میپرسم: "بچه دارید؟" با آرامترین صدا كه از انتهای حسرت به گوش میرسد، میگوید: "نه!". شرمنده از سؤالم، میخواهم حرف را عوض كنم. میپرسم: "بچههای امروز اگر جنگ بشه، میرن جبهه؟ میجنگن؟"
به دستی كه حسش نمیكند تكیه میدهد، میگوید: "اون موقع بچهها خیلی ..." جمله را تمام نمیكند و از یك جای دیگر ادامه میدهد: "دوره اول كه رفته بودم جبهه، 3 ماه جبهه بودم، از نیروی سپاه فرستاده بودنمون. گفتن خط مقدم نیرو احتیاج نداره، ما رو فرستادن تداركات. پنج، شیش كیلومتر پشت خط برای تداركات نگهمون داشتن. ولی بچهها اعتراض كردن، گفتن ما میخوایم بریم خط، عاشق جنگیدن بودن.
البته بچههای امروزی با قبل فرق میكنن، حالا بچهها خیلی باهوشن، با همه وسایل و رسانهها در ارتباطن. اون موقعها ما به سیاست اهمیت نمیدادیم. فقط میدونستیم عراق ببِمون حمله كرده، باید بریم جنگ. الان فهمیدیم كه چرا جنگ شد، چرا طول كشید، اصلا هدف جنگ چی بود." مكث میكند و میگوید: "ولی اون موقع نمیدونستیم."
" بچههای امروزی به اینترنت و شبكههای خبری دسترسی دارن، از خبرها بیشتر از بچههای اون زمان آگاهند. اون موقع آگاهی ما خیلی كم بود. بچههای امروزی خیلی فرق دارن. ما اون موقع زیاد انتظاری نداشتیم ولی حالا بچهها خیلی توقع دارن."