "بله." با بله او همه می‌خندیم.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.